شب، شب پاییز و هوا بیمار است. روی ویلچر، کنار پنجره، با چشمان باز به خواب رفته است. آن دختر لاغر رنگپریده با دامن بلند چیندار که در راهرو بسوی نوای ارکستر ناپیدا پیش میرفت، دست رد به سینۀ او زد و دلش را درد آورد. زمانومکان هر دو به راه خود میروند. بدری گفت: 《چرا دیگه داستان نمینویسی؟》
گفتم: 《دختر جوانی کور مادرزاد بود. عاشق شد.》
گفت:《عاشق کی؟》
گفتم:《دیونه شد. چند سال درتیمارستان بستری بود. خوراک جنّوپری شد.》
گفت:《چطوری جنّوپری را میدید؟》
گفتم:《تنپوش کرباس تنش کردند. در زیرزمین تیمارستان غُلوزنجیر شد.》
یونس ویلون چوبآبنوسیاش را کوک کرده است. آهنگ زردملیجه را مینوازد. بدری پایش را روی پا انداخته، پایش را آهسته تکان میدهد. در سکوت گوش میکنیم. از لابلای شاخوبرگ درخت دود بلند میشد. گویا درخت آتش گرفته بود. اما گنجشگها بودند که بیسروصدا از این شاخه به آن شاخه میپریدند و غبار برگهای خشکیده را رُفتوروب میکردند. فاروق میگفت:《آخه تو چرا مثل زنها همهش اشک میریزی؟》 یونس میگفت: 《اتومات غدّدۀ اشکش میزان نیست.》
سرطان پردۀ صماخ گوش او را مالش داد. شبها صدای چکش و شکستن استخوان درگوشش میپیچید. میگفت:《واقعیت دیدنی نیست، شنیدنیه.》
ویلون چوبآبنوسی را روی شانهاش میگذاشت و چانهاش را روی چانهگیر جابهجا میکرد. در بستر مرگ با نیِ تاشو آبآلبالو مک میزد. گفت:《خیلی بامزه ست.》
فاروق گفت:《دنیایی دیگه هم وجود داره.》 بدری گفت:《دنیای دیگه نه، دنیاهای دیگه.》 بدری نوک دماغش را به دماغ یونس میمالد و میگوید:《بوس اسکیمویی.》
فاروق لای سنگقبرها اینور و آنور میرفت و میگفت:《آخه تو کدام گوری خوابیدهای. این هم از اون کارهای لیفتولیوهاته.》
یونس میگفت:《چطوری بهت بگم. چند بار از کنارم رد شدی. چرا خم نمیشی خاکبرگها را کنار نمیزنی؟》
حالا سالهایی که بر فاروق گذشته بود، چستوچالاکتر از سالهایی بود که بر یونس گذشته بود. دامن بلند چیندار در هر قدم با زانوی پا بازو بسته میشود. چرخش نیمدایره. انحنای آینۀ زانو. دست کوچک نوازشگر با کُرکهای طلایی و رگهای آبی و هلال سفید ناخن، بیآنکه سایۀ زر و زیوری بر انگشت باشد، با پشت دست به سینۀ او میزند و با کُندنمایی از زاویۀ مردمک چشم عبور میکند. در جادۀ اسپیلی، ماشین فاروق از جاده منحرف شد. ماشین شنکش از راه رسید. پیشانیاش به توپی فرمان برخورد کرد. استخوان جمجمۀ آدمیزاد چقدر قرصومحکم و چقدر شکننده است. زنش در آنسوی خط تلفن گریه کرد. سکوت وخشخش صدا و پچپچ برگهای سرشاخههای درخت خوج و انجیر حیاط. در مُردهشور خانه چشمانش باز بود. مُردهشو با انگشت شست و اشاره گوشۀ داخلی چشمان او را فشار داد. از تماشای دیدنیهای این جهان سیر نمیشد. مُردهشور گفت: 《تو زندهای ما مُرده. چشماتو ببند.》
گوشۀ چشمش را فشار داد و او دیده از جهان فروبست. بیآنکه لنگ باشد، لنگ زد و از ماشین پیاده شد گفت:《اجل معلّق میگن همینه؟》
در جنگل اسپیلی راه افتاد. پشتسرش باک ماشین منفجر شده بود. تا دَم غروب درجنگل انبوه راه رفت. یونس با یکتا پیراهنِ سفید دست انداخت زیر بازوی او گفت:《کجا با این عجله؟》
فاروق گفت:《یه لنگه کفشام توی ماشین جا مونده.》
گفت:《پیرمرد، اونجا میری همه بیکفش و کلاهاند.》
بدری گفت:《یکی از حوریان بهشتی قوز داره.》 فاروق گفت: 《دوست داری ملافۀ بستر شب عروسیت چه رنگی باشه؟》
بدری یک شاخه گُل سرخ به او داد و گفت:《از برای خونی که درجادۀ اسپیلی از تو بر زمین ریخت. فاروق گفت:《در دستگاه ماهور بنواز.》 نگاهش تاروتور شد. زیر لب گفت:《زلزله قبرستانِ رودبار را زیرورو کرد. بدری میگفت:《گُلِ پرندۀ بهشتی اسم لاتینش چیه؟》
بخش سوانح و سوختگی بیمارستان. بدری لختوعور روی تخت افتاده و پرستار پوستِ جزغالۀ کفل او را قیچی میکند. با پنبه زخمها را پاک میکند و ضدعفونی میکند. دستوپا میزند خودش را رها میکند، از تخت پایین میپرد و با خسخسسینه شیون میکند و بسوی پنجره میدود. لخته لخته پوست سیاه و قهوهای آویزان. پرستارها او را از لب پنجره میقاپند. سرو تهاش میکنند و با شکم و صورت روی تخت میخوابانند و پوست کف پایش را قیچی میکنند. گفتم:《چرا این کار رو با خودت کردی.》
دستش را روی پیشانیاش میگذارد و از زیر بازو خیره نگاه میکند. یک لحظه باران میبارد و بند میآید. صورتش را روبه دریا برمیگرداند. دریا جلو میآید و موج سر در پیِ موج میگذارد. دماغۀ یک کشتی باری از آب بیرون میآید. کابین ناخدا. پرچم پارهپوره. در میانۀ عرشه، روی حلقههای طناب و بشکههای شکسته، مردی با تنپوش خزههای دریایی، دستهایش را بلند کرده و قطرات آب از سروصورتش روی عرشۀ کشتی میریزد. داد میزند:《کشتی شکستِگانیم ای باد شُرطه برخیز.》
دماغۀ کشتی در آب فرو میرود، عقب کشتی روی آب میآید. فاروق و یونس و بدری همدیگر را بغل زدهاند. آهوی خالدار در علفزار و آهوی بچه که از جوجویش شیرۀ جانش را میمکد. بدری لبخند میزند میگوید:《مک بزن بیا.》
تونل تنگ و دراز و تاریک. سوسوی نور در انتهای تونل. چه با شتاب بالوپر میزنی. پراکندگی و فرار تصاویر. برخورد با نور. شکوفایی روشنایی.
زنش به اتاق آمده بود. گفت:《وقت خواب توی رختخوابه. پنجره نیمهباز میشود و باد برگهای مُردۀ درختانِ حیاط را به اتاق میریزد. زن خم میشود و کف دستش را جلو چشم او آهسته به چپوراست تکان میدهد. ■