داستان «زمزمه‌های شبانه» نویسنده «حمید نیسی»

چاپ تاریخ انتشار:

hamid neisi

تیک تاک، تیک تاک، هر گوشه و کنار خانه آکنده از سکوتی بی حد و حساب ، بی نهایت و تیک تاک همیشگی آن ساعت قدیمی هم این سکوت را تشدید می کرد. تحمل تنهایی را نداشت و حالش به مگسی می مانست که بال هایش را کنده باشند و همچون دیوانه ها دور خودش می چرخید و این طرف و آن طرف می رفت،

ولی یا به پهلو می افتاد و یا دنیا زیر پایش خالی می شد. هیچ کس را نداشت، همه مرده بودند. زندگی انگار در حلقه ای افتاده بود و گذشته، با نور سعادتی که پروژکتورهای سینمایی بر آن تابانده بودند، هم برهوت حال را می بلعید و هم آینده ای را که عاری از معنا و مفهوم بود. هر کس که به او نگاه می کرد از چین های عمیق روی چهره اش می فهمید احساس درونی اش چیست. در قلبش نسبت به هیچ کس عشقی احساس نمی کرد و اگر کسی در چشمانش دقیق می شد می توانست این ماجرا را بخواند. این خانه را نفرین شده می دانست . هزار بار نفرین شده بود. از همان اول به این آپارتمان نظر خوشی نداشت:

« بابا ای خونه....ای خونه خوب نیس»

داخل بالکن ایستاده بود و در تمام مدت بیست و پنج سال که حتی می ترسید رو به روی پدرش نفس بلند بکشد برای اولین بار مخالفت خودش را ابراز کرد. پدرش با آن چشمان قهوه ایش که مثل بلور یخ زیر برف موهایش برق می زدند اول زنش را نگاه کرد و بعد صورتش را که رنگ پریده شده بود و نشان از عمق خستگی مردی هفتاد ساله داشت را به طرف دخترش برگرداند:

« بابا جون، خونه قبلی بعد از مردن برادرت....»

نتوانست ادامه دهد و اشک در چشمانش جمع شد و به چشمان عسلی زنش خیره شد. همان چشمانی که همیشه مثل زوبین های نوک آهنی در روحش فرو می کرد، چون زن او را شوهر و پدری وامانده حساب می کرد که حتی نتوانسته بود چیزی برای خودش بیندوزد و مرد را مجبور کرده بود آن خانه ی ویلایی را بفروشد و این آپارتمان در طبقه ی آخر که سقفش در زمستان چکه می کرد را بخرد. چیزی طول نکشید که این آپارتمان نفرین بودن خودش را به آنها نشان داد. دو ماه از ساکن شدنشان نگذشته بود که پدر و مادرش در راه رفتن به روستا تصادف کردند و مردند. از زمانی که تنها شد زمزمه های داخل آپارتمان هم شروع شد. هرگاه وارد می شد خانه شروع می کرد به زمزمه کردن مثل وقتی که مردم پشت سر آدم می خندن و این زمزمه او را بیزار کرده بود .تمام تنش به لرزه می افتاد . چیزی که می شنید ضربه های آونگ ساعت نبود ، صدایی بود از ته چاه، پچ پچی بود از ژرفای خلا. هیچ کس توی اتاق های آپارتمان نبود. هیچ کس هیچ جا نبود. زمستان آخرین گام ها را برمی داشت و نشانه های آن را او کم کم پس از سال ها برای اولین بار می دید، قرص ماه را می دید که از لا به لای باغ وحشی از ابر می گذشت و ام با دهانی نیمه باز و عینکی که تازه بر چشم لغزانده بود آن را تماشا می کرد. عادت کرده بود تا صبح بیدار بماند چون از خوابیدن در شب می ترسید. جلوی میز توالت نشسته بود و موهای جو گندمی اش را شانه می کرد که احساس کرد برادرش با تن و اندامی لاغر که پالتوی بسیار تنگ و کوتاه پوشیده و ریش کم پشت و جای سوختگی شدیدی بر گونه ی راستش از قاب عکسش بیرون آمده بود و می خواست با انگشتان استخوانی اش او را بگیرد . از روی صندلی بلند شد و ناخودآگاه برس مو را به طرف قاب عکس برادرش پرت کرد. شیشه های خرد شده ی قاب را از روی زمین جمع کرده بود و عکس برادرش را در صندوقچه ی اسباب و اثاثیه و یادگارهای پدر و مادرش گذاشت. دوباره رو به روی آینه نشست ، به صورت لاغر و موهای ژولیده شقیقه و چشمانش که حالتی بود بین تردید یا پی بردن به یک راز ، رازی که هیچ گاه بر زبان نیاورد نگاه کرد. صبح به محض آنکه گرم شد، به خواب رفت و عمیق هم خوابید ، مردمک چشمانش زیر پلک های تیره اش بازی می کردند.

باران نم نم می بارید. خم شد تا گل های پوسیده را از روی سنگ قبر ترک خورده ی برادرش بردارد ولی زیر دستش خالی شد و به درون زمین فرو رفت. تاریکی تمام مسیر را در بر گرفته بود تا اینکه به جاده ای رسید. هیچکس آنجا نبود و فقط در زنگ زده ی گورستانی را جلوی خودش می دید. تبی در تمام وجودش نفوذ کرده و از ترس نفسش بند آمده بود. وارد شد و بعد از ورود انگار کسی پشت در منتظر بود با قدرت آن را بست. قدم هایش را تند کرد و پشت سرش را هی نگاه می کرد. هیچ صدایی را نمی شنید به غیر از صدای گام های خودش روی سنگ ریزه های گورستان. مه ای صبحگاهی فضا را پر کرده بود. تبی که در وجودش رخنه کرده بود عمیق تر و عمیق تر می شد و ترس و وحشت داشت استخوان هایش را می جوید. باز به پشت سرش نگاه کرد هوا تاریک بود در حالی که جلوی رویش هوای گرگ و میش خودنمایی می کرد. انگار داشت تاریکی و شب را با خودش یدک می کشید. مثل آدم های روان پریش هی دست به پیشانیش می گذاشت. به ساختمانی رسید که هیچ پنجره ای نداشت و فقط دری رنگ و رو رفته همچون در خانه ی ویلایی آشان داشت. نه زنگی و نه کوبه ای. در را باز کرد و دید برادرش همانطور که دکمه های پالتوی تنگش را می گشود روی صندلی جا گرفت و عینک بر چشم پیرامون هال و اتاق ها را کاوید و او در آشپزخانه مشغول شستن ظرف ها بود. برادر بلند شد و پشت اوپن ایستاد:

« پس بابا و مامان کجان؟»

« مگه بهت نگفتن؟ رفتن روستا»

پسر سرش را کمی پایین انداخته و با نگاهی وحشی ثابتی به او خیره شده بود. اندام لاغر و کشیده و باوقار او را ورانداز می کرد و بعد رفت طرف در ورودی و بی سر و صدا آن را قفل کرد و برگشت رفت داخل آشپزخانه . با شرم و ترس رفت پشت سر خواهرش، دختر مشغول کار بود و پسر انگشتان لاغر و کشیده اش را آرام برد به طرف دختر اما ترس تمام وجودش را گرفته بود. دختر برگشت و پسر دستانش را پایین آورد و همانطور که در جست و جوی کلماتی بود تا حرف بزند گفت:

« پس چرا نگفتن؟»

« فک کردم به تو گفتن»

پسر از روی نومیدی سرش را در میان شانه ها فرو برد و روی صندلی پشت میز ناهارخوری نشست و خیره ی حرکات دختر شد. دزدانه به طرف دختر رفت و طوری که دختر صدایی نشنود او را از پشت بغل کرد و به خودش چسباند. دختر داد می زد ولی انگار صدایش در نمی آمد، پسر قسمت سوخته ی گونه ی راستش را به صورت دختر چسبانده بود و او را می بوسید، دختر بشقابی از روی ظرف ها برداشت و محکم زد به سر پسر و دست هایش را گاز گرفت و وقتی رها شد او را هل داد و پسر به لبه ی اوپن برخورد کرد و از سرش خون جاری شد و روی زمین افتاد.

با صدای باد که در بیرون خانه می پیچید و درختان را تکان می داد چشمانش را باز کرد . هوا تاریک شده بود و خانه در تاریکی مطلق بود. باز همان زمزمه ها را شنید اما شتابزده و پر قدرت بودند. قلبش از حرکت ایستاد و از دلشوره و ترس منجمد شده بود. صدا از اتاق پدر و مادرش بود. دسته ی در را چرخاند ، در فضای تاریک اتاق نزدیک پنجره چیزی دید. با ترس و حیرت خیره شد ، برق چشمانی را دید که می تابیدند. دستش را دراز کرد به طرف کلید و پریزهای و چراغ را روشن کرد . پسر بی آنکه لام تا کام چیزی بگوید به او خیره شده بود.

داستان «زمزمه‌های شبانه» نویسنده «حمید نیسی»