داستان 《مادری که هرگز ندید》نویسنده «الهام بیاتی مقدم»

چاپ تاریخ انتشار:

elham bayati moghadam

تازه چشمانش گرم شده بود و پلکهای سنگینش را روی هم گذاشته بود که تنُ صدای بلند و نازک خانم مهربان پرستار بخش زایشگاه از انتهای راهرو خوابش را می پراند.باز خرده فرمایشات همیشگی با نظافتچی. 

می گوید: 《 نگفته بودم تمییزکاری رو آخر شب انجام بده که همه سرجاشون  هستن ؟》

نظافتچی می گوید: 《 خانم مهربون اون همکارت گفت آخر شب کار نکن مزاحم مریضا میشی .میگی چه غلطی بکنم ؟》

پرستارمی گوید 《زنیکه غربتی زبون درازی میکنی ؟》

نظافتچی میگوید:《خواستم بگم همکارت.. .》

یکهو پرستارحرفش را میبرد و می گوید: 《از کی تا حالا حرف دیگرون رو میزنی ؟》

میگوید 《خانم مهربون من چه کاره ام حرف کسی رو بزنم ؟》

پرستار در مرکز راهرو ایستاده و پرونده ای که در دست دارد را نگاه میکند .قدم هایی به پهنای شانه اش برمیدارد . 

《 عوض حاضر جوابی زودتر تمومش کن. 》

و به سمت یکی از اتاق ها میرود .نظافتچی دستمال تنظیف نمدار را تند تند درون سطل پر از آب و کف میگذارد و روی دستگیره های در محکم میکشد. 

فیروزه بر روی تخت پهلو به پهلو میشود.صدای نامیزان و آزار دهنده پرستار خواب را از سرش پرانده است .یک دستش را به حالت زیر سری جمع میکند و از نوزادش که درون تخت کوچکی خوابیده است چشم برنمیدار.نوزاد درون پارچه سفید نخ پنبه ای قنداق شده است و با روسری صورتی کوچکی سرش را بسته و یک وانَ یَکاد کوچک درون پارچه چرم ریزی با سنجاق به قنداق وصل شده است. نوزاد مانند فرشته کوچکی به خواب رفته و آرام است . فقط بالا و پایین آمدن منحنی شکمش در حالت نفس کشیدن به چشم می آید . 

زن میانسالی در تخت دیگری از شدت جراحات بعد از عمل بی تابی میکند.فیروزه به سمت او میرود ومی گوید : 

《چه کار میتونم برات بکنم دورت بگردم ؟》

زن میگوید:《کاش میتونستی یه ساعت خواب آروم برام بیاری ؟》

فیروزه می گوید:《میرم خانم مهربان رو بیارم بالا سرت.》

زن میگوید:《آباجی اون نامهربون  رو خبر نکن تورو روح امواتت .》

فیروزه میگوید: 《 میگن تو کارش ماهره .》

ناگهان خانم پرستار در چهارچوب در ایستاده است .دستش را به کمرش زده و میان ابروهایش را چین انداخته و صدای تیز و ظریفش اش را ضخیم تر کرده و می گوید: 《کی گفت از جات بلند شی ؟میخوای واسم دردسر درست کنی ؟》

فیروزه می گوید:《این خانم حالش خوب نیست.》

پرستار میگوید:《لابد تو پرستاری اومدی بالا سرش! 》

فیروزه میگوید:《آدم که هستم .صدای ناله اش تا اون سر میره. 》

پرستارمیگوید: 《گیریم ناله هم میکرد .تو یه دهاتی چی از آدمی میدونی ؟ وگرنه راضی نمیشدی بچه ات رو به چند تومن بفروشی .》

فیروزه سکوت میکند .با بغض و چشمان پر از حرفهای نگفته فقط به او نگاه میکند.به سمت نوزادش میرود و دستش رو به صورت نوزاد میکشد پرستار دوباره تمام زاویه دیدش را به فیروزه متمرکز میکند .گوشه چشمش میپرد .انگشت اشاره اش را به علامت تهدید به سمت او میگرد و صدایش را از ته گلویش بیرون میدهد و میگوید:

《 لااقل با اون دستات رو صورت بچه مردم نکش.》

و از اتاق بیرون میرود. فیروزه نشسته است روبروی نوزادش به لبها و چشم هایش خیره شده است و لبخند ملیحی روی لبهابش نشسته است . 

چند ساعتی است که زن در تخت روبرویی و نوزادش بدون هیچ قیل و قالی خوابیده اند .آسمان بعد از یک شب پرهیاهو کمی روشن تر شده است . دایره سرخ خورشید از پشت کوه بلند در آسمان دیده میشود.فیروزه روبروی پنجره ایستاده است .برف های انباشته شده روی کوه بلند مانند لباس سفیدی تیرگی کوه را پوشانده است .دانه های ریز برف روی شیشه میریزند .نفس های گرم اش هاله غلیظی روی شیشه ساخته است .دستی به هاله میکشد و دوباره کوه را نظاره میکند.

زن در تخت روبرویی از خواب بیدار میشود و با گیجی و صدایی گرفته میگوید: 《میگم آباجی تو اون کوه چی هست همش زل زدی بهش ؟》

فیروزه میگوید:《خونه ام پشت اون کوه. 》

زن میگوید:《 راستی شوهرت چطوری مرد؟》

فیروزه میگوید:《هفته پیش داشت بالای کوه میرفت از بالا پرت شد پایین و مرد.》

زن میگوید:《ای بد اقبال ! فضولی نباشه حالا اون بالا چه کار  داشت ؟》

فیروزه میگوید: 《بار می آورد اینور کوه .》

زن دوباره بنا میکند به سوال پیچ کردن او و تلاش میکند با جواب گرفتن از این حس سیری ناپذیری خود لذت ببرد .در همان حالت دراز کش دستی به کیفش میبرد .آینه کوچکی در می آورد و چهره بی رنگ و رویش را آرایش میکند. 《آباجی وقتی خودمو خوشکل میکنم انگاری دلم قرصه. حالا این طفل معصوم رو چرا میخوای بدی ؟ خدارو خوش نمیاد.》

فیروزه می گوید:《اونوقت که شوهرم بود هیچی نداشتیم ،حالا که مرده... 》

زن می گوید: 《 آباجی چقدر غم رو سرت ریخته ؟》

فیروزه سکوت میکند .از دورن کیف لباسهایش ،بالاتنه و دامن سیاهی در می آورد و به تن میکند .چند جای دامنش وصله دارد.جومه مشکی نخ نمایی در می آورد که روی آن گل های مخمل سیاه درشتی چاپ شده اند .جومه را روی بالاتنه میپوشد .با شانه چوبی موهایش را شانه میزند و گیسوانش را از کنار گوشهایش روی شانه هایش آویزان میکند 

چارقد مشکی بر سر میکند و بر روی تخت مینشید و به انتظار لحظه تلخ جدایی می ماند.باز زن در تخت روبرویی می گوید :《 رنگ به روت نیست .چشمات گود افتادن .رخت سیاه هم پوشیدی . 》

فیروزه می گوید:《خوب عزادارم. 》

فیروزه نوزادش را در آغوش میگیرد و شیرش میدهد.چشمان نوزاد نیمه باز است. زن در تخت روبرویی دوباره میپرسد :

《حالا اون دو تا زن که بچه رو میخوان ببرن میشناسی ؟ 》

فیروزه می گوید: 《نه . شهری ان .یکیشون بچه اش نمیشه .》

پرستار وارد اتاق میشود .با دیدن زن سرتا پا مشکی پوش باز گره ابروهایش عمیق تر میشود .دستانش میلرزند .گوشه چشمش میپرد و بی هیچ ملاحظه ای صدایش را در هوا پخش میکند:《 این لباساهای چرک مرده چیه پوشیدی ؟ اصلا بهداشتی نیست. 》

میگوید: 《رخت عزاست .شوهرم هفته پیش مرد.》

پرستار میگوید:《خوب خدابیامرزه ولی اینا بوی نامطبوع میدن .بوی همون دهاتتون میده.》

میگوید:《بوی دهات ما خیلی بهتره بوی اینجا و خون و آلودگی .کاش بیایی دهاتمون ببینی آدما چقدر به هم مهر دارن. 》

پرستار در حالی که سِرم زن روی تخت روبرویی را وصل میکند و درجه تبش را چک میکند می گوید:《شنیده بودم زنای دهاتی دستاشون خوب کار میکنن ولی ندیده بودم زبونشونم خوب کار میکنه !؟》

فیروزه میگوید:《 خانم مهربان تو هم اسمت خیلی به دل میشینه ولی حیف که شبیه اسمت نیستی. 》

زن در تخت روبرویی به زحمت خودش را نیم خیز میکند و با چرخش سر و چشمان گشاد و دهان باز ،ابروهایش را بالا می اندازد و گفتگوی آنها را دنبال میکند. بعد می گوید: 《 ماشالا آباجی به تو میگن شیر زن .خوب چزوندیش. 》پرستار از اتاق بیرون رفته بود. چند دقیقه بعد دو زن جوان آنتیک پوش به همراه خانم مهربان وارد اتاق میشوند به محض ورودشان بوی خوش دسته گل رز سرخ و سفید هوای اتاق را عطرآگین میکند .یکی از زن ها تا چشمش به نوزاد می افتد بی معطلی نوزاد را در آغوش میگیرد و بوسه باران میکند.زن دیگری هم به سمت فیروزه میرود و پاکت پر از پول را زیر بالش اش می گذارد.فیروزه که انگار دنیا روسرش آوار شده است نوزاد را برای آخرین بار میبوسد و اشک میریزد .آن طرف تر خانم مهربان در حال شمارش اسکناس ها است .دو زن جوان به همراه نوزاد و خانم مهربان از اتاق بیرون میروند و با شتاب از راهروها و درپشتی بیمارستان خارج میشوند.آفتاب صبحگاهی بر روی زمین پوشیده از برف می تابید و از گرمای ملایم اش برف های کناره روان میشوند.فیروزه روبروی پنجره ایستاده است وبه دو زن نگاه میکند  که از محوطه بیمارستان بیرون میروند و در میان انبوهی از جمعیت گم میشوند.  

داستان 《مادری که هرگز ندید》نویسنده «الهام بیاتی مقدم»