زنبورها دستهدسته هجوم میآوردند و نگران بودم بالاخره مهدی را بزنند. ازآنگذشته، بوی ترشیدگی انگورها هم کمکم به مشام میرسید و مرتب چند حبهای به زمین میافتاد و حیاط را کثیف میکرد. هر روز باید جارو میکردم و میشستم. شاید بیست سی کیلویی انگور داده بود.
دو تا درخت چهارسالهای که خودم قلمۀ آن را از باغ دکتر گرفته بودم و اینجا گوشۀ حیاط خانه کاشته بودم. چقدر برایم ذوق داشت که آن چوب خشکهایی که آورده بودم جوانه زدند. درست یادم هست که روز چهارشنبهای بود که از خانۀ دکتر برگشتم و همانوقت قلمه را در گوشۀ حیاط کاشتم. آن موقع یکشنبهها و چهارشنبهها به منزلشان میرفتم و نظافت و آشپزی میکردم. دکتر یکشنبه که من را دید پرسید: "قلمهها را کاشتی؟ خوب بود چند تا میگرفتی که اگه یکیشون نشد، یکی دیگه بگیره بالاخره." همیشه پیگیر حال مهدی بود و از بیماری حسین میپرسید. حسین طفلک از اول ازدواجمان هم حالوروز خوشی نداشت. یک روز هم که از داربست بنایی افتاد و کمرش شکست. چون بیمه نبود، دوادرمان درستی هم که نتوانستیم بکنیم و دیهای چیزی هم به ما تعلق نگرفت. فقط اوستا احمد که حسین پیشش کار میکرد، چند باری آمد خانه ما و گوشت و میوهای آورد. حالا دو سالی هست که حسین کاملاً زمینگیر شده و باید تر و خشکش کنم. اما هرچه حسین زرد و بیحال است، ماشالله این مهدی روح به قالبش زیادی میکند، خدا را شکر، عصای دستم میشود وقت پیری.
خوشههای انگوری را که دم دست بود چیده بودم و به دروهمسایه هم داده بودم. حسین طفلک که نمیتواند از این انگورها بخورد و مهدی هم مگر چقدر میتواند بخورد؟ شکمش شل میشود بچه. حالا هنوز خیلی از خوشهها به درخت بودند و من هم دستم بهشان نمیرسید.
منزل اوستا احمد پنج خانه با ما فاصله داشت و آوردن نردبان به آن بزرگی حسابی من را به هنوهن انداخته بود. میخواستم همه انگورها را به قول باغبانها پاکچین کنم تا دیگر چیزی برای جمع شدن زنبورها نماند. بهعلاوه اینکه میشد با آنها شیره درست کنم. شنیدهام که قیمت خوبی دارد. حساب کردم اگر بیست کیلو انگور، دو کیلو شیره بدهد، یعنی مزد شش روز کار من. چه از این بهتر؟ تازه سالهای بعد بیشتر هم میشود و قبل از اینکه زنبورها جمع شوند، همهشان را میچینم و شیره را هم میبرم بازار روز خودم مینشینم و میفروشم. حتماً با پولش میتوانم یک دوچرخه برای مهدی بخرم.
حسین میگفت: "از نردبان نرو بالا، خطرناکه!" بهش گفتم نگران نباش، اول جایش را محکم میکنم و بعد هم با احتیاط میروم بالا. نمیدانست که وقتی لوسترهای منزل دکتر را پاک میکردم، چقدر یاد گرفته بودم که تعادلم را حفظ کنم. انگورها تقریباً بالای دیوار بودند و من باید هر دفعه هفت تا پله میرفتم بالا. یک لگن پلاستیکی برداشتم که کمتر بالا و پایین بروم ولی داشت تعادلم را به هم میزد. زنبورها هم که انگار فهمیده بودند سفرهی بازشان در حال بسته شدن است، خیلی شلوغ میکردند و دو سه تایی هم از خجالتم درآمدند. شاید از وقتی ده دوازدهساله بودم دیگر مرا نیش نزده بودند. یادم رفته بود نیش زنبور چقدر درد دارد. از همه بدتر هم آن جاهایی است که باد نکند، مثل پیشانی و گوش و اینها. جایی که بتواند باد کند دردش کمتر است.
بالاخره همه را چیدم و خیال حسین راحت شد. نردبان اوستا احمد را برایش بردم و یک لگن بزرگ پلاستیکی و یک دیگ مسی و گاز چهارپایهای را که محرمها نذری میپختند ازشان قرض گرفتم. دیگ مسی را گذاشتم توی لگن پلاستیکی و هر دو را بلند کردم گذاشتم روی سرم. اینطوری خیلی راحتتر است، اگر نردبان را هم میشد روی سر گذاشت آنقدر به هنوهن نمیافتادم. نوبت بعد رفتم سراغ گاز. مشکل گاز چهارپایهدار هم مثل نردبان بود، نمیشد روی سر گذاشت. بالاخره آن را هم به هر شکلی بود آوردم. وقتی انگورها را پاک میکردم و داخل لگن میریختم، هر وقت که کمرم خشک میشد و سعی میکردم کشوقوسی به خودم بدهم، میدیدم که حسین جوری من را نگاه میکند که انگار شرمنده است. دستآخر، انگورها را شستم و با چکمه له کردم و از صافی عبور دادم و ریختم توی دیگ و گذاشتم روی اجاق. شاید ده کیلویی آب انگور شده بود.
منتظر بودم تا نزدیک جوش آمدن شود، خاک سفید را بریزم داخلش. چه داستانی داشت این خاک سفید. رفته بودم ساری دنبال عطاری که خاک سفید بخرم. شش تا عطاری رفتم و گفتند نداریم. یکی گفت: "برو خیابان 18 دی، بین میدان شهدا و ساعت، اونجا پیدا میکنی." آنجا هم از میدان شهدا تا ساعت، یکییکی عطاریها را رفتم تا بالاخره در میدان ساعت، یک عطاری بود که گفت داریم. باورم نمیشد؛ از بس که جواب "نداریم، تموم شده" شنیده بودم. آنها هم یک لگنی آوردند که خاک رس بود. گفتم این که سفید نیست. گفت اسمش خاک سفید است. همین است. دردسرتان ندهم. خاک سفید را ریختم و بالای سر دیگ ایستادم و قلزدنش را نگاه میکردم و کفهای فراوان روی آن را میگرفتم. باورم نمیشد اینقدر کف کند. تقریباً کفها که تمام شد، گاز را خاموش کردم تا فردا.
خاکها تهنشین شده بود و آب انگور زلال. کیف کردم. خیلی آرام تو ظرف دیگری ریختم و دیگ مسی را شستم و آب انگورها را برگرداندم توی دیگ و گذاشتم روی اجاق. منتظر بودم که جوش بیاد و آرامآرام قل بزند تا قوام بیاد. حالا وقتش بود به کارهای دیگرم برسم. باید آن روز حسین را به حمام میبردم. هفتهای یکبار میبردمش حمام. خدا پدر و مادر دکتر را بیامرزد که این آبگرمکن را برایمان گرفت. دیگر مجبور نبودم آب روی گاز گرم کنم. مهدی را باید میبردم خانه معصومه خانم بگذارم تا بتوانم حسین را ببرم حمام. بخصوص که اجاقگاز هم روشن بود. به بچه هرچه گفتم این لباست را کثیف نکن میخواهم ببرمت خانه عباس اینها، گوش نکرد و حالا باید کلی خجالت بکشم.
زمان قوام آمدن شیرۀ انگور خیلی بیشتر از انتظار من بود. فکر میکردم یکی دو ساعتی که بجوشد کافی باشد و از ده کیلو آب انگور هم، دو کیلو شیره به دست بیاد. اما حدود چهار ساعت طول کشید و آخرسر هم، کمتر از نیم کیلو شیره آماده شد. ریختم تو دوتا شیشه مرباخوری کوچک.
وقتی رفتم گاز و دیگ مسی و لگن پلاستیکی خدیجه خانم، زن اوستا احمد را برایش ببرم، یکی از شیشههای شیره را بهش دادم و خیلی تشکر کرد. شیشهی دوم را مانده بودم بخوریم یا بفروشم. هرچه حساب کردم دیدم پولش را بیشتر لازم دارم. مهدی دفتر و مداد نو نداشت و چند روز دیگر مدرسهها باز میشد. با اتوبوس خطی رفتم میدان ساعت و از آنجا هم پیاده رفتم بازار روز امامزاده یحیی. نشستم کنار پیادهرو. یککم ناجور بود. هرکسی که نشسته بود، یک سفرهای، چیزی داشت و چند قلمی از گوجه و خیار و سبزی و این چیزها. من چه داشتم؟ یک شیشه کوچک شیره بدون سفرهای چیزی. تازه خیلی از آنها کارتخوان هم داشتند و من هیچی. خیلیها رد شدند و اصلاً نگاهی هم به من و شیرۀ جلوی من نکردند تا اینکه یک خانمی که آن کنار نشسته بود گفت: "مادر! اینو برای فروش آوردی؟" وقتی گفتم بله، گفت: "بیار بذار کنار بساط من بلکه دیده بشه". چند ساعتی نشسته بودم و خبری نشد. بقیه خانمها و آقاها گاهی یک دادی میزدند و صداهاشان درهم میشد: "بدو بدو، بادمجان قلمی، بادمجان شیرین". "بهبه، باغت آباد انگوری". "ماهی دارم، ماهی سفید، ماهی دریا" . "تخم اردک، تخم غاز، تخممرغ محلی". ولی من روم نمیشد داد بزنم. تازه اگر میخواستم هم باید چی میگفتم؟ فقط یک نفر قیمت پرسید. اول از یک سوپرمارکت قیمت پرسیده بودم 110 هزار تومان بود و من هم گفتم 70 هزار تومان. بهش هم گفتم که سوپرمارکت 110 هزار تومان میفروشد، اما باز هم نخرید.
داشت دیرم میشد. باید زودتر برمیگشتم یکوقت مهدی نرفته باشد کوچه و خداینکرده طوری نشده باشد. یکباره دلم آشوب شد. با خودم گفتم: "قربان مصلحت خدا بروم. این هم زندگی ماست." مانده بودم چهکار کنم که دیدم یک آقایی کتاب زیر بغلش بود و آمد از خانمی که شیرۀ من را گذاشته بود در بساطش، سبزی بخرد. کتابش کتاب داستان بود، نوشته بود مجموعه داستان نمیدانم چه. منم دلم را زدم به دریا و گفتم: "آقا ببخشید، میشه شما که داستان میخونید این شیشه شیرۀ من رو هم بخرید؟ اگه داستانتون شیرین نبود، یه انگشت از این شیره بخورید. خودم درست کردم. خیلی تمیز و سالمه!".
به من نگاه نگاهی کرد. از خریدن شیره حرفی نزد اما گفت: "بگو چطوری تهیه کردی تا داستانش را بنویسم. عنوانش رو هم میذارم شیره."
- ببخشید وقت ندارم برای شما قصه تعریف کنم. باید بروم.
در راه برگشت، دلشورۀ مهدی را داشتم. اما فکر اینکه خدا حتماً برای هر کارش حکمتی دارد، من را آرام میکرد.