داستان «شب دیجور» نویسنده «جیران یکتا»

چاپ تاریخ انتشار:

jeiran yekta

هیچ صدایی به گوش نمی رسد، گویی زمین و زمان در خوابند وساعتها از حرکت باز ایستاده اند و عقربه هاشان زنگ زده، هیچ کور سویی در این شب دیجور بی پایان دیده نمی شود.

در رختخوابم،چشم هایم را باز می کنم از پنجره ی کوچک اتاقم چند تکه ابر به شکل های مختلف می بینم. شکل فرشته، درخت، کتلت، این یکی مامان با کف گیر، یاد دیروز می افتم، مامان با کف گیر دنبالم می کند، می زند روی دستم، و با تشر می گوید: مگر نگفتم: ناخنک نزن؟ با خنده می گویم:آخه من عاشقشم نمی تونم ازش بگذرم، بهار، مادرم ، با مهربانی می گوید: بیا پسر، بیا بگیر نان تازه هم هست بر دار بخور.

بهار خانم دیروز کتلت ها را پخته و آماده گذاشته کنار کوله ام ، آقا کاظم ، پدرم هم ماشین را برده پیش مکانیک محل و باک را هم پر کرده، دیشب  که ماشین را آورد، گفت: پسر فقط یه دستی به سرو روی ماشین بکشی همه چی ردیفه.گفتم چشم آقا جون.

هفته ها درس خوانده ایم وحالا درست چند روزی به آزمون ها مانده  می خواهیم از دود و دم و سرب وآلودگی هوای  تهران فرار کنیم و به جایی خوش آب و هوا سفر کنیم.

 با خودروی سمند از خانه به سوی خوابگاه دانشگاه تهران می رانم، به خوابگاه می رسم آقا رشید مرا می شناسد کارت دانشجویی ام را نشان می دهم و بالا می روم، در می زنم،  بچه ها آماده اید برویم؟ علی با ناراحتی می گوید: پوریا باز زود آمدی؟چرا نمی گذاری بخوابیم، ساعت را نگاه کن؟

با تعجب می گویم: ساعت!! خودت ساعت را نگاه کن، قرار بود همه سر ساعت آماده باشید ومن تا آمدم، سوار شوید و برویم.

علی چشم هایش را باز می کند و می مالد وساعت اتاق را نگاه می کند انگار که برق گرفته باشدش ازجا بر می خیزد و سرش به تخت می خورد و آخی می گوید: و سرش را می مالد و بدو بدو شروع می کند به آماده شدن‌.

روبه حبیب می گویم: توچی پسر حاضری؟ به آرامی می گوید من بعد نماز همه چیزهایم را جمع کرده ام وبا شادی ای که در صدایش موج می زند می گوید: بله حاضرم می دانی که من تهران را دوست ندارم و آرزو می کنم این چند سال هم تمام شود به مشهد برگردم، راستی هتل را چه کرده ای؟من که چشمم دنبال علی است بر می گردم و می گویم:  پنج شنبه وجمعه را رزرو کرده ام.

علی از آن طرف می گوید: جوراب های مرا ندیده اید؟حبیب می گوید: بگردطبق معمول یا توی یخچال است یا توی گلدانهای بالکن.

حبیب باردیگر می پرسد ماشین را چک کرده ای؟ یک موقع توی راه بازی در نیاورد؟ می گویم: آره، دیروز  پدرم، ماشین را برده پیش مکانیک مشکلی ندارد.فقط آقا کاظم، خیلی نگران بود ویکسره می گفت: پسرم، آرام رانندگی کن، با احتیاط برو، من هم قول دادم پسر خوبی باشم و خوب برانم.

ناگهان علی با شادی می گوید:: یافتم، جورابم لای کتاب شیمی بود.

کوله ها، لباس زمستانی و یکی دوتا پتو هم گذاشتیم پشت ماشین و وآماده ی رفتن شدیم.قرار شد هردو ساعت یکی از ما رانندگی کند.

اولین راننده هم من بودم تاجاده چالوس خودم راندم، راه بندان کمی تا کرج بود ولی باز یک ساعت طول کشید، تا از تهران خارج شویم.

جاده ی پر پیچ وخم دوطرفه ی کوهستانی زیبایی است تاچشم کار می کند درخت است حتی در زمستان هم این جاده زیباست، با جنگلهایش و گردنه هایش.

آهنگ شجریان را گذاشته ام بچه ها دم گرفته اند همه هیجان داریم ، دوساعت من به پایان می رسد کنار جاده می ایستیم و چای وتنقلات وپرتقالهای علی را که پدرش از شهسوار فرستاده را می خوریم.

 حالانوبت حبیب است حبیب بشکن زنان ماشین را روشن می کند وبا سرعت می راند، گاهی دیوانگی می کند و  در جاده ی به این باریکی که دوطرفه است لایی می کشد.

عصبی شده ام گوشم را می خارانم، این عادت از شب بیداری ها برای امتحانات برایم مانده است، باتشر می گویم، کمی آرام تر رانندگی کن دیگر مگر دنبالت کرده اند؟ چشمی می گوید و ادامه می دهد.حبیب آن قدر بد رانندگی می کند که پلیس جریمه امان می کند. کنار آلاچیقی می ایستیم و کتلت های بهار خانم را می خوریم علی و حبیب می گویند: مامانت چه دست پخت خوبی دارد ! دستش درد نکند.می گویم آره خیلی زحمت کشیده واقعا گل کاشته.

حالا نوبت علی شل و وارفته است می نشیند پشت فرمان آرام آرام می راند گاهی برف پاک کن را به جای راهنما می زند گاهی دکمه های ضبط را اشتباه می زند وهمه را می خنداند گاهی هم عصبی می شود یقه ی لباسش را می خورد  و می  گوید: تا من رو دارید غم ندارید

عصر نزدیک غروب است که به تونل نزدیک می شویم کم کم برف ریزی می بارد، به چند علامت می رسیم جاده باریک  می شود و روی تابلویی نوشته به دلیل رانش زمین تونل بسته شده واز جاده انحرافی باید پیش برویم. برف پاک کن کار می کند، کمی جلوتر که می رویم  جاده دوتا می شود تابلویی وجود ندارد که بدانیم راست برویم یا چپ؟ بالاخره سمت راست می رانیم، برف و بوران همه جا را گرفته آرام آرام پیش می رویم هوا سرد شده و گرمای بخاری هم دیگر اثر ندارد کمی نگرانم چند ساعتی است در راهیم هنوز به مقصد نرسیده ایم هیچ نوری نیست جز چراغ ماشین خودمان، آرام آرام می راند برف یک ریز می بارد. علی می گوید پوریا من دیگر خسته شده ام فکر کنم گم شده ایم وگرنه نا حالا رسیده بودیم.

نوبت من است پشت فرمان می نشینم   یقین دارم که گم شده ایم، ماشین را روشن می کنم یک ساعت رانندگی می کنم اما هیچ روستایی دیده نمی شود

 ناگاه ماشین پت و پتی می کند وخاموش می شود، چند بار استارت می زنم، روشن  نمی شود، پیاده می شوم کاپوت را بالا می زنم،  داخل ماشین را نگاه می کنم سر در نمی آورم چه شده.هیچ سر رشته ای از ماشین ندارم. برف تا نیمی از زانوانم را پوشانده است. همگی پیاده می شویم ماشین را هل می دهیم شاید روشن شود  اما روشن نمی شود، همه نگرانیم، از صندوق پتو ونوشیدنی گرم وتنقلات بر می داریم و سوار می شویم  ، نیمه شب است همه در رعب و وحشت فرو رفته ایم.

هر کسی کاری می کند تا نخوابد،من  باخود نجوا می کنم وبا خدایم حرف می زنم.از او کمک می خواهم.تا همگی سلامت از اینجا بر گردیم.

 حبیب را نگاه می کنم گویی اوهم زیر لب چیزی می گوید، مرا که می بیند می گوید: بچه ها نترسید ایشالا سالم بر می گردیم تهران.

 اما کمی بعد  خودش هم  مردد می شود و به آرامی به راز و نیاز می پردازد وبا خود می گوید: آقاجان تا حالا هرچی از تو خواستم دادی حالا هم  سلامتی دوستانم و خودم را میخواهم قول می دهم آقا جان یک هفته بیایم خادمی اتان را کنم. فقط سالم بر گردیم.

علی  با حالت دستوری می گوید: تاصبح نباید بخوابیم باید خودمان را مشغول کنیم. بچه ها فهمیدید! نباید بخوابیم.

 جدول حل می کنیم، کتاب می خوانیم،و.... هر کاری می کنیم تا خوابمان نبرد اما مگر می شود؟ دیگر کاری از دستمان بر نمی آید. سرما غلبه می کند و بالاخره همه خوابمان می برد.

سروصدایی به گوش می رسد، با خود می گویم: پس مرده ام به بهشت رفته ام صدای نازکی می شنوم یقین می کنم حوریان آمده اند به استقبالم. کمی چشم باز می کنم نور چشمم را می زند. می گویم چه نوری ! نور بهشت است؟ 

کسی مرا تکان می دهد، چشم باز میکنم، پرستار را می بینم، چند دقیقه می گذرد تا می فهمم نمرده ام، از پرستار سراغ دوستانم را می گیرم  با مهربانی می گوید: خدارا شکر، بخیر گذشت،  همه سالم هستید.

داستان «شب دیجور» نویسنده «جیران یکتا»