داستان «بیداری» نویسنده «غزال شاه‌پناه»

چاپ تاریخ انتشار:

ghazal shahpanah_سارا، سارا بلند شو خواب بد دیدی.

چشمهایم را باز میکنم. رضا با یک لیوان آب بالی سرم ایستاده است.

_چقدر عرق کردی. با جیغ تو از خواب پریدم، خواب بد دیدی؟

سعی میکنم خوابم را با جزئیاتش به یاد بیاورم. یک اتاق قدیمی رنگ و رو رفته، با یک فرش کهنه و قدیمی. یک پیرزن روی صندلی نشسته بود و بیرون را تماشا میکرد. روی طاقچه یک آیینه شمعدان قدیمی و عکس مردی که سبیل های کلفتی داشت.

_خب پیرزن چه شکلی بود؟

_شبیه همه ی پیرزن ها،فقط موهاشو شلخته روی شونه رها کرده بود. یک صندوقچه هم گوشه ی اتاق بود. دلم میخواست بدونم داخلش چیه.

رضا در حالی که لیوان خالی آب را به آشپزخانه می برد میگوید :چیزی نیست، سعی کن یه ساعتی بخوابی. منم دیرم شده. همکارم مرخصی گرفته، خیلی کار دارم.

طوری که بشنود میگویم :امروز با ریحانه قرار کافی شاپ گذاشتم و یواش تر ادامه میدهم :تو هم توی خوابم بودی. یهویی در اتاق رو باز کردی، چشمات یه جوری شده بود. خیلی ترسیدم.

زیر دوش به همه چیز فکر میکنم. به مزه ی شور دهانم. به گذاشتن یخ روی پلک های ورم کرده ام. به قرار امروز که خیلی منتظرش هستم. به عاطفه دوستم با آن شوهر خیانت کارش.

برای آخرین بار توی آیینه نگاه میکنم. گل سرم را باز کرده، موهایم روی شانه رها می شود. اگر رضا بود میگفت :یه شونه به موهات بزنی بد نیست. رژ لبت رو هم کم رنگ کن. ولی او موهای مجعد شلخته ام را دوست دارد. رژ لب قرمز پر رنگم را هم.

***

ساعت یازده صبح، کافه آشنا مثل آن موقع ها شلوغ است. یادش بخیر بیشتر مشتریانش مثل من و حسین دانشجو بودند. عطر بولگاری توی هوا پیچیده، نزدیک تر می شود. سرد و تلخ. همه ی بدنم سست شده، میلرزد. انگار هر تکه ام جایی مانده و توان جمع کردنش را نداشته باشم.

بی اختیار از جایم بلند شده،سالم میکنم. قربانش بروم، هنوز سبیل هایش را نمیزند. برای ثانیه ای دستم را نه خیلی محکم فشار میدهد تا معادلات ذهنی ام را بهم بریزد. تصور می کردم امروز توی بغلش گم خواهم شد. اه، دوباره چشمهایم پر میشودتا مطمئن شوم، احساسم به او پر شورتر از گذشته است. حسین اما بی خیال مینشیند. دستهایش را روی میز بهم قفل میکند. نگاهم از روی ساعت مچی به سمت گردنش متمایل میشود. دقیقا زیر گوشش، جایی که تمایالت را به اوج رسانده... نبضش را روی لب هایم حس میکنم. داغ می شوم.

_خوبی؟

نفسم را حبس میکنم. یک چیزهایی را با آب دهانم قورت میدهم و با صدایی که نمیدانم از کجا آمده میگویم :االان خوبم.

اگر بگوید چه خبر؟ چگونه این سالها را تعریف کنم. من آن کسی نیستم که بتوانم ناراحتش کنم. نه، نمیگویم که همیشه منتظرش بودم. نمیپرسم که چرا بعد امتحانات ترم آخر بدون خدا حافظی از من به شهرش برگشته، حتی نخواسته حالم را بپرسد. نمیگویم در تمام این مدت آمارش را از خواهرش میگرفتم و فهمیدم پارسال ازدواج کرده. نباید بداند من هم دقیقا یک ماه بعد عروسیش ازدواج کردم.

_چیزی میخوری؟

_قهوه.

_اوهوم با شکالت تلخ درسته؟ خب تعریف کن ببینم از زندگیت راضی هستی؟ پای تلفن که نشد درست حسابی حرف بزنیم.

_تو چی؟ خانمت خوبه؟

_جدا شدیم.

دستپاچه می شوم. چرا افسانه از من پنهان کرده، گرچه برایم فرقی نمیکند. آنقدر عاشقش هستم که وقتی دیروز گفت میخواهم ببینمت، از خوشحالی زبانم بند آمد. با خودم گفتم، حتما دلش برایم تنگ شده. شاید این مدت به من فکر کرده باشد. االن هم میخواهد با من ارتباط بگیرد. زن او، رضا، حس لعنتی نادیده گرفته شدن و عصبانیت، اینها هیچ اهمیتی ندارد. اصال من که دلخور نیستم. فقط دلم برایش تنگ شده است. میپرسم :چرا؟

_ولش کن، حرف گذشته ها رو نزنیم. من و سولماز فقط یه ماه باهم بودیم. از خودت بگو.

_خدا رو شکر راضی ام. هر ازدواجی مشکالت خاص خودشو داره.

_تو مهربون ترین و شیرین ترین دختری هستی که تا بحال شناختم. مطمئنم شوهرت با تو خوشبخته.

مزه ی دهانم شیرین شده، داغ می شوم. میگویم :ممنونم تو همیشه به من لطف داری. ناخودآگاه دستهایم را کنار دستهایش روی میز میگذارم.

_نه بخدا جدی میگم. تو رفیق بامعرفت منی، مثل افسانه دوست دارم.

دوباره یک چیزهایی را با آب دهانم قورت میدهم.

_چرا تا االن نگفته بودی؟

_چی رو؟

_هیچی.

_آها یه چیزی، سارا یادته چقدر خوش حساب بودم. هر وامی که بابات واسم میگرفت تا قسط آخر به موقع می دادم. حاال یه وام بزرگ الزم دارم...

بقیه ی حرفهایش را نمی شنوم. نمیگویم که بابا دیگر توی بانک نیست و بازنشسته شده. همه ی چیزهایی را که باید بگویم هم نمیگویم. کاش میتوانستم او را با خاطراتش توی صندوقچه گذاشته، فراموش کنم.

_سارا جون کاری نداری؟ خبرشو بهم بده. من دیگه برم.

احساسات متناقضی را تجربه کرده، سرم را به نشانه ی خدا حافظی تکان می دهم.

***

هفت شب خودم را در عطر فروشی سر کوچه پیدا میکنم. آقا یه عطر گرم و شیرین میخوام.

رضا در را باز کرده با تعجب نگاهم میکند.

_چه لباس خوشگلی پوشیدی.

نزدیکش میشوم. لب هایم را زیر گوشش میچسبانم.

_رضا دوسم داری؟

رضا خودش را عقب میکشد و میگوید :دیوونه موهاتو ببند، رفت تو دماغم. امروز خوش گذشت؟ بهت زنگ نزدم که

مزاحمت نشم.

_آره، منم دوست دارم.

نام داستان «بیداری» نویسنده «غزال شاه‌پناه»