داستان «حرف حساب» نویسنده «گلبرگ فیروزی»

چاپ تاریخ انتشار:

golbarg firoozi

عطا گفته بود:نود و نه هم کم است،باید هزاران سال باشد. من گفته بودم:مگر اهمیت دارد،چه یک روز چه نود و نه سال!

بعد  به عادت همیشه با سر انگشت اشاره،موهام را از زیر مقنعه دو دسته کردم،نیمی به راست و نیمی به چپ.

عطا خندیده بود و گفته بود:موی از فرق باز شده بیشتر به صورتت می آید.صورتت گرد میشود و بچه تر.

خندیده بودم.

چه رویاها زیر آن موها در صندوق مغزم بود و حالا که طناب بافته و کنفی رنگ موهام میان مچ خوش فرمش مثل ماری پیچ و تاب میخورد و سرم از این سر خانه به آن سر کشیده میشد و به در و دیوار کوبیده میشد آرزو میکردم موهام مار میشد  ودستانش ،را که چون پیکره ای زیبا و تراش خورده  دور رشته های خوش رنگ موهام بود از هر سو،مچش را نیشش میزد.

عطا گفته بود نمیخوانی؟

ومن خوانده بودم .

او با قبلت ُامضا زده بود  میانِ سندی که جایی نوشته نشد و فقط از قفل زبان من به رعنا رسید.

بعد ازآن قبلتُ من دیگر از آغوش عطا جدا نشدم.

مامان گفته بود:فرهاد پزشکی قبول شد،تو هم باید درس بخوانی،حالا پزشکی هم نه،ولی نباید کم از فرهاد باشی.

بابا گفته بود:هر چه دلت خواست همان را بخوان.

و من مشق عاشقی را با عطا خواندم و بارها در بالاخانه ی کافه کتابش آن را دوره کردم.

جای کلاس های چنین و چنان کنکور ،کلاسم شد کافه کتاب.

صبح ها مشتری ثابتش بودم.

مینشستم،زل میزدم به کارهاش،راه رفتنش.نشستنش،هم کلامیش با همه ی آنها که آنجا بودند و عطا گفته بود به رویم نیاورند و نمی آوردند.

 بعد از کار ،نیمه ی روز،پاتوق ما میشد بالاخانه و حرف و حرف و هر آنچه نباید میشد.

دست میکرد لای موهام،حرف میزد و از فرداها می‌گفت و بعد که وقت رفتن میشد هر روز و هر روز میپرسید فردا هم می آیی.

و من باز فردا میرفتم تا از من بپرسد فردا هم می آیی؟

و من همه ی فردا ها را میرفتم.نه ،می‌دیدم.پرواز میکردم.

رعنا می‌گفت :چرا نود و نه ساله؟

ومن میگفتم باز هم کم است.

حلقه ای برایش خریدم ،خندید،اخم کردم و گفتم: مگر همیشه این کارها مال مردهاست ؟

من عاشق تر بودم،زودتر دست جنباندم.

رعنا می‌گفت دیوانه شده ای.

من عاشق شده بودم ،کلاس نمیرفتم،به خواب نمی‌رفتم و اگر خوابی بود مهمان همه ی آنها،عطا بود.

زمستان و مه و برف از پشت پنجره بالاخانه چه تماشایی داشت.

چه رویاها در سرمان بود،و حالا سرم میان زمین و هوا تاب میخورد و تکه های دلمه بسته ی خون ِقیری رنگ به همه جایش چسبیده بود و موهام از عرق و درد تخت شده بود میان سرم.

 در دل به خودم لعن و نفرین می‌فرستادم.

چشمم می‌سوخت وسرم درد میکرد.

هم جا مه بود و عطا با قامتی کشیده و همان جعد مو و عسل چشمش بالای سرم ایستاده بود.

دست گذاشت روی شکمم.

گفت:حیف از این نطفه!

و رفت.

همه جا پر از شبنم بود.روی تخت،کنار در ورودی،روی مبل ها زیر طاقچه ی گوشه ی اتاق.نور از پنجره به عطا  میخوردو عکس عطا می‌نشست روی آنهمه شبنم.

مگر میشود اینهمه شبنم و من تنها.

عطا گفته بود نود و نه سال هم کم است و رعنا گفته بود زیاد است و حالا من میان خواب و بیداری باز در آغوش عطا و عذابِ پنهان کاری بودم.و چه حال خوشی بودن داشتن عطا.

قناری چه چه زد،چشم باز کردم،نه شبنمی بود و نه عطایی.

گوشه دیوار را گرفته بودم،قدم میزدم و زیر لب آهنگی که یادم نمانده و آن روزها خیلی دوستش داشتم می‌خواندم.

رعنا پریده بود و راهم را گرفته بود.باززخل بازی اش گل کرده بود.

گفته بود: مژده مژده!!!!!

دهنم فقل شده بود،منتظر بودم تا بیایند،از جایی دور،شاید آن ور مرزها.

و رعنا گفته بود: داخل میدانچه کسری را دیدم.

گفته بودم چه دخلی به من دارد.گفته بود به تو که نه،ولی کسری  حالت را میپرسید.دخلش به اوست.

و من گفته بودم دخل من هم به عطاست.

رعنا گفته بود: دختر ،تو دیوانه ای،کسری از آن سر دنیا آمده برای تو.

و من منتظر کسانِ عطا بودم که از آن سر دنیا بیایند و من و عطا پیش چشم همه مال هم شویم.

چه بازی در همی.

اذان و دود کبابی و دانه های برف ترِک تِرک روی زمین می افتاد و صدای خرچ خرچش زیر پایم ،برایم موسیقی زمان شد.

راه میرفتم و فارق از در و خونی بودم که مثل جوی آب قرار بود از سرم ،روی فرش های قرمز و خوش نقش خانه،طرحی تازه خلق کند.

آخ که چه دردی بود.عطا کجا رفتی،هنوز نود و هشت عید دیگر مانده.

کجا رفت این عطا؟

عمه زنگ زد به مادر و قرار خواستگاری گذاشتند .

رفتم سراغ عطا.

گفته بودم:عطا چرا دست دست میکنی،کسری آمده که مرا ببرد.

اشکی به درشتی مروارید از چشمش به زمین ریخته بود و گفته بود:غلط کرده.تا آخر هفته می آیم خواستگاری.

دلم آرام گرفته بود،بگذار کسری بیاید،مگر اهمیت دارد.

کسری آمده بود و قبل ازرسیدن به اتاق های بالا شبنم،هم خون و هم ریشه ام ،ریشه ام را پیش کسری زده بود.

از نود و نه سال گفته بود و از کافه کتاب و از تلفن های پنهانی ونود نه هایی  که از پشت در اتاق شنیده بود.

کسری ،آمد،به روی هیچ کس نیاورد،لابد با خودش فکر کرده بود حالا شبنم چیزی گفته،چه،که دروغ و حسادت زنانه نباشد.

و تنها من می‌دانستم که شبنم سالهاست در حسرت نگاه و قامت مردانه ی کسری مانده.

عطا،آخرهفته آماده شد که بیاید.کسری رفته بود کافه کتاب و همه چیز بین دو مرد به ظاهر حل شده بود.

کسری گفته بود،امشب میروم ببینم حرف حساب این دختر چیست و عطا گذاشته بود تا کسری بیاید و حرف بی حساب بزند.

ضربه ها و مشت و لگد ها میان گریه ی مادر بی تاثیر بود و هوار غلط کردمهای  شبنم بی تاثیر تر.

مادر فهمید،پدر و فرهاد فهمیدند و باز پشت من در آمدند.

و عطا به خیال حرف حساب نیامده بود تا من و نطفه اش را نجات دهد.

توی تراس ایستاده ام،برف تِرک تِرک روی زمین میریزد و عطا خرچ خرچ پشت سر آمبولانس راه میرود .

اینبار،مرواردها بین چشمها ،هنوز به زمین نرسیده یخ می‌بندد و من و نطفه مان  دست هم را گرفته ایم.

میگویم:عطا بیا برویم،هوا سرد است.

داستان «حرف حساب» نویسنده «گلبرگ فیروزی»