همیشه ته کلاس قوانین خاص خودش را داشت، حتی خود آقای مدیر یا ناظم هم نه چیزی از این قوانین سردر میآوردند و نه حقی برای دخل و تصرف در آن داشتند. همیشه هم آن دو سه نیمکت روبهآخر را یک نفر که سردسته بود رهبری میکرد.
همان که سر کلاس با لولهٔ خودکار و پوست نارنگی اسلحه میساخت و گلولههای کوچک نارنگی را که مثل سنگ دردناک بود شوت میکرد به پس سر و توی یقه و کلههای از ته تراشیدهٔ بچههای جلویی؛ اما همین آدم وقتی یکی از بچهها میافتاد توی مخمصه، میشد گانگسترترین آدم کلاس. میشد جنتلمن. به تکاپو میافتاد که گره از کارش باز کند. با زورگویی، با باجگیری، با سد راه شدن و از هر راه دیگری برایش پول جمع میکرد. اگر کسی دفترش را جا میگذاشت، همهی بچهها را هماهنگ میکرد که بگویند «تکلیفی نداشتیم»، جوری که خود معلم هم باور کند. اما وقتهایی که کسی مشکلی نداشت خودش میشد اسباب اذیت. رقصِ روی نیمکت و برداشتن کلاه بچهها و قایم کردن دفترها و گرفتن خوراکیهایشان و سوسک انداختن توی کیف شاگرد خرخوان کلاس کارش بود.
وقتی معلم در کلاس را باز کرد و پرسید که چه کسی گلهای باغچه را لگد کرده؟ سینه سپر کرد و گردن کشید که: «چیه حالا چهار تا گل؟ ما بودیم.» له شدن گلها را گردن گرفت تا غرور علیِ دستبهعصا که لغزیده بود و گلها را لگد کرده بود خدشهدار نشود. خوبی و بدی برای حسام قوانین خودش را داشت.
گاهی میدیدم که ظرف کوچک بلوری یا لیوانی را با دستهای درشتش قاپ میزند و میچپانَد توی جیبهای شلوار یا ژاکتش گلوگشادش. انگار ژاکتش به مخزنی وصل بود که وسایل' توی آن میافتاد و ناپدید میشد. نه کسی بو میبُرد و نه از روی لباس نمودی داشت. گاهی میدیدم که از زیر کار درمیرود. برچسبها را دلبخواهی زیر ظروفهایی که ردیفبهردیف از زیر دستگاه بیرون میآمد میچسبانْد؛ یکی را میچسباند و یک را رد میکرد، اما همین آدم وقتی که توی کارخانه، در انتهای راهروی پخش کارتنها، دعوا درگرفت و دو تا از کارگرها، احمد و کریم، به جان هم افتادند، جلو پرید و داد زد: «چه خبرتونه؟»
همه ملتفت نقلهای دهانبهدهان این روزهای کوچه و محله بودند؛ اینکه احمد با خواهر کریم سَروسِری دارد. حسام میان احمد و کریم ایستاد و گفت: «حالا چهار تا دونه تو کارتن بیشتر ببری یا کریم که فرقی نداره. بیا اصلاً مال منم تو ببر.» کارتنهای روی دستش را گذاشت داخل گاری کریم. همه سکوت کردند و جمعیت آرامآرام متفرق شد. وقتی که حسام خم شد تا کارتنها را توی گاری کریم بگذارد شنیدم که گفت: «آدم با جاروجنجال حرف ناموسشو نمیندازه سر زبون مردم.» راست ایستاد و بلند گفت: «بیا تو ببر.» رو کرد به احمد: «آدم وقتی یه مادر پیر داره که باس نگهداریشو بکنه، درنمیافته با اینواون. آدم وقتی از کسی چیزی میخواد باید حرمت سرش بشه، ادب بفهمه. فهمیدی؟» احمد سر تکان داد و حسام از کنارش گذشت. به چند نفری که هنوز ایستاده بودند اشاره کرد و گفت: «خب دیگه نمایش تموم شد، برید سر کارِتون.»
آخر کلاس قوانین خودش را داشت؛ اما حالا حسام شده بود شاگرد ردیف جلوی نیمکتها. حالا دیگر حسام آن آخر نبود که به حکم خودش از خوبی و بدی، موشک کاغذی' سمت معلم پرتاب کند یا آدامس بچسباند به لباس جلویی یا تکه یخی بگذارد توی یقهٔ شاگرد خرخوان کلاس. حالا دیگر حسام روی نیمکت آخر نبود تا فرصت داشته باشد تا رسیدن معلم، مشقهای سعید را که دیشب مادرش در تب میسوخته تندتند بنویسد. حالا حسام روی نیمکتهای جلویی نشسته بود. جلوترین نیمکت ممکن، با لباس و شلوار آبی، با خطهای سفید درهم و دستبندیبهدست، با صورت نتراشیده و موهای شانهنکرده و با وکیلی کنار دستش که از او و کودکیاش، از قوانین نیمکت آخر هیچچیز نمیدانست. قاضی گفت: «متهم، حسام رنجبر، اعتراف کرده به قتل خانم گوهر صمدی.» صدای گریهٔ کریم بالا رفت و زمزمهٔ غرق اندوهش شنیده شد: «خواهرم... خواهرم.»
صدای احمد دادگاه را پر کرد:
_کار خودشه. خودم صد دفعه شنیدم که خواهرشو تهدید کرد که میکشتش. اون حتی منم تهدید کرد. حالا خودشو زده به موشمردگی
کریم ایستاد:
_د لجن. منکه میدونم کار توئه. کار خودتو کردی. چیکار کردی با خواهرم؟ هان؟
_تو چشم نداشتی ما رو با هم ببینی. حالا که گوهر مرده. دیگه چه فرقی میکنه؟ بذار همه بدونند، آره ما با هم بودیم، و تو چشم دیدن ما رو نداشتی. ما با هم بودیم، اما من نکشتمش. ما با هم بودیم، حالا دیگه چه فرقی میکنه؟
نشست و گریه کرد.
قاضی گفت: «ساکت باشید. این پرونده مختومهاست. قاتل اعتراف کرده.»
حسام گفت: «گوهرو من کشتم. اومده بود توی خیابون که زدمش». وکیل بلند شد: «بله جنون آنی. موکل بنده سابقهٔ ضرب و شتم و کارهای ناخواسته و ضدونقیض زیاد داره که این رو همهٔ اطرافیانش تصدیق کردهن. این جنون بیاختیار بهش دست داده.»
حسام رو به وکیل با لبخندی سرد گفت: «من جنون ندارم، روانی نیستم». وکیل به شانه حسام زد تا ساکت باشد. آرام گفت: «اگه ثابت بشه در حال جنون این کارو کردی، حُکمت تغییر میکنه.» حسام فقط نگاهش کرد. کریم دوباره بلند شد: «نه آقای قاضی. کار حسام نیست. اون احمد نکبت کارشو با خواهر سادهی من کرده و بعد... بعد کشتتش.»
حسام گفت: «من کشتمش. هیچکدوم این حرفهایی هم که اینا میگن نیست. اون یه بدهی داشت به من. همینو بس.» کریم آرام نشست. همه سکوت کردند. قاضی چیزهایی نوشت.
قاضی گفت: «این جلسه تمومه». رو کرد به دستیارش: «قرار جلسه بعد رو بذارید.» همه بلند شدند و حسام با دستهای بسته و سربازی که همراهش بود راه کنار نیمکتها را طی کرد تا رسید به ردیف آخر. آنجا که من نشسته بودم. بلند شدم. به سرباز گفت: «یه لحظه» کنارم ایستاد: «آوردی؟» دست توی جیبم کردم: «آره. به مادرت گفتم کتاب حافظ توی طاقچه رو میخوام. بازش که کردم، این پاکت بینش بود» پاکت را به دستش دادم. دو دست را بالا آورد و با سر انگشتهایش بازش کرد. یک عکس بود. عکس گوهر. اشک در چشمهایش حلقه زد. آن را بوسید و توی جیب چپ روی سینهاش گذاشت. تا بهحال حسام را اینطور غرق اشک و با چشمهای غمزده ندیده بودم. چهطور تابهحال نفهمیده بودم که حسام عاشق گوهر بوده؟ کریم داشت از کنارمان میگذشت. ایستاد تا چیزی بگوید. حسام سر چرخاند و با نیمنگاه و با لبخندی آرام به او گفت: «آدم با غیرتبازی نه جون خواهرشو میگیره، نه مسبب مرگش میشه و نه اسم خواهرشو میندازه سر زبونا.» کریم فقط نگاه کرد. صدای پر زجهٔ مادر کریم دادگاه را پرکرد: «نذار خون دخترم پامال بشه، مجازاتش کنید.» صدای قاضی را شنیدیم: «ما طبق قانون عمل میکنیم.»
به چشمهای حسام نگاه کردم: «کار تو نبوده حسام، من میدونم، قاضی هم باید بدونه، بذار قانون قضاوت کنه.» گفت: «نیمکت آخر قوانین خودشو داشته، همیشه. یادت که نرفته؟» گفتم: «دِ لعنتی! قانون تو داره باعث میشه متهم اصلی قسر در بره.» حسام گفت: «توی قانون ردیف آخر خوبی و بدی، سوای خوبی و بدیِ توی کتابهاست.» صدای قاضی آمد: «بنویس متهم ردیف اول: آقای حسامِ...» گفتم: «اما حالا تو بچهٔ ردیف آخر با قانونهای مختص خودش نیستی، حالا ردیف اولی، متهم ردیف اول. بفهم!»
حسام دستم را گرفت و گفت: «ممنون بابت عکس.» گفتم: «اما قانون تو داره عدالتو زیرپا میذاره، داره خون اونو پامال میکنه». جواب داد: «اون خون نیاز به حفظ آبرو داره.» لبخندی زد. لبخندی که به سکوت دعوتم میکرد. لبخندش را تاب نیاوردم. باید کسی قانون ردیف آخر را زیرپا میگذاشت، کاری که حتی مدیر و معلم از پسش برنیامد. دستم را از دستش کشیدم بیرون. نگاهم را از حسام سمت قاضی کشیدم: «آقای قاضی، شب قتل حسام با من بود.»