داستان «چاره‌ای نیست» نویسنده «نرگس مروجی»

چاپ تاریخ انتشار:

NARGES MORAVEJI

در دنیای واقعی آدم‌ها با هم برخورد می‌کنند، نگاه‌ها تلاقی می‌کند، بهانه‌هایی برای صحبت کردن پیش می‌آید، چیزهای مشترکی بروز می‌کند و رابطه‌ها شکل می‌گیرند. مثلاً مهم‌ترین نقطه اشتراک من و سارا علاقه به کتاب و فیلم است. غیر از این هر کدام در دنیای متفاوتی زندگی می‌کنیم که مثل دو خط موازی هیچ‌وقت به هم نمی‌رسند.

توی کافه نشسته بودیم و سارا مثل همیشه، با هیجان تمام نشدنی‌اش از هر چیزی حرف می‌زد. می‌گفت خانواده‌اش آنطور که باید درکش نمی‌کنند و هنوز هم او را به چشم یک بچه می‌بینند که نمی‌تواند درباره آینده‌اش درست تصمیم بگیرد. به نظر من هم حق با خانواده‌اش بود، ولی چیزی نگفتم. می‌دانستم درددل‌های سارا برای خالی کردن خودش است، نه اینکه بخواهد کسی نصیحتش کند. بعد هم گوشی را گرفت دستش و کلی عکس از عمل‌های زیبایی فک و صورت نشانم داد که مجابم کند صورتش دست کم به سه، چهار تا عمل زیبایی نیاز دارد تا اعتماد به نفس از دست رفته‌اش را دوباره به دست آورد. همینطور که گوشی دستش بود و دائم از این شاخه به آن شاخه می‌پرید، از چند گروه مجازی که تازه در آنها عضو شده بود گفت. سارا خیلی خوب مرا می‌شناسد. بعد از حدود بیست سال دوستی، می‌داند که اهل وقت‌گذرانی در فضای مجازی نیستم و مخصوصاً از گروه‌های شلوغی که در آنها، همه در بازنشر مطالب سطح پایین و شایعات و حرف‌های خاله‌زنکی با هم رقابت دارند، فراریم. با این حال اصرار داشت من را هم در یکی از گروه‌های جدیدش وارد کند؛ گروهی پر از آدم‌های فیلسوف‌مآب و خوره کتاب. توجهی نشان ندادم، خواستم حرف را عوض کنم، ولی دست بردار نبود و آخر هم کار خودش را کرد و مجبور شدم رضایت بدهم تا وراجی را تمام کند.

بر خلاف تصورم، این بار سارا غافلگیرم کرده بود، چون فضای این گروه را تا حد زیادی منطبق با تفکرات و علایقم یافتم. چند هفته به صورت نامحسوس در گروه حضور داشتم. در گفتگوها شرکت نمی‌کردم، اما از صحبت‌های جالبی که رد و بدل می‌شد لذت می‌بردم. اصولاً هم آدم پرحرفی نیستم و به ندرت با دیگران وارد بحث می‌شوم، مگر موضوعی باشد که کاملاً به آن اشراف داشته

باشم و بتوانم حرف‌هایم را با منابع مستدل پیش ببرم. حضور در میان آدم‌هایی از جنس خودم و با دغدغه‌هایی مشابه مرا به وجد

می‌آورد. خیلی طول نکشید که بالاخره فرصتی دست داد و جسارت شرکت در گفتگوها را پیدا کردم. همان شب، پیامی از یک ناشناس دریافت کردم. معمولاً پیام‌هایی که از افراد ناشناس می‌رسد، نخوانده پاک می‌کنم، اما او را از تصویر پروفایلش که یک عکس سیلوئت از نیمرخ -احتمالاً از خودش- بود به یاد آوردم. یکی از اعضای فعال گروه بود که اغلب با موضوعاتی جالب، ذهن بقیه را به چالش می‌کشید. از آن دسته افرادی که اگر یک روز حضور نداشت، جای خالیش کاملاً احساس می‌شد.

در باز کردن پیامش مردد بودم. اینکه کسی بی‌مقدمه یا آشنایی قبلی، پیام خصوصی ارسال کند، به نظرم کمی گستاخانه و دور از ادب است. شاید هم به واسطه چند هفته حضور در یک گروه مشترک مجازی، ارسال یک پیام را موجه می‌دانست. در گروه، همه با هم راحت و صمیمی گفتگو می‌کنند، انگار سال‌هاست همدیگر را می‌شناسند. حتی من که تازه‌ترین عضو هستم، خیلی زود در کنارشان احساس راحتی کردم. سلایق و علایق مشترک، گاهی بیشتر از روابط خانوادگی یا ارتباطاتی که بر مبنای منافع شخصی یا اهداف مادی شکل می‌گیرد، انسان‌ها را به هم نزدیک می‌کند. اما این جو گرم و دوستانه هم، به هر دلیلی که عده‌ای را یک جا جمع کرده باشد، حریم و محدوده‌ای تعریف‌شده دارد و خارج از گروه، شرایط فرق می‌کند. دست کم از دیدگاه من اینطور هست.

وقتی به خودم آمدم، داشتم پیامش را می‌خواندم. بعد از یک سلام و احوالپرسی کوتاه، موقر و مؤدبانه نقدی بر صحبت‌های امروزم در گروه وارد کرده بود. اعتراف می‌کنم که در برخورد اول، انسان‌های مبادی آداب همیشه برایم جذابیت بیشتری دارند. بنابراین پیامی چنین محترمانه از ناشناسی که به نوعی می‌شناختمش، لایق یک پاسخگویی مختصر بود. پاسخ من منجر به پیامی دیگر از سوی او شد و این پیام‌ها در روزهای بعد ادامه پیدا کرد، تا جایی که دیگر برای ارسال پیام، نیازی به دلیل موجه و بهانه خاصی نبود. این بهانه می‌توانست یک احوالپرسی ساده، یا حتی شرح اتفاقات روزمره باشد.

***

آشنایی ما شروع هیجان‌انگیزی نداشت. حتی به قول سارا، این آشنایی اصلاً شروعی نداشت. من کسی نیستم که در یک رابطه، بر اساس سؤالات ساده و کلیشه‌ای به شناخت برسم. بنابراین تعجبی ندارد که بگویم تمام چیزهایی که در طول این چند ماه از او می‌دانم، محدود به همان‌هایی هست که در خلال حرف‌هایش توانستم در رابطه با شخصیتش برداشت کنم. بر خلاف من که معمولاً شروع‌کننده یک گفتگو نیستم و بیشتر وقت‌ها مکالماتم در کوتاه‌ترین شکل ممکن خلاصه می‌شود، او به راحتی سر صحبت را باز می‌کند و رشته کلام را در دست می‌گیرد. موضوعات ساده و معمولی زندگی، از آماده کردن صبحانه در یک روز تعطیل گرفته تا تولد یک جوانه جدید در گلدان اتاقش را چنان با هیجان و ظرافت تعریف می‌کند که انگار چیزهایی مهم‌تر از اینها در دنیا اتفاق نمی‌افتد.

فکر می‌کنم توی این چند ماه ارتباط خاصی بین ما شکل گرفته است. روز به روز به او مشتاق‌تر می‌شوم. به معنای واقعی کلمه دقیق و نکته‌سنج است و اغلب شوخ‌طبعی را چاشنی صحبت‌هایش می‌کند. همانقدر که او خوب حرف می‌زند، من هم شنونده خوبی هستم و شاید این اصلی‌ترین کلید تفاهم و تعامل ما دو نفر است. درست مثل روز و شب یا شرق و غرب که هیچ کدام تمایلی ندارند جای دیگری را بگیرند. زیاد رومانتیک به نظر نمی‌رسد، ولی لحن مهربان و صمیمی‌اش، جوری به آدم دلگرمی می‌دهد که تاثیرگذارتر از دیالوگ‌های هنرمندانه توی فیلم‌هاست. گیرایی صدایش آنقدر کافی و اندازه است که آدم دوست دارد ساعت‌ها به حرف‌هایش گوش کند. یعنی ممکن است صاحب این صدا چیزی از جذابیت کم داشته باشد؟ باید اعتراف کنم که حقیقتاً شیفته صحبت با او هستم.

***

در ابتدای آشنایی مجازی که بیشتر به یک برخورد کوتاه و گذرا می‌ماند، لزومی به واکاوی دقیق شخصیت یکدیگر نمی‌دیدیم، ولی هر چه که گذشت و رفته رفته این آشنایی اتفاقی به یک دوستی نسبتاً عمیق مجازی ارتقا پیدا کرد، نیاز به داشتن یک تصویر عینی هم بیشتر شد.

تنها تصویری که از او سراغ دارم همان عکس سیلوئت توی پروفایلش هست. مغرورتر از آن هستم که مستقیماً بخواهم درباره چهره و ظاهرش کنجکاوی کنم. نه اینکه برایم مهم نباشد، اتفاقاً خیلی هم مهم است. فکر می‌کنم برای او هم مهم باشد، چون بالاخره امروز بی‌مقدمه درخواست کرد تصویری از خودم برایش بفرستم. از این خواسته زیاد غافلگیر نشدم، شاید این اتفاق باید زودتر از اینها می‌افتاد. بی‌معطلی ساده‌ترین عکس سلفی ممکن را بدون آنکه بخواهم خودم را بهتر از آنچه که هستم نشان دهم، برایش فرستادم. اولین بار بود که برای چند دقیقه او را در سکوت محض می‌دیدم. این سکوت به هیچ وجه آشفته‌ام نکرد، به نظرم برای تطابق تصویر ذهنی او با خود واقعیم، کاملاً بدیهی بود. پس از چند دقیقه سکوتش را با این جمله پایان داد: «دوست داری منو ببینی؟»

فکر می‌کنم در تمام دنیا، فقط اوست که می‌تواند یک جمله ساده را جوری ادا کند که جهانی زیر و رو شود. من که از او چنین درخواستی نداشتم. البته دقیق‌ترش این است که داشتم و بر زبان نمی‌آوردم. او با ظرافت تمام از پنهانی‌ترین لایه‌ها در ضمیر ناخودآگاهم پرده برمی‌داشت. برای لحظه‌ای احساس کردم در وسوسه خواستن و نخواستن اسیر شده‌ام. طوفانی در وجودم برپا شده بود که به قلبم چنگ می‌زد. قبل از آنکه بخواهم جوابی بدهم، خودش موضوع را به مسیر دیگری سوق داد.

تصور می‌کنم اکنون در آستانه بیست و هشت سالگی، صلاحیت ورود به یک رابطه عاطفی را دارم. اما وقتی صحبت از یک رابطه به میان می‌آید، من تنها نیمی از ماجرا هستم. نیمه دیگر اوست که در سمت تاریک این رابطه ایستاده است و هر روز که می‌گذرد، بیشتر مرا به سوی خود می‌کشد.

***

سارا معتقد است که من برای ورود به یک رابطه جدی بیش از اندازه محتاطم. خودم اما می‌دانم که این احتیاط ناشی از روحیه آرمانگرا و تمامیت‌خواهیست که همواره در زندگی من به عنوان یک نیروی بازدارنده کار کرده است.

یازده، دوازده سالم که بود، پسری در محله‌مان زندگی می‌کرد که گاهی در راه مدرسه می‌دیدمش. به نسبت هم سن وسال‌هایش قدبلندتر و در عین حال سربه‌زیر و محجوب بود. خیلی‌ها توی مدرسه در موردش صحبت می‌کردند. دخترهای کلاسمان هم قریب به اتفاق، او را جذاب‌ترین پسر محله می‌دانستند. هیچ‌وقت خودم را نسبت به او کنجکاو نشان نمی‌دادم و نمی‌خواستم دوستانم بویی ببرند که از او خوشم می‌آید، اما صحبت‌هایشان را یواشکی دنبال می‌کردم. چند مرتبه پیش آمده بود که در مسیر مدرسه نگاهمان با هم تلاقی کرده بود. ولی هر بار بی‌اختیار سر به زیر می‌انداختیم و هر یک به راه خود ادامه می‌دادیم. نگاهش را که مجسم می‌کردم، دلم می‌لرزید و آنجا بود که فهمیدم بعضی نگاه‌ها، احساسات آدم را قلقلک می‌دهند. تابستان که شد و مدرسه‌ها تعطیل شدند، شانس دیدار دوباره او هم به حداقل رسید. تمام تابستان را به امید رسیدن پاییز به رؤیابافی سپری کردم و با معصومیت تمام، عشقی شیرین و پنهانی را در دل پروردم. اما این عشق مخفیانه، بعد از چند ماه انتظار در اولین برخورد پاییزی، بی‌آنکه فرصت بروز یابد، به پایان رسید.

جلوی دکه روزنامه‌فروشی نزدیک مدرسه ایستاده بود. قد و قواره‌اش از آخرین باری که در بهار سال گذشته دیده بودمش به طرز چشمگیری بلندتر و شانه‌هایش پهن‌تر شده بود، اما قناس و نامتناسب می‌نمود. از تغییرات ظاهری قابل توجه او، گیج و مبهوت شده بودم و نمی‌توانستم او را در چارچوب استانداردهای بی‌نقصی که در ذهن داشتم جای دهم.

با قدم‌هایی سست به او نزدیک شدم. باید از کنارش عبور می‌کردم، برای تغییر مسیر خیلی دیر شده بود. به نظر می‌رسید درست در تابستانی که من در خیالاتم رابطه‌مان را سخاوتمندانه به اوج و کمال رسانده بودم، در دنیای واقعی او در حال گذر از مرحله سخت و طاقت‌فرسای بلوغ بود که در نتیجه آن، سایه کمرنگی بالای لبش سبز شده بود، به اضافه یک بینی بزرگ و متورم که آشکارا بر چهره‌اش سنگینی می‌کرد و چند جوش چرکی روی چانه و کنار بینی که بدجوری توی ذوق می‌زد. بر خلاف گذشته که وقتی چشم تو چشم می‌شدیم سرش را پایین می‌انداخت، این بار نگاهش بی‌پروا و خالی از شرم بود. با صدایی دورگه و رقت‌انگیز و لحنی وقیحانه درخواست کرد کمی با هم صحبت کنیم. توی دلم تماماً خالی شده بود. حتی دلم نمی‌خواست با یک جواب کوتاه مخالفتم را اعلام کنم. فقط عبور کردم و وارد کوچه مدرسه‌مان شدم. ترحم تنها احساسی بود که از دیدنش در من برانگیخته شده بود، ولی هرگز نتوانستم بفهمم این حس ترحم نسبت به خود واقعی او بود یا دلم برای عشق خیالی نافرجامی که ناگزیر به سرکوب شدن بود، می‌سوخت. در هر صورت چاره‌ای جز این نبود.

مدت‌ها به این فکر می‌کردم که بلوغ یک مساله کاملاً جدی و بی‌رحمانه است. بزرگ‌تر که شدم فهمیدم بلوغ موضوعی فراتر از تغییرات جسمی و فیزیکیست و بلوغ فکر و عقیده به مراتب خطرناک‌تر است. آدم‌ها پیش از آنکه به بلوغ برسند نباید تصمیمات مهم زندگی‌شان را بگیرند، چون وقتی بلوغ رخ بدهد، ممکن است دیدگاه آنها به خیلی چیزها تغییر کند. اما سؤال این است که ما چه زمانی برای اخذ تصمیمات سرنوشت‌ساز به اندازه کافی بالغ می‌شویم؟ آیا می‌توان حد نهایی برای بلوغ قائل شد؟ آیا بلوغ همیشه ما را در مسیر کمال هدایت می‌کند یا می‌تواند به انحراف و تباهی منجر شود؟

***

سارا هم مثل خیلی از آدم‌های عادی با رویاهای دست‌یافتنی، تا به حال چندین رابطه به زعم خود جدی را تجربه کرده است. آخرین رابطه جدی او، کمتر از یک ماه دوام داشت و تنها به این دلیل خاتمه یافت که آنها نتوانستند سر انتخاب یک فیلم برای رفتن به سینما به توافق برسند. از دیدگاه من سارا هنوز به درجه مناسبی از بلوغ برای ایجاد یک رابطه جدی نرسیده است.

در مورد من اما شرایط فرق می‌کند. بیش از پنج ماه از آشنایی ما، به نوعی خارج از دنیای واقعی می‌گذرد و طی چهار ماه اخیر تقریباً هر روز اوقاتی را به صحبت با هم گذرانده‌ایم. به نظرم آنقدر همدیگر را می‌شناسیم که اگر قرار باشد روزی به سینما برویم، یقیناً سر انتخاب موضوع فیلم مشکلی نخواهیم داشت.

به نظر سارا، اینکه بعد از پنج ماه هنوز ارتباط ما به یک ملاقات و دیدار واقعی کشیده نشده، عجیب و غیرطبیعیست. البته از دیدگاه سارا که دختری به شدت برونگرا با دایره ارتباطات گسترده است و اغلب در حضور من بلند بلند فکر می‌کند، آدم‌هایی که میل به تنهایی دارند و کنج دنج و خلوتشان را به راحتی با کسی قسمت نمی‌کنند، غیر عادی و مرموزند. سارا می‌گوید که من جرات روبرو شدن با آنچه بر خلاف رویاهایم باشد ندارم. معتقد است هر چه زودتر با حقیقت چشم در چشم شوم، میزان آسیب احتمالی هم کمتر خواهد بود.

***

این روزها بیش از قبل به او فکر می‌کنم. به بیان واضح‌تر، در تمام لحظات و حتی در خلال انجام کارها، جایی در گوشه افکارم او را می‌یابم. سعی می‌کنم با خودم روراست باشم. ترس من از مواجهه با او، شاید همان ترس از دست دادنش باشد. گمان می‌کنم احساسی که نسبت به او در وجودم رشد کرده، چیزی بیشتر از عادت است؛ نوعی وابستگی، نیاز یا دوستی عمیق غیرمتعارف. هنوز جسارت آنکه اسمش را عشق بگذارم پیدا نکرده‌ام. گاهی چشم‌هایم را می‌بندم و او را تجسم می‌کنم؛ مردی با قامت بلند، لاغر اندام اما عضلانی، با شانه‌هایی پهن، خوش‌پوش و باوقار مثل یک جنتلمن واقعی. صورتش را نمی‌توانم مجسم کنم.

تنها نیمرخی از او می‌بینم که در نور پس‌زمینه به سختی قابل تشخیص است. با قدم‌هایی محکم و مطمئن به طرفم می‌آید، دستم را می‌گیرد و به آرامی می‌فشارد. از گرمای مطبوع دست‌هایش، ضربان قلبم تندتر می‌شود. انگشت‌های بلند و کشیده‌اش به انگشتان یک پیانیست می‌ماند. صورتش را کنار صورتم می‌آورد، جوری که حرارت نفسش را بر گونه‌ام حس می‌کنم. آنگاه در گوشم زمزمه می‌کند: «دوست داری منو ببینی؟» موسیقی صدایش تا عمق جانم می‌رود، نفسم در سینه حبس می‌شود، با تمام وجود مشتاق دیدنش هستم، چشمانم را باز می‌کنم و او محو می‌شود.

***

تمام دیشب را توی رختخواب غلت زدم و از فکر و خیال نتوانستم چشم روی هم بگذارم. کاش می‌شد برای یکبار هم که شده این غرور لعنتی را کنار بگذارم و رک و راست بگویم در دلم چه می‌گذرد. بگویم شب و روز به او فکر می‌کنم، رؤیا می‌بافم و در رویاهایم در کنار او با همان صورت تاریک و رازآلودش تا نهایت خوشبختی پیش می‌روم. شاید اگر همه اینها را می‌دانست آنوقت حق داشتم او را از رفتن بازدارم.

دیروز که گفت باید برای یک هفته به مأموریت برود و در این یک هفته امکان و اجازه ارتباط با بیرون را ندارد، جوری محکم و خونسرد برایش آرزوی موفقیت کردم که انگار از مدت‌ها قبل می‌دانستم قرار است به مأموریت برود ولی او با همان صدای گرم همیشگی و لحنی آمیخته به شیطنت گفت: «می‌دونم دلت برام تنگ می‌شه، ولی چشم رو هم بذاری تموم شده.» پاسخ من چند ثانیه سکوت بود و او ادامه داد: «دل منم برات تنگ می‌شه.»

امروز شنبه، اولین روز این هفته تمام نشدنی است، آنقدر خودم را در کار غرق می‌کنم تا شاید گذر کند لحظه‌ها کمتر آزارم دهد. می‌توانم هر روز تا ساعت 6 عصر برای اضافه‌کاری در شرکت بمانم و شب‌ها هم تا جایی که چشم‌هایم یاری کند کتاب بخوانم. شاید پنج‌شنبه را هم با سارا بگذرانم، مثلاً به کافه همیشگی برویم و سارا تمام مدت حرف بزند. او همیشه حرف‌های زیادی برای گفتن دارد.

اشتهایی به خوردن صبحانه ندارم، ولی برای آنکه مادرم را بی‌جهت نگران نکنم چند لقمه کوچک به زحمت قورت می‌دهم و در حالی که استکان چای داغ را سر می‌کشم، جملات بی سر و تهی را به هم می‌بافم تا او را مجاب کنم هفته کاری سخت و پراسترسی پیش رو دارم و باید هر چه زودتر به شرکت بروم. هیچ‌وقت در زندگی دروغگوی خوبی نبوده‌ام، این را از نگاه مادرم هم می‌شود فهمید.

***

سه‌شنبه تمام شده و بر خلاف چند شب گذشته که شاید جمعاً هشت ساعت هم چشم روی هم نگذاشته باشم، امشب از فرط خستگی بدنم حسابی سست و کرخت شده و پلک‌هایم جوری سنگینی می‌کند که همه چیز را تار می‌بینم. مغزم انگار از کار افتاده و افکار بی‌شرمانه‌ای بر ذهن عریان و عصیانگرم سایه انداخته است. خرس پولیشی کوچک و محبوبم را از روی میز عسلی کنار تخت برمی‌دارم و جلوی نور چراغ خواب می‌گیرم، حالا دیگر خرسم تاریک و سیاه شده است، اما مطمئنم هنوز هم با آن لبخند دوست‌داشتنی‌اش نگاهم می‌کند. بی‌اختیار یک جمله را مثل ذکر مراقبه پیش از خواب با خود تکرار می‌کنم:

«دوست دارم ببینمت، دوست دارم ببینمت، دوست دارم ببینمت...»، از این وضعیت خماری خنده‌ام می‌گیرد، خرسم را بغل می‌کنم و در حالی که پلک‌هایم روی هم می‌آید، او را می‌بینم که بی‌حرکت جلوی نور ایستاده و سایه بلندش تا پیش پایم رسیده است. با هر قدمی که به سایه نزدیک می‌شوم، سایه بلندتر و او دورتر می‌شود. با تمام وجود می‌خواهم ببینمش. میل و تمنای لمس و در آغوش کشیدنش، مثل آتشی در وجودم زبانه می‌کشد، کاش پاهایم توان عبور از این سایه و رسیدن به نور را داشته باشد. جمله‌هایی را بدون آنکه بر لب جاری کنم، در ذهنم زمزمه می‌کنم: «دلم برات تنگ شده، دوستت دارم، هرچند که نمی‌دونم چه شکلی هستی. فکر می‌کنی برام مهم نیست؟ هست دیگه، هست.

 کاریشم نمی‌شه کرد. من همینم. حالا که وسط این راه گیر کردم، کاش به اندازه صدات جذاب و خواستنی باشی، اگه نباشی چی؟ هان؟ خودت بگو. تو که همه چیزو می‌دونی، لابد فکر اینجاشم کردی دیگه، نگو که منو جور دیگه‌ای تصور کردی. آخه من که داشتم زندگیمو می‌کردم، تو بودی که اومدی سمتم. پس همونی باش که باید باشی، فرار نکن، مرد باش و بگو تو چی می‌خوای؟ مگه نگفته بودی دل تو هم برام تنگ می‌شه؟» و در امتداد این زمزمه‌ها ضربان قلبم تندتر می‌شود و خیال او لرزشی غریب بر تمام وجودم جاری می‌کند و تار و پودم آنچنان سست می‌شود که تسلیم خواب می‌شوم.

***

هوا کاملاً روشن شده و از شعاع آفتاب روی دیوار معلوم است که حسابی دیر شده است. هنوز گیج و منگم. مادرم می‌گوید چند بار صدایم کرده ولی بیدار نشده‌ام. نه، امروز اصلاً حوصله ندارم به شرکت بروم، حتی نمی‌خواهم پایم را از اتاق بیرون بگذارم. از فکر کردن به دیشب احساس شرم می‌کنم. مثل آدم مستی که حالا به خودش آمده باشد، از خودم خجالت می‌کشم. چشمم به اینه می‌افتد، نگاهم را می‌دزدم. مطمئنم اینه هم چیزی برای نشان دادن ندارد، جز یک موجود ابله و حقیر که در توهماتش تا مرز غرایض حیوانی سقوط کرده است.

یک راست خودم را به حمام می‌رسانم. باید شسته شود، جسمم، روحم، فکرم، همه چیز. باید از شر آن همه سیاهی که بر وجودم سایه انداخته خلاص شوم. آب را تا آستانه تحملم داغ می‌کنم، شاید اینطوری بهتر پاک شوم. از فرق سر تا انگشت‌های پایم می‌سوزد. اشکالی ندارد، می‌توانم تحمل می‌کنم، باید بتوانم. همه جا را بخار گرفته، چه خوب است که اینجا خبری از سایه‌ها نیست، اما هنوز سنگینی گناه را احساس می‌کنم.

چقدر امروز کار دارم. بهتر است اول دستی هم به سر و روی اتاقم بکشم، به نظرم کلی وسایل اضافه توی اتاق هست که دیگر به دردم نمی‌خورد، مخصوصاً آن خرس پولیشی مسخره را باید هر چه زودتر دور بیندازم. راستی یادم باشد به سارا هم زنگ بزنم و بگویم که فردا کار دارم و نمی‌توانم به کافه بیایم. حتماً سؤال پیچم می‌کند. چرا سارا همیشه می‌خواهد از همه چیز سر در بیاورد؟ چرا کمی من را به حال خودم تنها نمی‌گذارد؟

خرس پولیشی کنار تختم افتاده و دارد نگاهم می‌کند. انگار می‌خواهد بپرسد چرا از چشمم افتاده است. چقدر معصوم و بی‌گناه به نظر می‌رسد. آهی می‌کشم و دلتنگی منزجرکننده‌ای قلبم را فشار می‌دهد. اما چاره‌ای نیست، هر چه که هست باید تمام شود، فقط همین را می‌دانم. ■

داستان «چاره‌ای نیست» نویسنده «نرگس مروجی»