داستان «افسانۀ تخت سلیمان» نویسنده «علی پاینده»

چاپ تاریخ انتشار:

ali payandehمسعود از خودش می پرسید که آیا آمدنش به آن مکان دور اُفتاده، تنها، در آن موقع شب، کار درستی است یا نه. ولی در هر حال همیشه دلش می خواست که یکبار هم که شده آنجا را قبل از بازگشتش به تهران نیمه شب، زیر نور کامل ماه ببیند.

آن مکان را. بهش می گفتند تخت سلیمان.

چیچست. دریاچه ای نمکین آب. بر بالای آن بنای جادویی در شب، زیر نور کامل ماه خودنمایی می کرد.

مسعود تنها از ماشین پیاده شد و شروع کرد به گشتن. واقعاً هم که آن دژِ تاریخی، جادووار، زیر نور ماه می درخشید.

ناگاه متوجه جنبشی از سمت راست خود شد. کنجکاو بدان سو رفت. گویی آن موقع شب او تنها نبود. گویی یکی دیگر هم می خواست آن مکان جادویی را آن موقع شب ببیند. از دور مرد قوی هیکلی به نظر می رسید. پشت به مسعود داشت. هر چه مسعود نزدیک می رفت هیبت او دو چندان می شد. اما چرا در آن موقع شب لباس به تن نداشت؟! تنها جاهای ممنوعه را با تکه پارچه ای پوشانده بود. بالا تنه اش به شکلی غیر عادی به نسبت پایین تنه بزرگ تر و عضلانی تر بود. و رنگ پوستش بیش از حد سفید. سرش کاملاً تاس.

گام های مسعود همانطور که جلو می رفت آهسته تر شد. ایستاد. آمد که برگردد که موجود به سمتش برگشت. مسعود دوید اما به زمین خورد. موجود سریع تر از تصور بالای سرش بود. چشم های مورب داشت با تلألوئی سرخ گون در شب. گوش هایی به مانند خفاش. مسعود از پشت روی زمین می خزید و عقب می رفت. موجود به شکلی عجیب و جادویی تا دو برابر اندازۀ اول خود بزرگ شد. با صدایی غیر انسانی که در فضا می پیچید گفت: نترس آدمی زاد.

مسعود هاج و واج توان پاسخ گفتن نداشت.

موجود گفت: آیا تو از خدمتگزاران سرورم سلیمان هستی؟!

مسعود هاج و واج به موجود می نگریست و کلام از دهانش بیرون نمی آمد.

موجود عصبانی شد. نهیب زد: سخن بگوی اِی آدمیزاد.

کلمات مِن مِن کنان از دهان مسعود به بیرون خزیدند: تو...  تو...  چی هستی؟

سیمای مهیبِ عصبانیِ موجود آرام تر شد. توضیح داد: سرورم سلیمان قرن ها پیش این مکان را در ماورای امپراطوریِ خود برای ملکۀ خود صبا ساخت. او پنجاه تن از دیوان را مامور کرد تا به اعماق زمین بروند و در آنجا کوره ای بسازند تا آب دریاچه همیشه گرم و ملول باقی بماند. دیوان گردن نهادند. من یکی از آن ها هستم.

دیو لحظه ای ساکت شد. بعد ادامه داد: تا امشب که از طریق پیرِمان می دانستم ماه کامل است. بعد از قرن ها دلم برای دیدن نور ماه در شب می تَکید. پس دزدکی به اینجا آمدم تا ماه را ببینم.

دیو باز لحظه ای ساکت شد. بار دیگر چهره اش کمی عصبانی و به مسعود نهیب زد: نگفتی. آیا تو از خدمتگزاران سرورم سلیمان هستی؟
مسعود مِن مِن کنان گفت: فکر نکنم دیگر سلیمانی وجود داشته باشد.

دیو لحظه ای متحیر به مسعود نگریست. آهی ناخودآگاه از میان دندان های تیزش بیرون جهید. گفت: که اینطور.

بعد برگشت و در جهت مخالفِ مسعود با گام های سنگین به راه افتاد.

مسعود متحیر گفت: کجا می روی؟!

سَرِ دیو به سمت مسعود کج شد. گفت: در هر حال ما به کار خود ادامه خواهیم داد.

دیو آهی دیگر کشید و ادامه داد: بعد از این همه قرن هدف دیگری در زندگی نداریم.

دیو قاروره کشان به دود تبدیل شد و به عمق زمین فرو رفت.

مسعود لحظاتی متحیر به فضای خالیِ مقابلش که از دود پاک می شد نگریست. بعد بلند شد و به سمت ماشینش دوید.

چند روز طول کشید تا مسعود در هتل حالت عادیِ روان خود را بیابد. شنیده بود که محلی دیگر هم هست به نام زندان سلیمان. افسانه ای در مورد آنجا بود که سلیمان دیوانی که انگشتریِ جادویی او را ربوده بودند در آن مکان تا ابدِ تاریخ به بند کشیده. مسعود واقعاً دلش می خواست بداند آنچه آن شب دیده توهم بوده یا واقعیت. پس یک شب به آن مکان رفت. نمی دانست آنچه از دور نیمه شب می شنود صدای باد است که در مارپیچ ها می پیچد یا شیون دیوانِ در بند.

در هر حال جرأت نکرد نزدیک تر شود.

پس سوارِ ماشینش شد و به تهران بازگشت.

او هیچ گاه به کسی چیزی راجع به آنچه برایش اتفاق افتاده بود و آن شب عجیب و آن موجود نگفت.

نوشتۀ علی پاینده.

برگرفته از افسانه های بومی و محلی.

 

تخت سلیمان نام یک مجموعۀ تاریخی در استان آذربایجان غربی است که در بخش تخت سلیمان در شهرستان تکاب واقع شده‌است. این مجموعه در نزدیکی شهر تازه‌ کند نصرت‌ آباد قرار دارد و در گذشتۀ دور «گَنجَک» نامیده شده ‌است. هم‌ اکنون نام آن شهر، تخت سلیمان است. گفته شده که تخت سلیمان همان «فره ‌اسپه» پایتخت ایران اشکانی بوده ‌است. تخت سلیمان بزرگ ‌ترین مرکز آموزشی، مذهبی، اجتماعی و عبادتگاه ایرانیان در قبل از اسلام به ‌شمار می ‌رفت؛ اما در سال ۶۲۴ میلادی و در حملۀ هراکلیوس، امپراتور رومیان به ایران، تخریب شد. در آن زمان این شهر گنجک نام داشت. آتشکده آذرگشسپ در شهر گنجک جای داشت که امروزه با نام روستای (شهر) تخت سلیمان شناخته می‌شود.

 

زندان سلیمان نام کوهی مخروطی شکل و میان تهی است که در سه کیلومتری غرب تخت سلیمان قرار دارد. این کوه هزاران سال پیش، بر اثر رسوب کانی ‌های آب دریاۀ آن به وجود آمده ‌است. ارتفاع این کوه از زمین مجاور خود ۹۷ تا ۱۰۷ متر است و بر فراز آن گودال عمیقی در حدود ۸۰ متر دیده می‌شود که قطر دهانۀ آن به‌ طور تقریب ۶۵ متر است. این کوه در زمان مانایی‌ها ـ ۸۳۰ تا ۶۶۰ پ.م. ـ نیایشگاه بوده ‌است.

 

داستان «افسانۀ تخت سلیمان» نویسنده «علی پاینده»