داستان «بازداشتگاه احساس» نویسنده «رؤیا طلوعی»

چاپ تاریخ انتشار:

roya tolooei

مهران را اولین بار پشت چراغ قرمز چهارراه گلستان دیدم که ترانه عشق و فقط عشق را در ماشینش گوش می داد. من ماشین کناری سمت راستش بودم، مهران تا چشمش به من افتاد انگار که قلبش را در آینه دید، صدای آهنگ را بلندتر کرد.

وقتی چراغ سبز شد من به سمت راست خیابان پیچیدم و او مرا تا جلوی ساختمان محل کارم در ونک تعقیب کرد. از آن روز به بعد بیشتر روزهای هفته حوالی ساعت هفت صبح، مهران را در آن چهار­راه می­دیدم که همان آهنگ را گذاشته و به فکر فرو رفته. دیدن چهره غمگین او صدای خنده مرا پژمرده می­کرد. من بال زدم، برای او تا پروانگی رفتم، ولی مهران با شادی چنان بیگانه بود که جز تصویر مرگ چیزی بر لبانش نقش نمی بست. بعد از یک ماه از دیدارمان یک روز قشنگ پاییزی مهران تمام گل­های رز دختر گل فروش را برای من خرید. من گل­ها را در باغچه زیبای خانه­مان کاشتم و شکوفه دادنشان را به همراه پدر و مادر همیشه عاشقم به نظاره نشستم.

برف شدیدی آمده بود و چند روز بود که مهران را ندیده بودم، هنگام برگشت از محل کارم به سمت خانه­شان رفتم و زنگ در خانه­شان را زدم، بدون صدایی در باز شد و من وارد حیاط شدم. حوض زیبایشان پر از آشغال بود و کلی ظرف و ظروف شکسته گوشه حیاط روی هم انباشته شده بود. به سمت پله­های ورودی حرکت کردم. گوشه در را باز کردم و وارد شدم، مجسمه بزرگ آزادی روشنگر جهان که از جنس برنج بود وسط پذیرایی نمایان شد. مهران را دیدم، هندزفری به گوش جلوی تلویزیون نشسته بود. روی میز تلویزیونی پر بود از مجسمه­های گچی کوچک فرشتگان بالدار که هر کدام چیزی در دست داشتند، یکی قلب و یکی پرنده و یکی کتاب و یکی قفس و یکی شمع، من متمرکز شدم روی دو مجسمه­ی پسر و دختر نشسته روی تاب که ناگهان پنجره باز شد و گوش­های نازپرورده من از صدای فریاد مرد، زخمی شد، مرد با عصبانیت بشقابی به حیاط پرت کرد و دوباره پنجره بسته شد. چند دقیقه بعد دوباره پنجره باز شد و این بار زنی بشقابی به حیاط پرت کرد. من همچنان پشت پرده ورودی پنهان شده بودم، زن و مرد از آشپزخانه بیرون آمدند و بدون کلامی نشستند پشت میز ناهارخوری.

روی میز ناهارخوری چسب پهنی بود. مهران آمد و نشست پشت میز ناهارخوری. مهران خواست حرفی بزند ولی نظرش عوض شد و چسب را برداشت و دهانش را بست، انگار عادت روزانه­اش را تکرار می­کرد. مرد سیگارش را روشن کرد. مهران بلند شد که برود، ولی مرد زنجیری آورد و پاهای او را به پایه میز ناهارخوری بست. جناب قاضی انگار که مهران یکی از متهمان پرونده جدیدش باشد انگشت اشاره­اش را داخل چشم مهران کرد ولی من دیدم که موفق نشد چشمان مهران را وارد قفس کند، مهران از بس حواسش به من بود، سایه­ام شد و صدای آهنگ عشق و فقط عشق را بلندتر کرد.

مرد سیگار دومش را با آتش سیگار اولش روشن کرد. دود بالا رفت و شروع به رقص کرد. من چشمانم را بستم و پروانه شدم و تا خاکستر شدنم به رقص دود پیوستم. به مهران لبخند زدم، همراه دود دور سرش چرخیدم و با  احساسی که خدا به انگشتان من می­داد صورتش را نوازش کردم. طولی نکشید که مهران دیگر نایی برای خواستن خواسته­هایش نماند چرا که آن قلب قرمز زیبایش را پدرش، همان مرد قاضی، با کوبیدن مشت روی آن توانست وارد قفس کند. به مهران گفتم: بپر مهران بپر و بیا با من برقص. مهران خواست پروانه شود پدرش فهمید و زنجیر فلزی بلند دیگری آورد و دستانش را هم به پایه میز ناهار خوری بست.

من در دود سیگار صدم مرد قاضی هم رقصیدم ولی مهران دیگر نتوانست بپرد و قلبش از ترس، آلزایمر گفت. رفتم سمت زن التماسش کردم ما را از دنیای هم دور نکنند، ولی مادر وسواسش فقط به آشغال­های ریز روی فرش که فقط با چشمان مسلح خودش دیده می شد خیره شد و آنها را با نوک انگشتانش جمع کرد و به سمت سطل زباله آشپزخانه برد، صد و یک بار این کار را کرد و بعد هم نشست و جوراب­های رنگارنگ مهران را اتو کشید. او هم نشنید من چه می گویم. من با چشمانی پر از اشک خانه­شان را ترک کردم و به خودم گفتم شاید پدر و مادر مهران از قانون عشق و یا از اخلاق پروانه­ها خوششان نمی آید، شاید.

 مادربزرگم گفت: آرام باش مهربان جان، انقدر بال­بال نزن، راه درازی بین تو و مهران هست و هنوز سنی ندارید تازه بیست­ودو سالتان شده و با وجود ریشه دادنتان وقت شکوفه زدنتان نرسیده هنوز جانم.

سال­ها گذشت و در یک روز بهاری اردیبهشت ماه که فصل زایش طبیعت بود، من صدای شکوفه دادن گل­های رز مهران را شنیدم، البته در تنهایی می­شنیدم و این حجم صدای تنهایی مرا وحشت زده می­کرد، چرا که مادربزرگم هم رفته بود به آسمانی که پدر و مادر همیشه عاشقم وقتی من بیست و سه سالم شده بود رفتند.

گذشت سال ها جسم مرا کهنه کرده بود ولی روح من در جستجوی مهران قصد از دست دادن جوانیش را نداشت. بالاخره مهران را دیدم، تمام موهایش مثل موهای من سفید شده بود، هر دو پشت چراغ قرمز اولین دیدارمان چشمانمان به هم گره خورد و مهران طبق عادت صدای آهنگ را بلند کرد، آن لحظه باز شوق دیدار مهران مرا پروانه کرد. پریدم روی سقف ماشینم و کلید چراغ راهنمایی­ورانندگی را روی قرمز نگه داشتم و اجازه حرکت را در چهارراه متوقف کردم و شروع کردم به رقصیدن، تمام ماشین­ها شروع کردند به سوت­زدن و دست زدن، از هر ماشینی یک نفر رقصان به میانه میدان آمد. قلب من بیرون از کالبدم تپید. بالاخره قلب مهران تپش با شوق را به خاطر آورد و زنجیرها را پاره کرد و نام مرا فریاد زد: مهربان، عشق تو، فقط تو.

 مهران بال­هایش را گشود و او هم پروانه شد و به سمت من پرواز کرد، دستان ما قلب کشید و چراغ باهم زیستن ما در جهان روشن شد.

 و حال سال­هاست روح من و مهران که بیشتر از زمان باهم بودن­مان عمر کرده­اند همچنان بر بالای آن چراغ آشنایی چون دو پروانه نشسته­اند و نظاره­گر رهگذرانی هستند که قلب­شان به هنگام رسیدن به چهارراه گلستان با شوق می­تپد.

داستان «بازداشتگاه احساس» نویسنده «رؤیا طلوعی»