جنگل پوشیده از برف شده بود.
همۀ حیوانات درلانههایشان به سر میبردند. پانی و پِنی و دوستانش هم نمیتوانستند به مدرسه بروند، درکلبه درس میخواندند؛ چون میدانستند برفها که آب شود؛ باید به مدرسه بروند و امتحان بدهند.
پِنی کمی بازیگوشی میکرد و درس نمیخواند. پانی به او گفت: «پِنی عزیزم؛ باید از این فرصت استفاده کنی و درس بخوانی تا در امتحانات قبول شوی!»
پِنی رو به پنجره ایستاده بود و حرفهای پانی را گوش میداد که ناگهان چشمش به دایرۀ قرمزی افتاد که تکان میخورد، با تعجب رو به پانی کرد و گفت: «پانی این دیگر چیست که در بین برفها تکان میخورد؟!»
پانی نگاهی انداخت و گفت: « حیوانی باید باشد که در برفها ماندهاست؛ باید به او کمک کنیم و نجاتش دهیم وگرنه از سرما خواهد مُرد!»
پانی بیرون رفت، بهسختی نزدیک آن قرمزی شد، خرگوش سفیدی را دید که فقط دماغش قرمز است، او را بغل کرد و به کلبه آورد. همه کنار آتش نشستند، پانی باخنده به خرگوش گفت: «دماغ قرمزت تو را نجات داد!»