یک مرتبه چشمم به ماشین افتاد. اتفاقی دستم به درش خورد. باز بود. خودم را جمع و جور کردم. با اینکه نعشه بودم، داخل ماشین نگاهی انداختم. چیز به درد بخوری نبود. شانس به من رو کرده بود. باید دستبهکار شوم و کاپوت را بالا بزنم. نگاهی به اطراف انداختم.
هیچکس توی کوچه نبود. اول دلم نیامد که باطری رو بردارم. پراید درب و داغونی بود. ولی توی این چند روز خیلی خماری کشیده و باید خودم را میساختم، نمیتوانستم این وضع را تحمل کنم. گفتم: 《گورباباش! نباید درِ ماشینش را باز میذاشت. مقصر خودشه.》
چند روز بود، هیچی گیرم نیامده بود. چقدر التماس رفقای نامردم را کردم، که یک بست بدهید بکشم. بعد پولش را میدهم تا از خماری و بیحالی دربیام. لعنتی وقتی چند روز نتونی بکشی، تمام بدنت درد میگیرد و میخواهی به زمین و زمان فحش بدهی. اگر هم پول گیر میآوردم، خرج یک روز یا دو روزم بیشتر نبود. باید دوباره کیسه پلاستیکی روی دوش میکانداختم، از این سطل به اون سطل زباله و تا کمر دولا میشدم، میگشتم؛ تا چیز بدرد بخوری گیر بیاورم. این روزها دست زیاده. همه دنبال قوطی نوشابه و پلاستیک و چیزهایی که ارزش دارند میگردند تا خرجشون رو دربیارند. باید تمام سطلهای شهر رو بگردی، آن هم با مکافات، بعد آن لعنتیها این همه قوطی و پلاستیک را مفت و مجانی ازت میخرند چون معتاد هستی. میگویند که شاید از جایی یا کسی دزدیدی. نمیدانند که با چه زجری این همه قوطی را باید جمع کنی. بعد میزدند تو سر مال و میخواهند مفت ازت بخرند. الان میتوانستم با فروش این باطری چند روز به خودم برسم و خودم را بسازم. از خماری در بیایم. لعنتی، بستهای باطری در نمیآمد. ترس از اینکه کسی سر برسد، مچم را بگیرد، تمام وجودم را گرفته بود. به زور نفس میکشیدم. خیس عرق شده بودم. قطرههای عرق داخل چشمم میرفت و میسوخت، طوری که خماری از کلهام پرید. بستهای باطری رو با مکافات درآوردم. باطری را از جایش بلند کردم، آرام در کاپوت را بستم و آن را توی کیسهای که پر از قوطی نوشابه و پلاستیک بود گذاشتم. عرق روی پیشانیام را پاک کردم. خوشحال بودم که توانستم باطری را دربیاورم. باید زود جیم شوم. میدانستم اگر گیر بیفتم، حسابی حالم رو جا میآورند، که نعشگی و خماری از کلهام تا مدتها بپره. یکی دوبار تا به حال گیر افتادم. میدانم چکارم میکنند. خودم را جمع و جور کردم، نگاهی به اطراف انداختم، هیچکس در کوچه نبود. نباید هم باشد. همه داخل خانه زیر کولر خوابیده بودند، تنها من هستم که دارم پرسه میزنم و دنبال یک مشت خرت و پرت برای فروش.
باید زود آبش کنم تا کسی بو نبرده است. حساب همه چیز را بکنم تا سراغم نیامدن. برای چند روز آفتابی نشوم و بروم توی محله دیگر کار کنم. برای آب کردنش میدانم باید پیش چه کسی بروم. همه بچهها هر چیز با ارزشی که پیدا میکردند، پیش حسن سوسکی میبردند. او یک نگاه به جنس میانداخت، بستگی به شانست داشت و اینکه او سرحال باشد یا نه؟ اگر چشمش میگرفتش یک قیمت میپراند، میخریدش، تو هم مجبور بودی به او بفروشی چون کسی جرأت نداشت این چیزها را بخرد.
از نفس افتاده، عرق از کلهام سر میخورد و از پشت گردنم میگذشت از کمرم پایین میرفت و از خشتک شلوارم رد میشد و کف دمپاییام را خیس میکرد. تا خانه حسن سوسکی خیلی راه بود. رفتم زیر سایه درخت نشستم، کیسه پلاستیکی را زمین گذاشتم، شانههایم خراشیده و زخم شده، درد میکرد. انگار سبک شده باشم. هوا خیلی گرم بود. نمیچسبید سیگار روشن کنم. عرق از سر و صورتم میریخت تو چشمم. میسوزاند. با لنگ قرمزی که توی سطل زباله پیدا کردم عرق صورتم را پاک کردم. دست کردم کیسه و بطری آب را در آوردم. خیلی گرم بود. چند بار آب به صورتم زدم تا سوزش چشمم بهتر شود. ولی فایده نداشت و باز میسوخت.
حیاط پراز قوطی پلاستیکی و فلزی و خرت و پرتهایی بود که در سطح شهر جمع میکردند و میآوردند اینجا میفروختند. چند نفر درحال جدا و خالی کردن چند تا گونی بودند. وارد خانه که حیاط بزرگی و چند تا اتاق داشت شدم، بعضی از اتاقها پر بود از گونی. طرف اتاق حسن سوسکی رفتم. صدای چند نفر که درحال چانهزدن بودند میآمد. او مثل همیشه زیر بار نمیرفت که پول بیشتری بدهد. حسن سوسکی با آن چهره سیاهش و صورت لاغر و کشیده مثل سوسک سیاه بالای اتاق نشسته بود. همانطور که نی قلیان روی لبش بود، دود را بیرون میداد، پشت سرش پر از باطری و لوازم خانگی کهنه بود. دم در ایستادم که معاملهشان تمام شود و بعد بروم داخل. از درز پلاستیکی که جلو در گرفته بود باد خنک کولر میآمد. باد که به صورتم خورد کمی جان گرفتم و خماری و خستگی از تن و سرم پرید. هوس کردم سیگار بکشم تا سرحال شوم. سیگار را در آوردم و روشن کردم. حسن سوسکی پول را به آنها داد گفت:《بگو خدا برکت》
و با حالت ناراحتی پول را گرفتند و همانطور که به پولهای کف دستشان نگاه میکردند، زیر لب چیزی گفتند. آمدند بیرون. متوجه من نشدند. دو نفرشان را میشناختم، بعضی وقتها میآمدند توی ساختمان نیمه تمام. الان میدانم میروند پای بساط، سیگارم را با دست خاموش کردم وگذاشتم تو جیبم. رفتم داخل، کوزه قلیان روی پایش و نی روی لبش بود. کولر گازی بالا سرش و دود قلیان توی هوا پخش میشد. بوی تنباکو در اتاق پیچیده بود. یک لباس بلند سفید محلی پوشیده بود. وقتی داخل شدم باد کولر صورتم را خنک و عرق توی صورتم ماسید. همانطور که به قلیان پک میزد گفت: 《چی داری؟ 》
گفتم: 《مثل همیشه ولی یه باطری هم دارم. 》
باطری را از کیسه درآوردم و جلویش گذاشتم. نگاهی بهش کرد گفت: 《سالمه؟》
گفتم: 《فکر کنم.》
گفت:《چند؟》
گفتم: 《هرچقدر بیشتر بهتر.》
همانطور که به باطری نگاه میکرد گفت: 《صد و پنجاه هزارتومن…》
نگذاشتم حرفش تمام شود گفتم: 《 باطری خارجی خیلی میارزه.》
گفت:《نمیدونم. باید اسقاطش کنم. 》 گفتم: 《حداقل برای قوطیها چیزی بده!》
گفت:《با اونها این قدر میدم. بیش از این نمیارزه. 》
چارهای نداشتم. بیشتر از این نمیداد. چانهزدن بیفایده بود. خمار بودم و روی پاهایم بند نبودم. از دیروز چیزی نکشیده بودم. خیلی هم گرسنه بودم. بیش از این نمیتوانستم تحمل کنم. باید خودم را به ساختمان نیمهتمام میرساندم تا بچهها نرفتند. دوباره گفت: 《چرا معطلی؟ برو کیسه را خالی کن. پولت رو بگیر. 》نگاهش کردم ولی او داشت از صندوقش پول درمیآورد. سرش را بلند کرد. وقتی من را دید هنوز ایستاده و مرددم، گفت: 《پس چرا ایستادی؟ برو دیگه. 》
مجبور بودم. باید میرفتم کیسه را برداشتم و از اتاق آمدم بیرون. لعنتی حسن سوسکی خیلی ارزان خریدش. یعنی مفت برش داشت. بیش از اینها میارزید. این هم از بدشانسی من بود. او هم مثل من سرحال نبود. چون میدانست از کجا آوردم و به پولش احتیاج دارم. زد توی سر مال. چارهای نداشتم. باید ردش میکردم. میشناختمش. وقتی قیمتی را میگفت، دیگر نمیشد چانه زد. باید پول را میگرفتم. اوضاعم خیلی خراب بود. نمیتوانستم این وضع را تحمل کنم تا بچهها نرفتند باید خودم را میرساندم. پول را که گرفتم، احساس آرامش کردم. از خانهاش بیرون زدم.
کیسه پلاستیک را جمع کردم، باید از این وضع در میآمدم. سیگار نصفهام را از توی جیبم درآوردم و روشن کردم تا سرحال شوم. بتوانم خودم را به ساختمان نیمه تمام برسانم. پاتوق همیشگی که بچهها آنجا جمع میشدند.
وقتی بویش به مشامم خورد، دیگر نفهمیدم، چه شد. تمام تارهای عصبیم را به حرکت در آورد. تنم یک مرتبه جان گرفت. انگار دوباره خون در بدنم جریان پیدا کرد. حالم داشت سر جایش میآمد. رنگ و روم باز میشد و خماری از کلهام میپرید. انگار دنیا رو بهم داده باشند، الان میتوانستم تمام سطلهای زباله شهر را بگردم و قوطیهای نوشابه و پلاستیک را جمع کنم. آن هم یک تنه. گرمای توی زیر زمین ساختمان مخروب را دیگر حس نمیکردم.
باید از ساختمان بیرون بیایم. حس و حال دیگری دارم. الان یک سیگار میچسبد و حس خوبی میدهد. خیلی شنگولم. هر چه بیشتر به سیگار پک میزنم، بیشتر احساس سر حالی میکنم. خماری و نعشگی از کلهام پرید. احساس میکنم در این دنیا و روی زمین نیستم. دارم پرواز میکنم.