داستان «دختر کرفس‌خور» نویسنده «رویا طلوعی»

چاپ تاریخ انتشار:

roya tolooei

من به همه کس و همه چیز فکر می کنم، مخصوصا شب‌ها موقع خواب، ذهنم یک لحظه هم خالی نمی شود، حتی به آقا رضا شاطر محله‌مان که حدس می زنم همسن خودم یعنی شانزده ساله باشد هم فکر می‌کنم، مطمئنم زن او نمی‌شوم او پسری نیست که من بتوانم برایش تب کنم و بعد هم بمیرم، اول به خاطر اینکه او کفل دارد و بعد هم عاقل نیست، آخر کدام پسر عاقلی زیرپوش قرمز با شلوار سفید نخی می‌پوشد تا اسباب خنده مشتری‌های سنگکی شود.

بابام همیشه می گوید خانم دکتر نباید از اتفاقی در دنیا بترسی  وگرنه همان اتفاق به سرت می‌آید، اما من از اینکه زن رضا شاطر شوم همیشه می‌ترسم. البته یادم هست وقتی سال گذشته به اصرار مادرم برای اولین بار ساقه کرفس را جویدم بی‌مزه‌تر از آن چیزی نیافتم، چنان بی‌مزه که عقلم را سرجایش ‌نشاند و چشمانم را کاملا باز تا از چیزی در دنیا نترسم، این گونه شد که از آن روز به بعد کرفس شد همراه همیشگی من.

من دوست دارم با عشقم ازدواج کنم و حتی به موسیقی شب عروسی‌ام هم فکر کرده‌ام، دوست دارم آهنگ کلاغ دم سیاه پخش شود و صد بار تکرار شود مخصوصا آنجا که می‌خواند: کلاغ دم سیا غار غارو سرکن، مسافرم میاد شهرو خبر کن.

اعصابم از این خرد است که عاشق نمی شوم با اینکه از همه پسران استخوانی خوشم می‌آید و از همان بچه‌گی هم خوشم می‌آمد ولی با این حال هنوز هم که هنوز است عاشق نشده‌ام. یادم هست مهدکودک هم که می‌رفتم بازی با پسران واقعی را به اسب‌‌های چوبی که پدرم به عنوان اسباب‌بازی برایم می‌تراشید ترجیح می‌دادم، ولی آنها اسب‌ها را بیشتر از من دوست داشتند و همیشه از من می‌خواستند به پدرم بگویم برای آن‌ها هم درست کند، اما من هیچ وقت نمی‌گفتم، با اینکه می‌دانستم پدرم کشته مرده‌ی درست کردن آن آت و آشغال‌هاست.

من که می‌دانم عشق خوش آمدن نیست، این را می‌فهم که عشق تب کردن و مردن است همانطور که در فیلم‌ها نشان می دهند، طرف جدی جدی خودش را می‌کشد وقتی به عشقش نمی‌رسد حتما که واقعی است وگرنه منظورشان از ساختن چیست. به نظر من فیلم‌ها آدم‌ها را عاشق می‌کنند، مثلا خود من، دقیقا از وقتی این دیالوگ طلایی را شنیدم، عاشق شدم، عشق تنها واقعیت ماندگار زندگیست و به غیر این، همه هیچ.  

بالاخره نوبت عروسی خاله بیچاره من هم شد آن هم در چهل و سه سالگیش. از بس مادرم و مادربزرگم غصه بی‌شوهری او را خوردند باورشان نمی‌شود که دارند در مجلس عروسی خاله رعنا می‌رقصند. یادم باشد حواسم را جوری جمع کنم که زود شوهر کنم وگرنه مامان را دق خواهم داد و باز یادم باشد که همان سال اول در کنکور قبول شوم جوری که دندانپزشکی روی شاخم باشد در غیر این صورت بابا را دق خواهم داد و آن وقت می‌شوم نابخشوده از طرف همه و حتی خودم.

متاسفانه من باز هم برای هیچکدام از چشمک هایی که در این شب فرخنده عروسی خاله رعنا و در این باغ تالار زیبا از طرف پسران حواله من ‌شد تب نکردم و الان هم وقت شام شده و من هنوز دنبال پسری هستم که کشته و مرده‌اش شوم.

پدرم به من می‌گوید غذایت را بخور بچه، انقدر با غذا بازی بازی نکن، در ضمن نبینم با چشمان نیمه باز مثل چند روز پیش که سنگکی بودیم به مردم نگاه کنی، حواست باشد خانم دکتر اینجا همه ما را می‌شناسند.

 آه پدر بیچاره دبیر زیست من، آخر تو چه می دانی عشق چیست؟ وقتی مامان را به زور در نوزده سالگیت غالبت کردند و تو هم فرم غالب را گرفتی تا بچه مثبت از نگاه عمو جانت باشی که دخترش را ستاندی من دیگر چه حرفی درباره عشق در یک نگاه با تو بگویم که فقط کمی از آن را بفهمی، شاید مامان باور کند عاشقش هستی ولی من هرگز، چون با اینکه مامان وقتی شام مورد علاقه‌ات را می‌پزد و منتظر جمله‌ی عاشقانه توست ولی تو فاش نمی‌گویی عاشقی وگرنه حافظ بزرگ هم می‌فرمایند: فاش می‌گویم و از گفته خود دلشادم، بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم. البته من این حرفها را فقط در ذهنم به پدرم می‌گویم وگرنه گناه دارد طفلکی، این چیزها را بشنود سر به بیابان می گذارد و خار مغیلان و دیگر نمی شود جمعش کرد. من فقط می‌گویم چشم پدر و می‌گذارم او کیف کند از داشتن یک دانه بچه حرف شنواش.

یکی از خانم‌های فامیل‌ که فکر می کنم نیم ساعت بیشتر نشده به همراه پسرش با عجله وارد تالار شدند نزدیک مادرم می‌شود و با صمیمیتی زایدالوصف مادرم را می‌بوسد و تبریک می‌گوید و اجازه رفتن می‌گیرد که مادرم می‌پرسد شام خوردید و او در جواب می‌گوید: نه، عجله داریم فریبا جان و کمی صدایش را بلندتر از قبل می‌کند و چشم در چشم من می‌گوید زکریا پس فردا قرار است از طرف مدرسه برود ژاپن برای المپیاد ریاضی، مجبوریم زودتر برویم تا به درس و مشقش برسد، مادرم می‌گوید شام نخورده محال است بگذارم که بروید. ما که می دانیم مامان تا خانه‌داری و مهمان‌نوازیش را نکِشد به رخ آن بینوایان که در دام تعارفات گرفتار شدند، ول کن این ماجرا نخواهد شد، به آنها می‌گوید بفرمائید بنشینید وگرنه به جان غزلم دیگر نه من، نه شما. بعد به زور می نشاندشان سر میزمان و یکی از کارکنان تالار را صدا می‌کند، مادرم دستورات را صادر می‌کند و تاکید می کند از همان ژله‌ بستنی توت‌فرنگی که خودم فرمول ساختش را برایتان نوشتم خواهشا بیاورید. مادرم جوری فرمول را می‌گوید که آدم فکر می‌کند فرمول ساخت بمب هسته‌ای را در اختیار  آنها گذاشته، البته من به شخصه این فرمول را به آن فرمول ترجیح می‌دهم، به نظرم بستنی‌‌ها از بمب‌ها‌ با ارزش‌ترند و آدم را از واقعیت بی‌رحم در امان می‌دارند.

آنها به اجبار می‌نشینند و زکریا دقیقا می‌نشیند روبروی من. من نگاهش می‌کنم، خدای من اصلا به این پسر دیلاق با آن دندان‌های کج و معوجش نمی‌آید از پس جمع کردن دو با دو برآید چه رسد المپیاد، آن هم خارج از کشور، من که فکر کنم مادرش خیالاتی شده وگرنه تابلو است که او هم مثل من از درس خواندن متنفر است و به شدت هم ازدواجی است اگر بگذارندش.

غذایش را نمی خورد، پدرم می‌گوید بخور پسرم تو مایه افتخار فامیلی، استرس نداشته باش انشالله که موفق می‌شوی. من که می‌دانم دوباره افتادم در دردسر چرا که پدر باز کلمه افتخار را گفت و به من نگاه کرد، بله امشب هم موردِ بچه‌ی مردم پیدا شد و بحث داغ پدر به راه. نمی دانم این اسم غزل چه‌اش است که پدر مرا همیشه خانم دکتر صدا می کند، انگار می‌ترسد که جدی جدی غزل شوم و بروم در کتاب شعر.

آه خدای من چه صدای نخراشیده‌ای دارد این پسر، شاید اگر لال می‌ماند زیباتر در خاطره‌ام باقی می‌ماند. چقدر هم بی اعصاب است.

-می‌خورم، استرس هم ندارم جناب

خوب حال پدرم را جا آورد تا او باشد که دیگر به کسی گیر ندهد بخور، بخور.

همه به سمت عروس و داماد که از تالار خارج می‌شوند با صدای دست و سوت روان می‌شوند. من با چشم‌های نیمه باز به زکریا نگاه می کنم، نور چراغ از پشت کله اش در چشمم می رقصد. آقای زکریا مطمئنم خودت هستی همان که تا چشمش به من افتاد پنج تا چشمک پشت سر هم روانه‌ام کرد. من سرم را به طرف عروس و داماد می‌چرخانم و دیگر نگاهش نمی‌کنم ولی معلوم است زکریا همچنان دارد بروبر مرا نگاه می‌کند

زکریا گفت: اسمت چیه؟

من گفتم: سیندرلا

زکریا گفت: زن من می‌شوی سیندرلا خانم

من گفتم: مگر تو شاهزاده‌ایی و با کالسکه‌ایی از جنس طلا و لنگه کفش الماس به این کاخ باشکوه آمده‌ای

زکریا گفت: آره کالسکه را آن طرف باغ گذاشتم ملکه زیبا و خیالاتی

من گفتم: ولی من خیلی واقعیم

زکریا گفت: حالا که انقدر واقعی هستی زن من می‌شوی

من گفتم: جدی می‌گویی

زکریا گفت: من خیلی حقیقی‌ام و حتی نام حقیقی‌ات را هم می‌دانم، فقط مانده‌ام چه غزلی برایت بخوانم وقتی وجود تو خود غزل است ای ملکه زیبا غزل خانم

من کمی عقب تر رفتم و سرتاپایش را نگاه کردم و گفتم: پسر تو تمام استخوانی، از همان آن‌ها که من برایشان تب می‌کنم و می‌میرم، بله من حتما زنت می شوم، ممنونم که تو موجود به این زیبایی از من خواستگاری کردی

زکریا بلند شد به سمت من آمد مثل یک جنتلمن واقعی یقه پیراهنش را مرتب کرد و دکمه کتش را بست و دست مرا گرفت و بوسید و گفت: برویم ملکه‌ی زیبا

من داشتم بال در می آوردم لبخند تا بنا گوشم از صورتم محو نمی شد

زکریا گفت: چه لباس آبی ابریشمی زیبایی، چه دستکش‌های توری زیبایی، دختر تو از سیندرلا هم زیباتری

من با اینکه دستکش توری نداشتم، گفتم: کجا برویم شاهزاده‌ی من

زکریا دوروبر را نگاه کرد و گفت: فعلا پشت این درخت‌ها قایم شویم

من گفتم: چقدر عالی شد پسر، ما ازدواج کنیم دیگر نه تو مجبوری ریاضی بخوانی نه من زیست، سپس با هیجان ادامه دادم: جناب زکریا به نظر شما چند روز و ماه و سال بتوانیم در این کاخ زیبا قایم شویم

زکریا گفت: خوب اینجا طبق قاعده‌اش هر روز باید عروسی باشد و من پیش‌بینی می‌کنم هیچ‌وقت گرسنه نمانیم

من گفتم: واقعا که خیلی باهوش هستید من به شما افتخار می‌کنم جناب زکریا

زکریا گفت: این تازه اولین افتخار است بانوی من، آنقدر از این افتخارات در زندگی نصیبتان کنم که مدال افتخار را بر سینه‌ای که فقط برای شما می‌تپد خودتان نصب کنید

دستش را با عشق گرفتم، در حال فرار بودیم که پدرم صورتش را چسباند به صورتم و گفت: غزل باز با چشم نیمه باز کجا خیره شدی، این چه عادت زشتیه پیدا کردی خانم دکتر

من گفتم: ز... کمی مکث کردم و ادامه دادم زکریا و مادرش کجا هستند

بابام گفت: خیلی وقت است که رفتند

من گفتم: شام نخوردن

بابام گفت: مگر ندیدی با سرعت نور همه چیز را بلعیدند و رفتند

من گفتم: جدی جدی رفتند

بابام ابروی چپش را بالا داد و گفت: مانتویت را تنت کن بچه باید برویم دنبال ماشین عروس.

حیف! امشب هم عاشق نشدم، باز مجبورم به رضا شاطر فکر کنم، خدا را شکر که ساقه کرفس در کیفم دارم.

پایان

داستان «دختر کرفس‌خور» نویسنده «رویا طلوعی»