داستان «شهر غریب» نویسنده «محمدحسین اسحاقی»

چاپ تاریخ انتشار:

mohamad hosein eshaghi

«صبح شده بود با مرد تماس گرفتن، پس از پایان مکالمه مرد وسایلش را جمع کرد و از خانه بیرون زد انگار برای انجام کاری مهم او را به شهر دور و غریبی خواسته بودند، مرد سوار قطار شدو پس از دو روز به این شهر رسید. آخر شب بود و مرد تصمیم گرفت برای خواب به هتلی برود.

ساعت ده صبح بود که مرد کم کم چشم هایش را از خواب سنگین دیشب باز کرد.  بلند شد و از اتاقش آرام آرم بیرون آمد که ناگهان با دیدن صحنه ای متعجب شد، انگار هیچ کس در هتل نبود، درب اتاق ها همه باز بود و وقتی به داخل اتاق ها نگاهی می انداختی انگار همین چند دقیقه ی پیش همه ی مسافران آنجا از هتل گریخته اند، وسط راهرو پتو ها و بالش ها پخش و پلا شده بود.  کم کم داشت میترسید، سریع لباس هایش را پوشید و از پله ها پایین آمد، خواست که از مدیریت علت این اوضاع را جویا شود اما حتی مدیر هتل هم آنجا نبود، تلویزیون روشن بود اما ثابت مانده بود انگار که یخ زده است. از آنجا بیرون آمد اما همین که وارد خیابان شد دید که هیچ کس در شهر نیست، به راه افتاد و یکی یکی به مغازه ها که همه بدون فروشنده رها شده بودند، نگاه میکرد، گرسنه بود، وارد مغازه کله پزی شد، کله پاچه ها و سیرابی ها همه آماده خوردن بودند مرد رفت و به مقدار نیازش کمی کله پاچه  درون ظرفی ریخت و شروع کرد به خوردن بعد از این که غذایش را تمام کرد از آنجا بیرون آمد و به راه افتاد تا به چهار راهی رسید و دید که ماشین های مختلف پشت چراغ قرمز روشن و بدون راننده رها شده بودند. سرش را به آسمان بلند کرد و دید که کلاغ ها و هواپیمایی که در آسمان معلق مانده بودند. مرد دیگر داشت از شدت نادانی به جنون می رسید که ناگهان پیر مردی کهن سال از دور به مرد نزدیک شد، سراسیمه از جایش برخاست و علت این وضع نامعلوم را از پیر مرد جویا شد، پیر مرد در جواب او گفت: که حدود ساعت نه و چهل و پنج دقیقه ی صبح سفینه ی بزرگی بر زمین این شهر فرود آمد درب سفینه باز شد و مردی بسیار زیبا و مهربان در آنجا بود و به مردم گفت که در ورای کهکشان منطقه ای جدید بعد از مدتها  کشف شده که آدمی را به حیرت وا میدارد، منطقه ای با زندگی بی دغدغه و خانه هایی بسیار مجلل مردم هم باشنیدن این خبر  بی معطلی وارد سفینه شدند و رفتند، مرد پرسید پس تو خود چرا ماندی؟ پیر مرد گفت من مسئول این شهر هستم و هر هفت سال این اتفاق در این شهر می افتد، تو نیز بمان در سفر بعدی تو را هم خواهم فرستاد.مرد پرسید نام این شهر چیست؟ پیر مرد گفت نام این شهر برزخ است و آن شخصی که تورا به این شهر دعوت کرد عزرائیل بود.»

داستان «شهر غریب» نویسنده «محمدحسین اسحاقی»