داستان «سفید با نوارهای سبز» نویسنده «مجتبی پورفرخ»

چاپ تاریخ انتشار:

mojtaba poorfarokh

داغی آب او را به خودش آورد و فهمید که شیر آب گرم را باز کرده است. یک مشت آب برداشت و روی صورتش ریخت و شروع به سابیدن صورتش، که بی‌شباهت به نقاشی ناشیانه‌ی کودک بازیگوشی نبود، کرد. رنگ قرمز رژش با آب مخلوط شد و چهره‌اش را از آن چیزی که به نظر می‌رسید سرخ‌تر کرده بود.

هر چه صورتش را می‌شست رنگ‌ها بیشتر با آب درمی‌آمیختند و این نقاشی ناشیانه‌تر می‌شد. اینکار را با چنان خشم و کراهتی انجام می‌داد که ناگهان احساس کرد گوشه‌ی لبش داغ شده و می‌سوزد؛ نگین کوچک انگشترش گوشه‌ی لبش را خراشیده بود و از آن خون می‌چکید. هر چه در کیف دستی‌اش دنبال دستمال کاغذی گشت نبود. هر چند که خونش بند نمی‌آمد و چون چشمه‌ای از گوشه‌ی لبش می‌خروشید. به ناچار با گوشه‌ی شالش آن را پاک کرد. سپس شالش را تا نزدیک ابروها پایین کشید و دکمه‌های مانتویش را تا آخرین خانه‌ی باقی‌مانده بست. حالا از او تنها گردی صورتی باقی مانده بود که آن هم با گل‌های قرمز و سیاه‌رنگی که از شستن آرایشش به جا مانده بود تزیین شده بود. از سرویس بهداشتی بیرون آمد. چند جوان روی نیمکت روبرویی نشسته بودند و تخمه می‌شکستند. با دیدن چهره‌ی دختر پوزخندی ‌زدند و چیزهایی زیر لب نیز زمزمه کردند. تا بخواهد بفهمد جریان چیست و آنها به چه می‌خندند نگاهش به ون سفید رنگ، که حالا به سمت استخر وسط پارک می‌آمد، افتاد. دلش نمی‌خواست با آن رو‌به‌رو شود؛ هنوز یک هفته از امضا و اثر انگشتش پای آن کاغذ پاره‌‌ها نگذشته بود. حتی یاد آن روز هم دلهره‌ به جانش می‌انداخت. سعی کرد مسیرش را کج کند و موقتا به طرف دیگر پارک برود تا بلکه شاید بتواند آن‌ها را دور بزند. صدای جیغ دخترانه‌ای او را از حرکت بازداشت. سعی کرد رویش را برنگرداند و نگاه نکند؛ اما گوشش را تیز کرده بود و گوش می‌داد. سپس برای آنکه خودش را عادی جلوه دهد گوشی را برداشت و به عکاسی از فضای پارک مشغول شد. پاییز از راه رسیده بود و برگ‌ها با شاخه‌ها وداع گفته‌ و با سنگفرش‌های پارک دست دوستی می‌دادند. سعی کرد خودش را درگیر عکاسی کردن از آن‌ها نشان دهد، هر چند بی‌علاقه به این کار هم نبود. در همین حین صدای موسیقی‌ای که از بلندگوی پارک پخش می‌شد، اوج گرفت و دیگر صداهای مزاحم اطراف را بلعید. اما زور صدای جر و بحث‌های آن دختر ناشناس به صدای بلندگو می‌چربید.

  • ولم کنید از خدا بی‌خبرا. چیکارم دارید؟

نتوانست طاقت بیاورد، زیر چشمی نگاهش را به سمت ون کرد. زن سیاهپوشی را دید که از آن ون سفید که دو طرفش نوار سبز رنگی داشت، پایین آمده و به طرف دختر می‌رود. چهره‌اش عبوس و حالت تکان دادن دستش در آسمان خشن و دوست نداشتنی بود. گویا از حرف‌های دخترک برافروخته شده باشد.

  • شلوغ بازی در نیار خانم. اتفاقا ما به خاطر همون خدا و امنیت شماها اینجاییم. حالا کاریت ندرایم، فقط چندتا امضای ساده‌س.

نوای موسیقی با حرکات دست زن سیاهپوش بالا و پایین می‌شد.گاهی سوزناک بود و گاهی شاد. گاهی هم آرام می‌گرفت و چیزی نمی‌گفت. حالا که جسارت آن دختر را دید، کمی به خودش آمد و سرش را بالا گرفت اما هنوز هم ته دلش احساس رخوت می‌کرد. شالش را کمی به عقب کشید. یک دسته موی سیاه از گوشه‌ی شالش رها شدند و در باد رقص باله می‌کردند.

  • مگه چیکار کردم که امضا بدم؟ دزدی کردم؟ آهای ...

باری دیگر این صدای دختر بود که در فضای پارک، با یک موسیقی متن حزن‌آلود، طنین انداز شده بود؛ کلمات، تند و بی‌پروا، چون خرگوشی از حنجره‌ی خشک و دهان کف‌کرده‌ی دختر بیرون می‌جهیدند. یک آن زن سیاهپوش که به نظر قافیه را باخته می‌دید، دست انداخت به طرف بازوی دختر تا او را بگیرد و به داخل ون بکشد که از پسش بر نیامد. دختر گریخت و از پارک فرار کرد. چند پسر جوان کمی آن طرف‌تر ماجرا را به سخره گرفته بودند و می‌خندیدند. یکیشان رو به دیگری کرده بود و بلند می‌گفت:

  • خاک تو سرت، ببین چجوری در رفت. تو رو بگو. اوندفه تا اومدی در بری، گرفتنت و کشون کشون بردنت...

سپس چندتاشان بلند زدند زیر خنده و به وراجی و سیگار کشیدن ادامه دادند. هوا رفته رفته رو به تاریکی می‌رفت و سیاهی شب با سیاهی پوشش آن زنِ سیاهپوش درهم می‌آمیخت. پارک از مسن‌ترها خلوت‌تر شده بود و حالا این زوج‌ها و دختر پسرهای جوان بودند که واردش می‌شدند. چهره‌ی بعضی‌هاشان همان ابتدا با دیدن ون داخل پارک رنگ می‌باخت و از همان طرف عقب عقب برمی‌گشتند و می‌رفتند. بعضی دیگر اما به گوشه‌ای می‌خزیدند تا از گزند و نگاه آنها در امان بمانند.

صدای موسیقی پارک حالا جایش را به صدای لاستیک‌های ون، روی سنگفرش‌های لق و شکسته‌ی پارک، داده بود. نه دلش می‌خواست از پارک برود و نه می‌خواست بماند و مانند آن دختر دست‌مایه خنده‌ی این و آن شود؛ می‌دانست که اگر او را بگیرند، حتما تلافی آن یکی را که از دستشان در رفته هم سر او در می‌آورند. چه بسا پای خانواده و سرزنش‌های تند و تیز پدرش هم به ماجرا باز می‌شد. تصمیم گرفت برود لابه‌لای شمشادها بماند و وقتی که ون به انتهای پارک رفت، حرکت کند و از پارک خارج شود. زخم گوشه‌ی لبش چون زخمی کهنه و عمیق می‌سوخت و سردی هوا هم به این سوزش دامن می‌زد. از اینکه هوا تاریک شده بود کمی احساس رضایت می‌کرد چون دست کم چهره‌اش با آن ظاهر کولی‌گونه چندان مشخص نبود تا کسی او را بشناسد. دختری که تا ساعتی پیش یک دسته‌ موی سیاه و براقش دل هر رهگذری را آب می‌کرد حالا انگار یک تار مو هم در سر نداشت؛ چون همه را زیر شالش پنهان کرده بود. با این حال باز از اینکه به هر بهانه گرفتار شود می‌ترسید. ون از مقابلش رد شد و به سمت میدان آخر پارک رفت تا دور بزند. از لابه‌لای شمشادها بیرون آمد و به سمت خروجی پارک حرکت کرد. نگاه‌های رهگذران او را چون تمساحی می‌بلعیدند و استخوانش را کف پارک تف می‌کردند. سنگفرش‌های پارک نیز به تندی از زیر پایش کشیده می‌شدند؛ بدون اینکه خودش متوجه شود گام‌هایش تند و تندتر شده بود، طوری که هر کسی از کنارش می‌گذشت یا که او را نگاه می‌کرد، می‌توانست گریختن او را حدس بزند. در این حین متلک‌ چند جوان او را بیش از پیش برآشفت:

  • مهدی ... خانوم خانومارو ببین.

بعد به پهلوی بغل دستی‌اش زد:

  • چه با کمالات هم هستش.

سپس قاه‌قاه‌شان به آسمان رفت. خیلی دلش می‌خواست بایستد و جواب محکمی بهشان بدهد، اما می‌دانست اینکار چندان به نفع‌اش نخواهد بود؛ مخصوصا این که ون دورش را زده بود و حالا در چند قدمی‌ و پشت سرش قرار داشت. نباید آن‌ها را تحریک می‌کرد. زیر لب و با صدایی آهسته که به گمانم جز خودش کسی آن را نشنید، فحشی نثارشان کرد و به راهش ادامه داد. انگار پارک را از یک سمت تا بی‌نهایت کشیده بودند؛ هر چه می‌رفت نمی‌رسید. ناگاه صدای مهیبی از پشت سر ته دلش را خالی کرد. ون آژیر بلندی کشید و صدای موتورش غرش ترسناکی کرد. ضربان قلبش به شماره افتاد، دستش می‌لرزید. می‌توانست بدود اما مگر این کار ماجرا را بهتر می‌کرد یا آنها را جریح‌تر؟ عرق درشت و سردی روی پیشانی‌اش نقش بست. در همین حین، ون چون صاعقه‌ای گذشت و چند لحظه نشد که از پارک خارج شد. طوری که انگار تمام این وقایع در خواب اتفاق افتاده بودند و هیچکدامشان وجود خارجی نداشتند. دختر مات و مبهوت به اطراف نگاهی انداخت. سپس نفس عمیقی کشید و احساس ضعف شدیدی سر تا پایش را فرا گرفت. لحن ملایم و پدرانه‌ای او را به خودش آورد. پیرمردی بود که کیف شطرنجش را جمع می‌کرد تا به خانه برود.

  • بیا بشین دخترم، ولش کن اینارو. کار هر روزشونه. می‌ریزن تو پارک و جز اینکه تو دل جوونای مردم رو خالی کنن کار دیگه‌ای بلد نیستن. یکی نیست بگه آخه،لا اله ...

به ظاهر دل پری داشت، اما حرفش را خورد. دختر همچنان تند تند نفس می‌زد و نای حرف زدن نداشت. رفت و در صندلی روبرویی‌اش نشست.

  • بفرما تمیزه، من با لیوان خوردم.

پیرمرد بطری آب معدنی را طرف دختر گرفت و سپس ادامه داد.

  • اون قدیما هم اینجور بود دخترم. یه روز آژان‌ها می‌ریختن تو شهر و به زور چادر از سر زن و بچه‌ی مردم برمی‌داشتن، از اون طرفم یه عده می‌گفتن هر کی بی‌حجاب بیاد بیرون جاش تو جهنمه. تا بوده همین بوده.

با حرف‌های پیرمرد کمی آرام شد. اما هنوز دستش می‌لرزید. حتی یادش نبود که با چه سر و وضعی جلوی پیرمرد نشسته بود.

  • پس کی درست می‌شه ... ؟

حالا نفسش کمی جا آمده بود و از جانب پیرمرد احساس امنیت می‌کرد.

  • من دلم روشنه، شما جوونا مثل زمان ما نیستین. شما دل و جیگر خوبی دارین. اون دختره رو دیدی که نیم ساعت پیش باهاشون چیکار کرد؟!

بعد زد زیر خنده تا حال و هوای دختر را عوض کند. دختر پرید میان خندیدنش و سپس گفت:

  • آقا ... اممم... نمی‌دونم خواسته‌‌ای که دارم به جایه یا نه، می‌شه یه خواهشی ازتون کنم؟

پیرمرد کمی جا خورد که چه کمکی می‌تواند به او بکند. سپس با لبخندی گفت:

  • البته اگه کاری که از این پیرمرد زهوار در رفته بر بیاد. بگو چرا که نه.

دختر هنوز از اینکه پیرمرد گفته‌اش را به چه حسابی برداشت خواهد کرد مردد بود. پیرمرد گفت:

  • بگو دخترم، نهایتش اگه دیدم نمی‌تونم، می‌گم نه. تعارف نداریم که.

خیال دختر کمی جمع شد و سپس با جسارت و جرات بیشتری لب باز کرد.

  • می‌شه یکم بهم پول قرض بدین؟ قول می‌دم تا فردا-پس فردا پَسِتون می‌دم. قول می‌دم.

پیرمرد کمی جا خورد، اما چیزی نگفت؛ چون حالا دیگر به دختر حس خوشایند و مثبتی پیدا کرده بود.

  • این چه حرفیه. حالا چقدر می‌خوای؟

چند لحظه‌ای فکر کرد.

  • صد هزار تومن. نه نه، دویست هزار تومن.البته باور کنید پَسِتون می‌دم. قول می‌دم.

پیرمرد بسته پولی را که از باقی‌مانده‌ی حقوق بازنشستگی‌اش در جیبش جا خوش کرده بود، درآورد. شمرد و بی‌آنکه از دختر بپرسد که این پول را برای چه کاری می‌خواهد، به طرفش گرفت.

  • بگیر دخترم. این همه‌ی پولیه که تو جیبم دارم. فقط یه مقداریش رو برای عیال نگه‌داشتم که خریداش رو انجام بدم. وگرنه شب خونه رام نمی‌ده.

سپس خندید و لبخند رو لب‌های هر دو نقش بست. دختر از پیرمرد تشکر کرد و شماره‌ تماس و آدرسش را گرفت تا برای پس دادن قرضش پیدایش کند. رفت و رفت تا آنکه در چشم‌های خسته‌ی پیرمرد ناپدید شد. هنوز چند ده متری از پارک دور نشده بود که جلوی یک مانتو فروشی بزرگ ایستاد؛ ویترین را خوب برانداز کرد و سپس داخل مغازه شد. از فروشنده خواست مانتوی لیمویی رنگی را که پشت ویترین قرار داشت برایش بیاورد. مانتویی که بسیار کوتاه‌تر، و حتی شاید تنگ‌تر از مانتوی فعلی‌اش بود. در اتاق پرو یک دل سیر خودش را با مانتوی لیمویی رنگش ورانداز می‌کرد و زیر لب می‌گفت:

  • منم دلم روشنه ...

سپس بیرون آمد و با احساسی فاتحانه به طرف خانه رفت.

داستان «سفید با نوارهای سبز» نویسنده «مجتبی پورفرخ»