از سر و صدای مامان است که صاحبخانه مثل شمع آبشده ایستاده دم در گشاد خانه. برای دعوا؟ قدش نیست! جواب کردن؟ کی بهتر از ما! گدایی نان یا پیاز سیبزمینی و تخممرغ؟ صد سال سیاه! پس؟ خیلیخب! اسم ادبیطورش واسه کنجکاوی است.
میخواهد با چشم بولداگی خودش ببیند قیافة مامان اینجور وقتها چه شکلی میشود.- کدام وقتها؟ خیلیخب خواننده! وقتهای که هیجان تلنبار شده مثل چاه فاضلاب بالا میزند و به جای بو گند صدای گند جیغ و ویغ دارد. خوب شد ماییم و صاحبخانه. اگر آپارتمان بود بیبرو برگرد از یک گله آدم که هیچ کدام آن یکی را نمیشناسد جماعت گندهتری از شمعهای در حال آب شدن برای دیدن مامان دم در خانه درست میشد. البته تو ساختمانهایی که فرهنگ آپارتماننشینی مثل فرهنگ اگهیهای بازرگانی تلویزیون جا افتاده، همان گله با راحتی بیشتر از تو چشمیِ درهای بسته واسه دیدن مامان، همدیگر را با رعایتِ سکوت هلمیدادند. اگر میشد عکسشان را از پشتسر برداشت، دو جین شمع در حال آبشدن بودند، غرق تماشای شهابی چیزی که بعد صد سال قرار است از دم در خانة ما رد شود انگار. مامان بلوز و دامن معروفش را پوشیده است. مدل دامن جینش فون و بلوز سفید آبیاش که ابریشمی بودنش گویا مهم است، آستیندار و جلو دکمهدار است، چیزی که نخنایلونیاش با رنگهای دمدستی، تن باباست. یعنی احدی نیست مامان را با این لباس ببیند و نگوید که ترکهایتر و کلاسیکتر از نمونه واقعیاش تو دهة شصتِ آنور شده. و موهاش... بگویم که موهاش را تا هفتة پیش مثل اَدل درست میکرد اما چون زیر شال و روسری و مقنعه حسابی از بین رفته بود یک شبه تصمیم گرفت در حرکتی که گفت اسمش آوانگاردِ انتحاری است از شر آن قابلمة ماکارونی که روی سرش بار میگذاشت خلاص شود. شب حادثه یکی دو ساعتی مراسم برسکشی داشت. ما زیر دست و پاش بودیم. بدون چتر زیر باران تارهای مو. انگار برس رندهای است که به شکلات تختهای سرش میکشد. جایی تو خانه نبود که رشتههای مویی شکلات تلخ حالبههمزن آنجا سر نکشیده باشند. مامان راه میرفت و برس میکشید همانطور که راه میرفت و چای میخورد. راه میرفت و دیکته میگفت یا راه میرفت و تلفن حرف میزد. سیم تلفن عهد بوقی را میپیچید دور بازوی سفیدش و همه مراقب بودیم راهش را سد نکنیم. بابا اسم این کارش را گذاشتهبود لاسزدن با زندگی. و مامان که یا میخندید یا میخنداند بیاعتنا راه میرفت و یک تار موی بلوند روی کتاب من میافتاد، یک بلوطیاش روی صورت آمی، یک خرمایی توی بشقاب بابا و هزارتا شکلاتیاش همهجا. هر تار مویی نشانش میدادی قیافة ادری هپبورنی میگرفت. یک خندة راهبه طوری تحویلت میداد، بلافاصله خم میشد برای پسگرفتن مو و بعد از در دادن یک او کشیدة کوتاه آن را میچسباند به کلهاش. انگار که دانههای باران را جمع کنی برگردانی تو ابر و بگویی اوه! لطفاً نریز روی زمین! آن شب هم بعد اینکه یک سوم موهاش را از لای برس بیرون کشید و انداخت تو کاسة توالت، دیدم موهاش را به سه دستة مساوی تقسیم کرد و قبل اینکه شروع کند به بافتن، هر دسته را تقدیم یکی از ما کرد. به باب... به راد... اوه این هم تقدیم به کوچولوی مامان، آمی خودم! حین بافتن هم تا یک جایی اسم ما را آورد: راد، باب، آرم، دوباره راد باب آرم و دیگر هم یادم نیست از بس بیخود بود این کارش. شبیه همان کارها که بابا اسم و لقب روش میگذاشت. صبح حادثه چون خواب ماندهبود وقت نکرد موهاش را باز کند و من با دیدنش هی فکر میکردم الان من و بابا و آمی حسابی تو هم پیچیدیم. بابا که با لیوان شیرش راه میرفت اگر اسمی براش نگذارم، در جواب مامان که یکریز میگفت وای موهاش را درست نکرده، بش گفت: «مگی خوشگله اینطوری خیلی بهتر است! اینطوری لااقل اختلاف قد تعمدیمان کمتر تو ذوق میزند.» مامان که داشت بدو بدو کاراش را میکرد و برای همین قوز کرده بود یکهو انگار سکته را زد. راست ایستاد و سرجاش خشک شد. بعد عین آنهایی که صد تا دوربین دارند تصویرشان را برمیدارند خودش را جمعوجور کرد. درست مثل وقتی که بابا مثل مدیر مدرسه، جای مگی، خانم یا گیسو صداش میکند. آره خودش را جمع کرد و بشمار سه مقنعه را کشید روی سرش. کیفش را برداشت. سر آخر هم با یک لبخند معمولی که همه بلدند از لای در خانه زد بیرون. بعد درست وقتی که بابا داشت خودش را به پشت پنجرة سالن میرساند تا مثلاً آنطور رفتن مامان را سیر کند، همین در گشاد خانه چهارطاق باز شد، اولین نفر خود بابا عین ذرت بو داده پرید که بگوید در خانة مردم را اینطوری باز نمیکنند اما... اما ندارد خواننده چون مامان با لبخندی که من یکی تا حالا ندیده بودم و بعید میدانم تو دکان کسی پیدا بشود، یک راست به طرف اتاق خودشان رفت و وقتی دوباره از در بیرون میرفت به نظرم بلندتر شده بود و با احتیاط راه میرفت. قبل اینکه من و آمی راهی مدرسه بشویم دیدیم بابا با کفش بیپاشنة مامان از اتاقشان بیرون آمد آنها را کنار جاکفشی جفت کرد. تو آینه به سر کچل و پف زیر چشمش دستی کشید. خم شد و کفشه را گذاشت تو جاکفشی و درش را بست. همة اینها رو جوری انجام میداد که انگار دارد به ما یادش میدهد؛ خب! بعد اینکه کفشها را جفت کردیم میایستیم جلوی آینه. اول دست راست را آرام میکشیم روی سر، بعد با سرانگشت- دو تاباشه بهتره- با احتیاط زیر چشمها را مورد عنایت قرار میدهیم. بعد هم...
غروب مامان دیرتر از وقت آمدنش برگشت. آنقدر که هی از هم میپرسیدیم نیامد؟ مگر جایی میخواسته برود؟ و در حالیکه یکی پشت پنجره و یکی سر یخچال و من هم لستسینش را چک میکردم، در خانه یکضرب باز شد و مامان با کفشهایی که برای اولین و آخرین بار تو عروسی خاله مولی پوشیده بود وارد خانه شد- تنها جشنی که بابا برای اولین و آخرین بار در آن دیده شد. در پرانتز بگویم همان جشنی که تمام مدت روی یک صندلی کثافت مینشیند و حتی برای شام کثافت عروسی از جاش بلند نمیشود. خودم را که جاش میگذارم چیز داغونی از آب درمیام ولی انگار وقتی مامان بش میگوید خب این هم از عروسی مول مولی! پاشو بریم! بابا میخندد و میگوید راستی تمام شد؟ چه زود! عجب عروسی کوتاهی! مامان گویا در حالیکه یک "باب" کشیده میگفته دستش را روی شانة بابا میگذارد- که انگار برای همین کار آمده بوده- و به نوبت کفشهاش را درمیآورد و دست تو دست بابا از سالن خارج میشود. عکس این خارج شدن از گود را تو یکی از آلبومهای خاله مولی دیدهام چون لنگهاش را بابا پاره کرده. مامان قرمزترین رنگی را که برای پیراهن شب میشود دوخت پوشیده و از دست راستش یک جفت کفش آویزان است. - دقیقتر: دو عدد مداد سیاه براق که از صفحة کرم کثافتی بیرون زده است.- بابا هم مشکیترین کتشلواری که از بابهمایون میشود خرید. و... بگذریم.
اینجا بودم که مامان وارد خانه شد. لبخند صبحی هنوز سرجاش بود. مقنعهاش روی شانههاش افتاده بود. بابا گفت، ناله کرد البته بدبخت: «قرار بود هرگز پوشیده نشود!» مامان کیفش را درست مثل هالیوودیها پرت کرد و گفت: «اوه باب! هرگز، یک جور اعلان جنگ است!» آمی از بابا پرسید چه میگوید این. او با حرکت دست به بچه فهامند هیچ و رو به من با لحن کسی که زیست یا شیمی را در نوبت آخر نه و هفتادوپنج گرفته، گفت: «این خوشگله بالاخره زهرش را ریخت!» و اسم زهرش نه آرسنیک و سیانید و حتی بوتولینوم که یک کوپ فوق آوانگارد به اسم تیفوسی بود. بابا نگاهش میکرد. درست عین اسکنری که یک بدبختی تازه را اسکن میکند. مامان تمام قد تو چشماش بود. وقتی بالاخره از شکل ایکس راه رفتن واداد و خودش را روی مبل دم در ول کرد گفت: «وای که چه روزی بود امروز باب!» دستش را دراز کرد که باب بیچاره بگیردش. بابا اما رفت که به آمی کمک کند، چون با اینکه همبرگر و سیبزمینی سرخشده غذای بیدردسری است در خانة ما یک حمله به آشپزخانه محسوب میشود. مامان گفت رفته پیش کیکی جون و بش گفته نوکزنی لطفاً. بعد یکی گفته حالا که پول میدهی لااقل یک وجب از موخورهها را بریز پایین. بعد آنکه کیکی جون میپرسد خوب شد، مامان بیخیال نشده و هی یک وجب دو وجب از اختلاف قد تعمدی بریده ریخته روی زمین. به تجربه گرفته بودم کسی که آنطور دارد به پوست سیبزمینیها حمله میکند چی تو کلهاش هست، برای همین ازمامان پرسیدم یعنی نمیخواستی اینقدر کوتاهش کنی که گفت چرا میخواسته. و این بازی صرفاً سیاستی بوده که آرایشگر با موهاش کاسبی نو راه نیندازد. درست عین سیاست کثیف یک آشپز در حجیم کردن همبرگر با سویا و کثافتهای دیگر. واقعاً اگر مداخله نمیکردم بین خلالهای سیبزمینی یکی دو تایی از انگشتهای بابا هم سرخ میشد. وقتی رفت سراغ کاهو دیدم نگاه اسکنر به پاهای آویزان مامان از دستة مبل است. تنها چیزی که میدید پاشنههای ده سانتی کفش مامان بود که قد یک مداد سیاه او را نشانه گرفته بود. نه پلک میزد. نه سیبک تپلش تکان میخورد و نه حواسش جمع بود. و نه جواب باب گفتنهای مامان را میداد. درست مثل وقتی که خانة عزیزحاجی هستیم و او از شنیدن کلمة باب جلو فامیل مادرش قرمز و کوچکتر از همیشه میشود. بعد از نفله کردن کاهوها رفت سراغ رب کردن گوجهها! و... و خلاصه خواننده تا دوازده یکِ شب سه بار زیرسیگارش را گذاشت تو یخچال، بعد خانه را زیر و رو کرد برای پیدا کردن پاکت سیگاری که محکم فشارش میداد، آخر هم که فیلتر را روشن کرد و تنباکو را تف کرد بیرون، مامان بش گفت: «باب تراس!» و با سبابة دست راست که بیشتر از فلش و پیکانک و نیزه و هر کثافت آن مدلی کاربرد دارد- و ادای مخصوص اوست- راه تراس را نشانش داد. بابا اما بهترین کار امروزش را کرد. مرد نباید کم بیاورد. باید همانجا که ایستاده سیگارش را بکشد دودش را تف کند تو صورت طرف و زیر همان کفشی که باش کبریت را چاق کرده خاموشش کند، بعد هم بزند به چاک. عین آمی که تو جوابِ مامان چطور شده؟ صاف تو روش گفت عین حیوان و در اتاقش را کوبید. و بابا رفت. بدون تمام این اطوارهای مردانه البته. بدون تخریب در و دیوار صاحبخانه. بیشتر از هر وقت دیگر اسم باب بش میآمد. درست عین باب اسفنجیِ غصهدار، خیس و سنگین و آبدار و خلاصه آمادة چلاندن شدهبود. نمیشد بماند و بیشتر از این گند نزد. امروز هشت روز است که رفته. و حالا خواننده! مامان ایستاده جلوی در گشاد خانه و باادب و احترام ذاتیاش صاحبخانه را دعوت میکند تو. انگار نه انگار آمی دنبال شلوارش میگردد و من مثلاً دارم جدول تناوبی از بر میکنم. در جوابِ چه شده جانمِ آقا، همانطور که با دست خواهش میکند ایشان جایی پیدا کرده بتمرگند، موبایلش را برمیدارد میگوید عرض میکند و دوباره دستش را تاب میدهد که آقا بتمرگد. بولداگ که مثل بابا از فاجعة تیفوسیما در کلة مامان از بهت چارچنگولی مانده با توجه به شمارهاش در جدول تناوبی- به نظرم 98 خوب است- از آنجا که در دمای اتاق جامد است و نقطه جوش نامشخصی دارد زودی خودش را جمع میکند. با همان پیژامای سفید نقرهای در ترکیب با هوای اتاق نرم روی تک مبل نزدیک در جا میگیرد. مامان با یک "من را ببخشید" میرود که آمی بیشتر از این شلوارش را صدا نکند. هر چه باشد شوالم شوالم جلو یک صاحبخانه با این عدد اتمی خوبیت ندارد. تا مامان بیاید بولداگ مؤدبانه میپرسد چه غلطی میکنم. کتاب را نشانش میدهم. جدول را با چشمهای سگیاش خوب تشخیص میدهد. میگوید مندلیف. میگویم فرهنگستان گفته تناوبی. چیزی میگوید و سرش را تکان میدهد. لپهای بولداگیاش حرکت میکنند و از دهان قلمبة برجستهاش که با دو شیار عمیق، عضو جدیدی در صورتش درست کرده، هیدروژن، لیتیوم سدیم و پتاسیم بیرون میریزد. بعد جای اینکه ادامه دهد یا شماره و علامت اختصاریها را بگوید اسم یک زن را بلغور میکند: هلینا کرباسیفر. تا بفهمم چه شکری خورده، مامان شلنگانداز وارد معرکه شده با اطمینان و شاد اسم زنیکه را عین اسم رمز تکرار میکند. بعد هر دو تقریباً هماهنگ، همنواییِ حال بههم زنِ "بیا مگس کثیف سرتو ببرم " را سر میدهند. و من یک آن به سرم میزند سر هر دو را ببرم. وقتی اسم کلسیم، باریوم و رادیوم را میشنوم میفهمم که من به کجا و آنها به کجایِ این جدول تعلق دارند. بولداگ به مستاجرف نگاه میکند که با تهماندة خندة معروفش تو موبایل دنبال توضیحِ علت هیاهوست. اینکه بابا جزء گازهای نجیب است یا نه دارد مخم را میخورد. با کوبیدن کتاب تو سرم بولداگ خرفهم شده و به پاهای خودش نگاه میکند. مامان که میخواهد بفهماند چیزی ندیده و نشنیده است چند ثانیه بعد از گرومب عناصر تو سرم، فراخوانی را که تمام کلمات آن را از بَرَم روخوانی میکند: «نویسندههای هشت تا هشتاد ساله با دقت به انگشتهایتان نگاه کنید.» صاحبخانه که مرد چاقی است هر دو دستش را برانداز میکند. «حتماً حتماً یکی از انگشتهای شما جادویی است.» صاحبخانه یکی یکی انگشتهاش را نگاه میکند. انگشتهاش خپل و سفیدند. «میگویید نه؟!» بولداگ پیر احمق میگوید: نخیر سرکار خانم! بنده چنین جسارتی نکردم. مامان مثل یک فلز سبک از خنده انحنا برمیدارد: نه... نه آقای باهر با شما نبودم... مطلب را میخوانم...
- من را ببینید! بله بله جانم بفرمایید.
- خب! کجا بودم... بله نوشته: (و همة این خب، کجا، بلهها با کش و مکث بیخودی) «کافیست قلم به دست بگیرید و بروید توی خیال...»
آقای باهر تکانی به گوشت و دنبههاش میدهد. خودش را شل میکند. در حال پایین کشیدن کرکرة چشمهاست که برود تو خیال. با «بله بلة!» مامان صاف میشود و دوباره عین بولداگ پیر احمقی پارس میکند: بله بله!
- «...انگشت جادویی شما کارش را خوب بلد است. ما هم منتظر میمانیم.»
ببین خواننده مؤدبانه میگویم که صاحبخانه گفت، بله کارش را خوب بلد است و در همان حال که شستش را میتاباند ادامه داد: «عالی است. ما هم فیالواقع منتظریم. اساساً انتظار برای سلولهای بدن مفید است سرکار خانم. مستحضرید که علت تردی خیار انتظار کشیدن ریشههای بوته برای رسیدن به آب است.» تکرار میکنم نقلقول را عیناً میآورم چون خارج از ادبطورش ممکن است در خواندن ایجاد اشکال کند.
میخواهم بگویم هوی باهر یا باقر چی قرقر میکنی که آمی با شلوار شش جیب معروفش میآید از جلو باقرقره بدون سلام رد شده وارد آشپزخانه میشود. کاسة خودش را که شکم یک اسبآبی سبز است با صدا روی میز میگذارد، قوطی بالشهای کاکائویی را خالی میکند تو کاسه و بطری شیر را میبندد به خیک اسبآبی. همین است. این بچه یک مرد تمام عیار است. از آنهاش که حتی وقتی مادره سلام آنها را به طرف مخابره میکند سرشان برای شناسایی یا تأیید یارو بالا نمیآید چه رسد به جواب دادن. مامان با لبخند معصومانة کپیشدهاش بعد مکث و کمی پلک پلک بال مگسی و حرکت جدیدش- دست چپ با همان موبایل به لالة گوش و دست راست قلاب به ساعد چپ- ادامه میدهد: «خب! بله! در ادامه هم نوشته که ما منتظر میمانیم تا شیطنت و تخیل قشنگ شما را دریافت کنیم.»
آقای باهر که تمام حواسش به رفتن انگشتهای مامان لای پوشش استپ کلة اوست با مکث مامان میپرسد تمام شد و سرش را همزمان به طرف موبایل تابیده در دست او کج میکند. و مامان با سر و لبهای آویزان حالی میکند بله تمام شد. آقای باهر با وقاحت در خور ستایش، تمام قد مامان را تشویق کرده چند براوو ناقابل معلوم نیست به چه کسی حواله میدهد و اضافه میکند: «خیلی خوب است! عالی است فیالواقع. میدانید سرکار خانم این چیزها در این جا... میدانید که! کمی عجیب غریب است ولی حرف ندارد...» و با غرور خاصی انگشتهاش را نگاه میکند. و هر دو دستش را به عنوان تحفهای ناقابل به طرف مامان دراز میکند. مامان آمریکاییطور و خندهکنان میگوید: «اوه... آقای باهر!» و راه میافتد طرف آشپزخانه.
صرفاً محض اطلاع خواننده: بابا میگوید گیریم یانکیطور حرف زدن مد، اما اینجا آخر؟! نه! نه! نه! اصلاً مناسب تو نیست. مخصوصاً که تو مادر دو پسر، زن یک مجسمهساز، معلم زبان یک مدرسه و مهمتر یک زن چهلوپنج سالهای-جواب مامان بماند به عهدة خواننده!- بابا گفت قرار نبود مگی خوشگله اطوار بریزد. عزیزحاجی گفت چرا نریزد وقتی خواهانش را دارد. وقتی بَر و روش را دارد. قد ندارد که دارد! زبان ندارد که دو تا سه تاش را هم دارد! و به بابا حالی کرد عجیب سرنوشت شبیه همی دارند. در داستان زندگی او، پدربزرگمان برای خودش دیکاپریویی بوده که در حالت مخصوصی که عزیزحاجی گفت اسمش مهربانی در اوج گیرایی زهرماری است برای اینکه جواب دندانشکنی به رفیقة نارفیقش بدهد عزیزحاجی را عقد میکند. عزیزحاجی که دختر سیاهسوختهای بنام پسته بوده، که همچنان هست، چون برای رسیدن به پدربزرگم نذر بزرگ برداشته با دو هفته تأخیر برای ادای دین به مکه میرود. میگویند پدر عزیزحاجی کلی پول خرج نذرش کرده اما سر ده روز خلق مادربزرگم تنگ شده و بیتابِ پدربزرگم با کلی خرج اضافه برمیگردد تا با چشم خودش ببیند که خماری از سر شوهر خوشگلش پریده و بله. همین! بله خواننده! عزیزحاجی همیشه خوبِ پدربزرگم را گفتهاست. جوری او را بزرگ میکند که پسوند استعاری بزرگ در معنای واقعی خود برای پدر پدرم استفاده میشود نه صرفاً برای نشان دادن یک نسبت فامیلی. گویا این بابای ما سه سال داشته که پدر خوشگلتر از خودش از کم و زیاد شدن چیزی در بدنش به عذاب افتاده و خیلی زودتر از انتظار جامعه پزشکی، اجل را هم غافلگیر میکند و نه تنها عزیزحاجی و تنها پسرش که گویا دنیا را با تمام خوشگل مشگلهاش به حال خود گذاشته و رفته که میرود. مادربزرگم شاید سرجمع چهار سال او را میشناخته اما اندازة چهل سال از او خاطره برای گفتن دارد. عکسهای ماندگار او در کتوشلوارهای مد آن روزگار مثل کاغذدیواری، خانة بزرگ عزیزحاجی را پر کرده و این حس خوبی به آدم میدهد. اینکه پدربزرگ تو -یک سوپراستار خوشگل جذاب- درست جایی در الاکلنگ بخت تو ایستاده باشد که توازن زیبایی و زشتی را در ژن تو متعادل نگهمیدارد. درست است که بابا چیزی از دیکاپریو ژنوم پدرش را به ارث نبرده اما ژستها؛ اریب ایستادن در هر موقعیتی! حالت سر، جوری که یک وری آدم را نگاه میکند، آن دست زیر چانه گذاشتنش درست وسط غذا خوردن و سالی یکی دوبار با اخم گیسو گفتنش، و انگار مدل مهربانیش که اسم امروزیاش اختلال نهگفتن است، لامصب با پدرش مو نمیزند در عکسها. چه اینکه نمونة زنده همیشه بهتر هم است. عزیزحاجی به بابا میگوید: آقاجان! طاووسخواهی با رنجش دوست باش. اینها- خوشگلها را میگوید- اخلاقشان طوری است- مادرم را میگوید- که تعریف برشان نمیدارد. بزرگشان کنی خوار شدی، کوچکشان کنی پرشان دادی. با خوشگل آقاجان! باید عادی بود. به بابا میگوید سرش را بندازد پایین، آرام مثل او زندگی کند- خودش را میگوید- «صبحانهات را بخور، برو سر کارت، یومیهات را بخر، بیا خانه، شامت را بخور، اخبارت را ببین و بگیر بخواب. این کار سختی که نیست. فکر میکنی زندگی چی است؟ عادی باش. عادی آقاجان!»
گفتنش راحت است! در عمل اما مثل حفظ کردن اسم و شمارة کثافت عنصرهاست. شاید اگر طول استخوان ران بابا ده سانت بیشتر بود فرایند عادیسازی با تنش کمتری جلو میرفت. اما برای مردی به قد او عادی بودن زیادی بلند است. یک جاهایی چارپایه میطلبد. یک جاهایی کفش پاشنهدار حتی. اما وقتی تو مرد هیچکدام از این جاها نباشی مجبوری واسه اینکه روی هیچ صندلی کثافتی نتمرگی، تماموقت توی کارگاه در خدمت مجسمههایی باشی که نصف خودت هم نیستند. عزیزحاجی به بابا میگوید که از " باب " گفتن مامان دلخور نشود. میگوید اصلاً بگذار "آب " صدات کند. و دست به دامن یک خاطره شده، با کیف میگوید پدرت هم مرا " پِس" صدا میکرد. گفتم که خوشگلها اینطوریاند. همانطور که جُل به تنشان قشنگ است، فحش هم به دهنشان شیرین است. و... خب خواننده من دیگر حرفی ندارم! یعنی اطلاعرسانی تمام شد!
«اوه آقای باهر» یعنی خیلی چیزها... یعنی اینکه... میخواهم مؤدبانه بگویم یعنی این میشود که صاحبخانه را توهمِ بولداگی برمیدارد. سگها را هم که میشناسید چه خرهایی هستند. این میشود که نه تنها ما را گاگولهایی میبیند که تا دیروز در حیاط نفلهاش توپ میشوتیدیم، بلکه دلگندهطور و سر حوصله، جوری مامان را دید میزند که اسم ادبیطوریاش: پرسشگرانه وق زدن است. کور خوانده بولداگِ...! از آنجاکه اینجا آنجا نیست - منظور خاک آنجا خانة دوم آقاست- هنوز تخمِ کَل انداختن با ما را ندارد. اما انگار چشمغره و جدول تناوبی را یهو بستن و چپیدن تو آشپزخانه فراریاش نمیدهد. ماتحت از همه جا بولداگیترش را به ما کرده، رو به مستأجر کله تیفوسیاش هاج و واج واق واق میفرماید: «خوب بفرمایید از انگشتان من چه کاری ساخته است؟ امر کنید سرکار خانم تا جادوی هر کدام را خدمتتان نشان دهم.»
آمی که بیشتر از چهار بار نگاهم میکند میفهمم این دو تا دارند زیادی رو حرف میزنند. مامان را صدا میکنم. درست مثل سالی یکبارِ بابا: «مامان گیسو!» جواب میدهد. مامان نه، راهکار. سینه صاف میکند یک اوه دیگر میدهد بیرون. به ما نگاه میکند و باز یانکی طور میگوید اوه سوءتفاهم... و ادامه میدهد: «... گمانم ملتفت نشدید آقای باهر عزیز این یک فراخوان داستاننویسی است و من... آه خدای من! افسوس میخورم که چرا این بچهها...» و انگشت اشاره جادوییاش ما را نشانه میگیرد. «... چرا نباید قدر این فرصتها را بدانند..»
-خب خب! عالی است! فیالواقع حالا فهمیدم چی چطور شد! جایزهاش چیست جانم؟
-آه آقای باهر! آقای باهر! خواهش میکنم ارزش ادبیات را با سکه نسنجید...
- خب خب جانم! چشم سرکار خانم! شما خودتان را ناراحت نکنید. بنده هم از اهالی ادبم. اجازه بفرمایید قصد حقیر تحریک اشتیاق حیوانکیها بوده... میدانید که؟! از آن لمهای خودمان... البته بعید میدانم آقای مندلیف موافق باشند! خب بگذارید ببینم! راستی سرکار خانم چرا خودتان آستین بالا نمیزنید؟ فرمودید شش تا شصت سال؟
گذشته از آن زِر مفتِ "حیوانکی " که پراند و آن مثلاً چشمک خرکی برای یادآوری لمهای حال بههمزن خودشان، باید بگویم اینجا ما رسماً عداوت را با خپل کنار گذاشتیم. میبینید که بولداگ هم نمیگویم. به هوش و نکته سنجی صاحبخانه واکنش نشان داده از طرف آمی هم میگویم که با او موافقیم و به بند از هشت تا هشتاد سال استناد میکنم. مامان که تازه به یاد نشستن افتاده و از ادب به دور میداند خپل را سرپا نگه دارد، با همان کفشهای پاشنه مدادیاش که فهمیدیم هفده سال ته کمدش خاک میخوردند خودش را به صندلی میزبان میرساند و جای پا روی پا انداختن که به قول خودش ژست زنهای دمدستی است- پاها را کنار هم روی پنجه کج و معذب کیپ هم نگه میدارد. همانطور که بالاتنهاش خلاف جهت پاهای معذبش است دستی توی سرش میبرد. لبخندی با اتیکت ادبی مغموم تحویل جامعه ادبی میدهد و باز آه آقای باهرش راه میافتد البته با یک عزیز اضافی و میپرسد: «شما بگوید آرزوی یک مادر چیست؟» و خودش جواب میدهد: «آه! بله. بله که سربلندی و شهرت طفلهای معصومش.» و باز میپرسد: «شما به من بگویید چرا نباید اسم آنها- پسرهای من- در یک انجمن ادبی بدرخشد؟» و در جواب نگاه خپل به ما، میگوید: «بله! پسرهای من!»
بعد از این مرحله را خوب از حفظیم ما. چون میدانیم مامان شروع کرده به زیر و رو کردن زیر ساختها و رو ساختهای جامعة ادبی، با خیال راحت به کارمان که خوردن است میرسیم. هیچکس مثل او نمیتواند یک کمدی واقعی را به تراژدی تبدیل کند. آنقدر میگوید و میگوید و میگوید که آقای باهر از شرمندگی نمیداند به قول بابا دستهای بیعار پنبهندیدهاش را کجاش قایم کند. برای همین سراسیمه با یک دنیا عذرخواهی از اینکه از ده انگشت خپلش حتی یکی هم جادویی نیست، لیوان شربت را زمین گذاشته تعظیم خاضعانهای کرده، چنان میرود که گویی دار فانی را وداع خواهد گفت.
ما میمانیم و مامان و تنها چند ساعت به پایان سی مهر که آخرین فرصت ارسال آثار باشکوه ما به جشنوارة انگشت جادویی است. پیروز کله تیفوسی میدان، جلوی هر کدام ما یک ورق آچهار و یک ورق خطدار گذاشته است. روی میز از کیکهایِ گهمزة شیرین عسل و آبقندهای اسانسدار سنایچ پر است. راه به راه میپرسد چه میخواهیم. مدام مینالد تو را به خدا اگر مرا دوست دارید بنویسید... و چون هرگز چنین قسمهایی نخورده روح ما در عذاب است. هر دو با احساس گناه، عاجز از بیرون آمدن یک کلمه از انگشت لعنتیمان روبروی هم نشسته فقط به برگهها یا نوشتههای روی کیک و بیسکویت و ساندیسها خیره ماندهایم. همهاش فکر میکنم با موهاش چیزهای دیگری هم از سرش کم شده. آمی واسه شش سالی که از من کوچکتر است زود قسر درمیرود. در کمین فرصتی به بهانة شستهشدن شکم اسبآبیاش، داد میزند میخواسته آن را لیس بزند و مثل یک مرد روی صندلی ایستاده رو به مامان عربده میکشد خستهام کردی تو! مداد را پرت میکند. جفت پا میپرد زمین- البته رو سر صاحبخانه- و در جواب مامان میگوید هیچ کدام از آن آشغالهای روی میز را نمیخواهد. ساعت هشت هم نشده بدون مسواک روی کاناپه خوابش میبرد. شامش همان محتویات شکم اسبآبی بود. مامان به من مثل آخرین برگ اُهنری نگاه میکند. یک ساعتی میشود چیزی نگفته است. یکهو دستهاش را جلوی چشم گرفته و میگوید: «آه پسرم خودم را بخاطر همچین خواهش سنگدلانهای نمیبخشم اما مطمئنم وقتی نفر اول شدی و داستانت دست به دست گشت بخاطرش ممنونم میشوی. بخاطر تمام کارهایی که مادرت برای تو کرده... بخاطر تمام خواهشها... بخاطر» و من کر میشوم. چیزی بیش از آن چه عزیزحاجی از بابا میخواست. «آقاجان همیشه یه خرده کر یه خرده کور زندگی کن.- منظور ادبیطور مادربزرگم نیمهبینا و نیمهشنوا بوده!- کم بگو اما خوب بخور جا اینکه بگذاری واسه وارث. اینطوری بعید میدانم کاری به کارت داشته باشند.» در تمرین کری اولین کیک دورنگ را باز میکنم. به خواننده پیشنهاد نمیشود. کثافتی که به سقف دهانم چسبیده را با دو تا ساندیس میشویم. چون دارم تمرین کوری میکنم- فرو کردن نی در سوراخ ساندیس سوم- دوباره صدای مامان را میشنوم. میگوید که نه التماس میکند به خانم فلانی و فلانی و فلانی سفارش ما را کرده. گفته ما آثارمان را فرستادهایم. حرفش این است که وقت نداریم تو را به مقدسات بجنب. ساعت هشتونیم است و دریغ از یک کلمه. نهونیم میشود و بگو یک هجا. خسته از تمرینهای کری و کوری و لالی و لمس ناشی از قطع نخاع به این نتیجه میرسم که هیچ تمرینی برای نابویایی و نابساوایی وجود ندارد همینطور برای ناچشایی. سفیدی ورق آچهار زیادی روی مخ است. هی میگوید این کاره نیستی بچه. خودکار تو دستم عرق کرده. مدام انگشتهای بولداگی طرف که با شنیدن اوه آقای باهر تو هم میرفت در مقایسه با دستهای زخم و زیلی بابا که کفش پاشنه تخت مامان را جفت میکرد، جلو چشمم رژه میرود. کاغذ را که مچاله میکنم یکی دو دقیقهای از شر اوه آقای باهر و کله تیفوسی مامان راحت میشوم. اما دست بابا به معنای واقعی کلمه روی مخ است. دقت میکنم ببینم کدام انگشتم این جادو را خلق کرده. مچاله کردن. برای همین کاغذ آمی را که باز ماشین آتشنشانی کشیده با انگشت سبابه جلو میکشم و زور میزنم با همان انگشت مچالهاش کنم. امتحان کن خواننده. چون هرگز نمیشود چنین جادویی کرد مگر با حضور انگشت میانه و اثبات برادری انگشت شست که عددی به حساب نمیآید و خیلیها را دیدهام که غافل از کارکرد آن از داشتن شست زشتشان مدام گله و شکایت دارند که شست فلانی را ببین و شست مرا ببین. راستش برای خوب مچاله کردن یک ورقِ نصف آچهار حتی، لااقل پنج انگشت باید جادو کنند. و این دهمین کاغذی است که به درک واصل میشود. ساعت دهوده دقیقه است. مامان چند بار رد شده ولی نجابت ذاتیاش اجازه نداده حتی با ادبیات خودش بپرسد چه مرگم است. کافی است اخم کنم و بیشتر از این روی صفحه خم شوم دیگر حل است. فکر که نه مطمئن میشود در حال خلق شاهکار ادبیام. فکر خوب است. یک جور چیز است... چیزش... زایش است به قول خودش یا به قول فروید جانش. اوه اوه نگفتهام خواننده! عاشق فروید است نه برای همة گندهایی که به ناخودآگاه آدم زده، یا هر رابطهای را مشکوک میداند فقط برای این جملة نابش: قاتلانِ واقعی، پدران و مادران هستند و پدران و مادرانشان و پدران و مادرانشان و تا فردا صبح همچنان پدران و مادرانشان. بااینکه هزار بار مادر خودش- مامی- گفته جلوی ما این حرفها را نزند اما این فرضیة بسیار خفن و درستی است که مو لای درزش نمیرود. من و حتی دایی گیوَم کلی با آن موافقیم. و عجیب اینکه الان این فرضیه کار میکند. خود مامان یک دیکتاتور مامانی تحصیلکرده است که هرچه به پایان ساعت مسابقه نزدیکتر میشویم آن خود واقعیاش بیشتر رو میشود. هر چه بیشتر مراقب است که ابراز وجودش، مؤدبانه و اصیل باشد مثل آن روز بابا از خط میزند بیرون. اول بیخیال کفشهاش میشود و بعد هم دامن فونش مثل دهانة خشک یک چاه نفتی پشت در دستشویی به انتظار فون شدن ول میشود. پیرهن معروفش هم از قسمتی که زیر دامن چروک شده از دستة مبل آویزان است. در حال حاضر پابرهنه در حال رژه رفتن است با یکی از تیشرتهایی که چون کارِ شلوار و پیراهن و دامن و روانداز و دستمالسفره و پیشبند را همزمان انجام میدهد هر موجود دوپایی یکیاش را دارد- نگو که نداری خواننده! بله رژه و هی دستش بالا میرود برای پشت گوش جادادن موها، یا کنار زدنشان از روی شانه اما کنف پایین میآید. زیر چشمی حواسم هست که ناخودآگاهِ کثافتش چطور دستش میاندازد؛ هر دو دست را مثلاً برای جمع کردنِ به قول بابا خرمن موهای خدابیامرزش، پسسر میبرد تا با کشسر خیالی مثل گوجه یا لبو یا هر آشغال دیگر گِردش کند اما در حالیکه خودش را مثل پاهای تو کفشش جمع میکند دزدکی میپایدم که ندیدهباشمش. از مرحلة مدارا با اشیا رسیده به مرحلة غرغر با هرچه دم دستش میآید. دقیقاً دوازده دقیقه به دوازده شب است. و دوازده جای من همزمان تیر میکشد. ده دقیقة دیگر انگشتان جادویی مشت میشوند که بخورند فرق سر کسی که جا مانده. چهل دقیقهای میشود که پای کامپیوتر نشستهام چون صفحة ورد را نه میشود مچاله کرد و نه خطخطی. بالای صفحه مثلاً اسم داستان را تایپ کردهام؛ " پاکت سیگار باب اسفنجی دست مگی خوشگله" یک ربعی میشود که نگاهش میکنم اما جز بوی سیگار چیزی ازش درنمیآید. مامان نشسته روی همان صندلی میزبان و پاهای معذبش را جاداده توی تیشرت مخصوص این کار. اسم ادبیاش زانوی کثافت غم بغل کردن است. در مرحلهای است که فحشهای شیرینش را به باب عزیزش داده در خیالش او را کشته و خاکش کرده و در سوگش مثل یک زن وفادار سیگارهای او را چسدود، نفله و مودبانهطورش دود میکند. تا نگاهمان به هم میافتد انگشتم را میگذارم روی بک اسپیس. صفحه، سفید عین رول دستمال توالت میشود. یکهو ناخودآگاهم این جملة بابا را با اردنگی پرت میکند بیرون: «پسرم راستگفتن دمدستیترین چاخانی است که بیفکر میتوانی سرهمش کنی.» و خود ناخودآگاهم عین جنیها شروع میکند به تایپ:
ما همین امروز متوجه وجود مسابقة انگشت جادویی شما شدیم. ما؛ من و برادرم هستیم. چون کمتر از ده دقیقه زمان داریم پس گذینة داستانک را برای شرکت در مسابقه برمیداریم. میدانم که آقایان داور و شاید خانمها میتوانند موقعیت ختیر ما را درک کنند. من مجبورم به دلایل به شدت امنیتی و فقط برای اینکه پدرم برگردد به آغوش خانه این کاغذ را سیاه بکنم. وقتی ندارم. مراحل پر کردن فرم و ارسال را هم حساب کردم. ما نه برای ارزش مالی این مسابقه که در اذای برگشتن پدرم به خانه در این مسابقه شرکت کردهایم. در قبال غلطهای املایی اشتباهات تایپی و جا افتادنهای اهتمالی از طرف ناخودآگاهم عذرخاهی میکنم. گویا به عمد ایشان چنین شده. اسم داستان تمامی بار مفهومی آن را به دوش میکشد و هر کلمهای به زَم نویسنده توضیح بیخودی و هدر دادن وقت و شعور خواننده است.
چطور بود خواننده؟ حدس میزدم!
داشتم به املای کلمة زعم فکر میکردم که به صدای راد گفتن مامان ناخودآگاهم مثل سگ ترسید و در سوراخ نمیدانم کجا چپید. یکپارچه آگاه به کلهام میزند نگاهش نکنم برای همین یک دستم را بالا میآورم یعنی لطفاً سکوت و انگشت دیگرم را فشار میدهم روی بک اسپیس. چهار دقیقه به نیم. به چهار صفر شدن ساعت موبایل. خودش است. داستانک! به قول بولداگ عالی است. بالای صفحه اسم داستانک را تایپ میکنم: "کفش پاشنهبلند مگی در سوگ باب" سیزدهمین جا که سینهام باشد تیر میکشد. "در سوگ باب" را پاک میکنم. با چند تا اینتر میپرم پایین و ادامه میدهم: " قرار بود هرگز پوشیده نشود اما بعد از هفده سال پوشیدهشد. " دوباره پایین و پایین و پایینتر: نویسنده رادین رادفر و تمام. و درست سه دقیقه مانده به بسته شدن صفحة انگشت جادویی ارسال و تمام. و خلاص. و بردن شرط. و گرفتن شماره تلفن بابا با انگشت جادویی. و بوق خوردن و بوق خوردن و مرور کردنِ مامان میگوید زود بیا خانه و بوق و بوق و گفتن تو را خدا بردار بابا توی دل و گفتنِ برنمیدارد و شنیدنِ دوباره بگیر و گفتن همهاش تقصیر توست! زیر زبان. و دوباره بوق. باز هم بوق و نگاه کردن به سر مامان که چون در تاریکی ایستاده مثل مزرعة سوخته شده و بوق و بوق و گفتن برنمیدارد و بوق و شنیدنِ اوه باب بیچاره! و بوق و گفتن حتماً خوابیده. و بوق و تمام خواننده!