داستان «پدربزرگ در هاله سرهنگ» نویسنده «فاطمه درویشی»

چاپ تاریخ انتشار:

zzzz

با صدای بلند تلویزیون از خواب بیدار شدم، طبق معمول پدربزرگ شبکه خبر را گذاشته بود و روی صندلی مخصوصش که فقط خودش حق نشستن روی آن را دارد نشسته و داشت نگاه میکرد . به قول خودش  آدم نظامی باید از اخبار روز مطلع باشد، هرچند پدربزرگم بیکار هست ولی فکر می‌کند یک سرهنگ بازنشسته هست و با مقامات بالا در ارتباط است.

 نمیدانم شاید این تفکر بر اثر تفکرات سلطه‌جویی او بوده که الان به این صورت خودش را نشان داده .پدرم می‌گوید بابابزرگ به شدت خشن بوده و خیلی بچه هایش را کتک می زده است. بابابزرگ بلند میشود و سراغ گاوصندوقش می رود و چند تا دفترش را داخل آن میگذارد.جوری جلوی گاوصندوق می ایستد که من داخل آن را نبینم،هرچند میدانم داخل آن فقط چند پلاستیک و مقداری خرت و پرت است.

در را قفل میکند و روبه من میگوید: فاطمه نبینم به این گاوصندوق نزدیک بشی ها، این ها اسرار مملکتی داخلشه، با چند تا اسلحه که اگه دست زدی دستگیرت می کنند .ما که به این رفتارها عادت داشتیم و می‌دانستم تانگویم بله متقاعد نمیشود گفتم: باشه پدربزرگ

و قبل از اینکه مثل همیشه ادامه حرف هایش را شروع کند به سمت آشپزخانه پا تند کردم .

#################

همه برای رفتن به مراسم عقد پسر عموی پدرم آماده شده بودیم .من که جلوی آینه هنوز مشغول درست کردن شالم بودم با صدای بوق مکرر ماشین پدرم، باعجله پشت سر مادرم از خانه خارج شدم .

پدربزرگم دم در مشغول واکس زدن کفش های چرمی اش بود .

من و مادرم و خواهرم زهرا صندلی عقب نشستیم و پدربزرگم جلو کنار بابا.

 زهرا که عاشق سر به سر گذاشتن پدر بزرگ بود سر صحبت را با او باز کرد.

 زهرا گفت: بابابزرگ چرا بدون محافظ اومدی سرهنگ؟

پدربزرگ که با سوال زهرا انگار در نقش سرهنگی اش رفته بود با جدیت گفت: اگر تو بخواهی اونا رو ببینی که دیگه محافظ مخفی نیستند .

هر وقت حرف از نظام و اینجور چیزها می شد پدر بزرگ در نقش سرهنگ اش می رفت.

پدربزرگ ادامه داد:اونا از دور هوای من را دارند،

تازه دیروز  محسن رفیعی بهم زنگ زد و گفت که هوای خودت رو داشته باش یه وقت برای انتقام کسی نیاد سراغت و چند تا محافظ بیشتر برات می فرستم .

من و مادر خنده‌مان گرفته بود ولی بی صدا میخندیدیم، پدرم به زهرا تشر آرامی زد: زهرا بابا را اذیت نکن .

 به پلیس راه رسیدیم، پلیس دستور ایست به ما داد پدرم با نگرانی ایستاد،چون گواهینامه اش را هنوز نگرفته بود. شیشه را پایین کشید و سلام کرد .

مامور پلیس گفت:سلام لطفاً کارت شناسایی و گواهی نامه.

پدربزرگم همانطور که با ابهت نشسته بود و سرش رو به جلو بود ،خطاب به پدرم گفت: راننده حرکت کن .

مامور پلیس که حالا اضطراب در چهره‌اش موج می‌زد گفت: ببخشید قربان شما ؟

پدرم که به خاطر ترس از گرفتن ماشین انگار با پدربزرگ همدست شده بود گفت: بنده راننده جناب سرهنگ هستم، هر چی جناب سرهنگ بگن اطاعت می کنم.

 پدربزرگ دوباره گفت: میگم حرکت کن و در کمال ناباوری مامور سلام نظامی گذاشت،و پدر به راه افتاد.

تا چند دقیقه در بهت بودیم انگار فقط ما که در کنار پدربزرگ بودیم، این رفتارش را شوخی می دانستیم.

هرچند بعضی اوقات چنان با جزئیات و با ابهت حرف می زد، که خودمان هم شک می‌کردیم که واقعاً سرهنگ بازنشسته است و مامور مخفی بوده و ما خبر نداشتیم .

پدرم با خنده گفت: به خیر گذشت ها، این سرهنگ هم یه جا به درد خورد.

پدربزرگ با جدیت همیشگی اش گفت: تو پسر سرهنگی نباید از این چیزها بترسی .

به خانه عروس رسیدیم ،چون عروس و داماد دختردایی و پسرعمه بودن مراسم کلاً خانه عروس برگزار شده بود.

 بعد از سلام و احوالپرسی به داخل خانه که برای زنان بود رفتیم من کنار دوستانم زهرا و فائزه نشستم.

 زهرا سرش را نزدیک من آورد و گفت: بچه ها نبودید خواهر عروس چه قشقرقی به پا کرد، انگار مخالف عقد خواهرش .

من به آرامی گفتم: چرا ؟

زهرا گفت :آخه قرار بوده زیبا (عروس) را جاری خودش کنه یه جورایی زیبا رو میخواستن برای پسر خالش و تقریباً خانواده راضی بوده ولی خاله شوکت (مادر داماد) که میاد برای زیبا،پدر زیبا هم میگه می خوام زیبا عروس خواهرم بشه، زیبا خودش هم رضا رو می خواسته، حالا تا دیدن علی (پسر عمو) ،رفته سربازی گفتن تا نیستش یه مراسم عقد بگیرن .

من و فائزه همزمان گفتیم: بیچاره علی.

 زهرا گفت: آره چقدر زیبا رو دوست داره.

 من زیر لب با خود گفتم: من در پی او،او در پی یار دگر است ،قلب های خونین چنین به نام دگر است.

 و قطره اشکی که میخواست از چشمم بیاد را نامحسوس پاک کردم .

بعد از شام عروس و داماد در جایگاه نشستن برای خواندن خطبه عقد، حاج آقا که بسم الله را گفت انگار تیر از کمان رها شده باشد، آقا مصطفی برادر علی همسر آذر(خواهرعروس)، شروع به داد و هوار کرد: عمو توروخدا این مجلس را بهم بزن ،تو که میدونی زیبا شیرینی خورده علیه...

 در این بین سرگرد آشوری که همه اون رو متخصص در گرفتن مواد و خلاف می دانستند و خیلی در کارش جدی بود بلند شد و با خداحافظی به سمت در رفت ،

قبل از بیرون رفتن از در با پدر بزرگم برخورد کرد گفت: چطوری سرهنگ ؟

پدر بزرگم هم کمی با او صحبت کرد.

  دوستان نزدیک بابا بزرگم همیشه چون اصرار دارد که سرهنگ است،آنها هم حالا یا به مسخره یا از سر احترام به او می‌گویند سرهنگ .

همینطور بحث در حال اوج گیری بود که ناگهان با هل دادن یکی دعوا شروع شد .

خانمها نظاره‌گر کناری ایستاده بودن،و خانواده عروس مشغول جدا کردن مردها بودند .

مصطفی انگار میخواست که حق برادرش را بگیرد به سمت داماد رفت تا او را بلند کند ،که ناگهان پدربزرگم با همان جدیتش، صدایش را بلند کرد و گفت: همتون دست نگه دارید، و همینطور که دستش را به پشت کمرش می برد ادامه داد: وگرنه با این تفنگ همتون رگبار می کنم .

همه از ترس سرجایشان خشک شده بودن ،خانواده عروس که پدربزرگم را نمی‌شناختند و اینکه سرگرد آشوری هم به گفته بود سرهنگ ،همه از ترس عقب کشیدن و سر جایشان نشستن و ماهم با خنده نظاره گر بودیم.

بعد از بله گفتن عروس همه مشغول خنده و شادی بودن،عروس و داماد از روی خوشحالی روی پا بند نبودن،انگار فقط من بودم که متوجه شدم دم در حیاط پسری با لباس سربازی کوله به دست و انگار با چشمانی اشکبار شاهد این مراسم است.

داستان «پدربزرگ در هاله سرهنگ» نویسنده «فاطمه درویشی»