داستان «آقاجان» نویسنده «فرشاد ذوالنوریان»

چاپ تاریخ انتشار:

farshad zolnooriann

هوا ابری بود و مرطوب، تکه های ریز باران نم نم روی صورتم می نشستند. آب راکد داخل حوض به ولوله افتاده بود. ماهی ها سرسام گرفته بودند. آقا جان کت سیاه بلندش را پوشید و سر طاسش را با کلاه لبه دار پوشاند.

وارد حیاط شد. نگاهش به من و مادر افتاد. دست در جیبش فرو برد و یک تکه آینه بیرون آورد. سیبیل هایش را برنداز کرد و به سمت در حیاط به راه افتاد. به مادر گفت: "هر چی می خوای از ابرام آقا نسیه بردار، وقتی برگشتم خودم حساب می کنم." ازش پرسیدم: "کجا می ری آقا؟". در حیاط را بست. انگار که اصلا حرفی نشنیده بود. بچه ی آخر بودن یا خیلی خوب است و تمام توجهات خانواده را به سوی فرد جلب می کند یا باعث نادیده گرفته شدن کامل می شود. وضعیت من از نوع دوم است.

ده روز از رفتن آقا گذشت و هیچ خبری ازش نشد. آقا عادت نداشت برای رفتنش توضیح دهد یا تماس بگیرد بگوید کجاست. رابطه اش با خانواده مثل افراد غریبه بود.  بیشتر وقت هایی که خانه را ترک می کرد رفتنش به سه روز نمی کشید ولی این بار خیلی بیشتر از معمول بود. این غیبت برای کسی جز من جای نگرانی نداشت مادر می گفت: حتما جاش خوبه یا به قول خاله پای بساط منقل و دود با دوستانش خلوت کرده. مادرم وسواس داشت. مدام حیاط را آب و جارو می کرد. اگر کوچترین برگی از درختی می افتاد یا گربه ای در خاک باغچه کثافتش را چال می کرد کار مادرم زار بود و ساعت ها دست به آب و جارو می شد. گاها هم هیچ بهانه ای برای این کار نداشت و بی دلیل سر تا پای خانه را با دستمال و مواد ضدعفنوی می سابید و مرا هم مجبور به کار کنار خودش می کرد. امروز هم دست به کمر شد و با لباس گلدارش حیاط را شست. به شمعدانی ها آب داد. داداش ها که روزهای داغ تابستانی را به فروش بستنی یخی در خیابان ها گذرانده بودند امروز اول مهرماه و قبل از رفتن به مدرسه سر پول دعوایشان گرفته بود و داشتند همدیگر را آش و لاش می کردند. من هم از دعوای پسرها خوشم می آید و بی اختیار دوست دارم تماشایشان کنم و برای برادر قوی تر دست و هورا بکشم و کینه ی برادر ضعیف تر را به جان بخرم. مادر، رو به من و داداش ها کرد و با صدای لرزان گفت: "چه مرگتونه؟ سنار سه شی که دعوا نداره. اون بی همه چیزم که معلوم نیست کدوم گوریه". داداش ها اهمیتی ندادند و باز تو سر و کله ی هم زدند. مادر نگران نبود و احتمالا به خاطر خرج خانه پریشان شده بود. با خودم فکر می کردم که آخر آقا کجا می توانست رفته باشد؟

 چهار روز دیگر هم گذشت. به مادر گفتم: "الان دو هفته از رفتنش گذشته، ها... نمی خوای به ژاندارمری خبر بدی؟" گفت: "لازم نیست نگرانش باشی. اون حتما رفته ده و پیش ننه باباش جاش راحته. می بینی حتی یه زنگم نمی زنه ببینه خرمون به چند منه. تو  به کارت برس. امشب مهمون داریم. خاله ات اینا واسه شام می یان اینجا."

به آشپزخانه رفتم. برنج داخل سینی ریختم به حیاط برگشتم و کنار حوض نشستم تا برنج را پاک کنم که صدای دعوای زن همسایه با شوهرش را شنیدم.

_سر من داد نزن.

_خفه شو. بهت می گم به تو هیچ ربطی نداره.

صدای جیغ و گریه ی بچه ها به گوش می رسید.

_تو شلوارت دو تا شده.

_شده که شده تو چرا دم در آوردی؟

_چرا می زنی؟

_خوب می کنم. تا تو باشی دیگه زر نزنی.

صدای زنگ در به گوش رسید. در را باز کردم. خاله و دختر خاله با هم با هم وارد شدند.

_سلام خاله.

_سلام عزیزم. چی شده همسایتون چرا دعوا می کنه؟

_زنش می گه شلوار شوهرش دو تا شده.

_خدا خیرش نده. مرده شور شوهرش رو ببرن. مامانت کجاست؟

_تو آشپزخونه.

همه چیز برای شام آماده بود. مادر مرغ و فسنجان درست کرد. داداش ها کنار هم سر سفره نشسته بودند و دخترخاله را دید می زدند. دختر خاله چند سال از داداش ها کوچک تر ولی از من بزرگتر بود. هیچ کس را هم آدم حساب نمی کرد. مثل برج زهرمار یک گوشه می نشست و دست به سیاه و سفید نمی زد. چشمان سبز و پوست سفیدی داشت که به برف می ماند. روی صورتش کک و مک خفیفی وجود داشت که حتی روی بینی قلمی اش را هم  پوشانده بود و زیباییش را بیشتر می کرد اما ترک تحصیلش کار را خراب کرده بود، حداقل از نظر من، دیگر این همه خودشیفتگی برای او زیادی بود. داداش ها ول کن چشم چرانی و غش و ضعف کردن برای او نبودند. معلوم بود که خاله می خواهد دخترش را شوهر بدهد. چه کسی را بهتر از برادرهایم می توانست در آب نمک قرار دهد؟ صدای زنگ در به گوش رسید. طبق قانون نانوشته ای، همیشه سر سفره کوچترین فرد باید برود در را باز کند تا بقیه راحت باشند.

کسی که زنگ می زد می خواست گوش عالم و آدم را کر کند. چون سماجت عجیبی در زنگ زدن داشت. در را باز کردم. دو مرد که یکی از آن ها کمی چاق و کاملا کچل و دیگری لاغر و دراز بود، زیر بغل آقاجان را گرفته بودند و بدون اینکه توجهی به من نشان دهند بعد از باز شدن در "یالله" گفتند و آقا جان را کشان کشان مثل یک گونی سیب زمینی گوشه ی حیاط لب حوض قرار داده و رفتند. کلاه لبه داری که همیشه سر بزرگ آقا را می پوشاند دیگر بر سرش نبود. روی زمین دراز کشیده بود. سر طاسش روی لبه ی حوض قرار داشت و سرمه ای کتش را هم خاک گرفته بود. مردها بدون هیچ حرف یا اهمیتی، حتی بدون یک خداحافظی ساده با آقاجان یا یک نگاه ساده از روی چشم چرانی مردانه به من با عجله بیرون رفتند و سوار یک وانت سفید شده و با عصبانیت محله را ترک کردند. حتی مردهای متشخص هم نمی توانستند از نگاه کردن به من چشم پوشی کنند، خاله با تمام افاده اش همیشه از خوشگلی من تعریف می کرد اما این دو نفر انگار اصلا مرا ندیدند. خشم عمیقی در چشمانشان وجود داشت. معلوم بود که دلشان از ما کینه دارد. انگار که ارث پدرشان را خورده باشیم. به در و دیوار حیاط با نفرت نگاه می کردند. در همان چند لحظه حس کردم که یکی از آن ها می خواست به صورت آقا جان تف بیندازد ولی در لحظه ی آخر پشیمان شد. آقا جان را دیدم که روی لبه ی حوض نشسته و کمرش را خم کرده بود، یک دستش روی زانویش و دست دیگر را به کمرش گرفته و نگاهش به آسمان بود. به کتش بیشتر دقت کردم، سر آستینش پاره و کرواتش مثل یک مار مرده از گردنش آویزان بود. صدایم کرد:

_دختر جان بیا دستم رو بگیر کمرم درد می کنه.

_چی شده آقا جان؟

_هیچی از پله افتادم زمین، کمرم رگ به رگ شده چیزی نیست.

_اونا کی بودن؟

جوابی نداد. دستش را گرفتم و کمک کردم تا بلند شود اما آقا جان خیلی سنگین بود. مادر به حیاط آمد و پرسید: "چی شده؟" داداش ها هم آمدند و کمک کردند تا آقاجان را به داخل ببریم. به اتاق خواب بردیمش و روی شکم دراز کشید. مشخص بود که بی حال است و درد می کشد. تا حالا ندیده بودم که آقا جان از درد بنالد، اما الان واقعا درد می کشید. مادر چند سال پیش گفته بود که "آقات توی جنگ خوزستان وقتی گلوله خورد تو پاش، دردش رو توی خودش ریخت و به کسی چیزی نگفت." بعد ها معلوم شد چند ساچمه داخل پاش جا مانده. حتی خاطره آن جنگ را هم برایمان تعریف نکرد. انگار از زمان جوانیش، مدت ها گذشته یا شاید آقا جان الان خیلی پیر شده که به خاطر یک پله ی ساده اینطوری درد می کشد. سر سفره جمع شدیم ولی دیگر دل و دماغی نداشتیم. بهتر است بگویم، شام کوفتمان شد. شوهر خاله هم بعد از شام رسید. با خنده سراغ آقا جان را گرفت. وارد اتاق شد. صدایشان را می شنیدم.

_باز چه دست گلی به آب دادی؟

_هیچی از پله افتادم زمین.

_مثل اینکه پله اش خیلی تیز بوده.

_نه مثل پله هایی که تو ازشون می پری.

معنای حرف هایشان را نفهمیدم، ولی هر چه بود شوهرخاله دست و پایش را جمع کرد و خاله و دختر خاله را با خودش برد.

شب شد و آقا جان فقط یک بار با کمک داداش ها لنگان لنگان به دستشویی رفت. غذایش را روی تخت برایش بردم. صدایش گرفته بود. وقتی حرف می زد انگار کسی از ته چاه صدا می کند. نفسش می گرفت. چشمانش پر از اشک شده بود. بزرگترین داداشم که سال ها پیش ازدواج کرده و مستقل از ما زندگی می کرد  به دیدارمان آمد با دیدن وضعیت آقا سراغش رفت و احوالپرسی کرد. گفت: حتما قولنج کردی برای همین دستش را پشت کمر آقا جان گذاشت و فشار داد که صدای وحشتناک فریادش که بیشتر به جیغ می ماند، بلند شد. داداش بزرگه گفت: "پاشو پیرمرد برو خودت رو مسخره کن. از یه پله افتادی این همه بچه بازی درنیار". آقا جان سکوت کرد و جوابی نداد.

موقع خواب، من از لرزش بدن پیرمرد فهمیدم که در حال گریه کردن است. به مادر گفتم: "ببین آقا جان چقدر درد داره!!!"

مامان به آقا جان گفت: "خجالت بکش مرد گنده این آبغوره گرفتنت چیه!؟" آقا جان باز هم جواب نداد. مادر به داداش بزرگه زنگ زد و بهش گفت: "فردا آقات رو ببر بیمارستان و به یه دکتر نشونش بده".

صبح از صدای آه و ناله ی آقاجان از خواب بیدار شدم. داداش ها دستان آقا جان را گرفته بودند، کمرش صاف نمی شد، به آرامی او را سوار ماشین کردند. حداقل خیال من یکی که راحت شد. بیمارستان حتما می توانست به آقاجان کمک کند. چند ساعت گذشت. داداش ها بدون آقاجان برگشتند. مادر که حیاط را آب و جارو می کرد، پرسید: "چی شد؟" داداش بزرگه گفت: "دکترا ازش عکس گرفتن، گفتن مهره های کمرش شکسته و باید هرچه زودتر عمل شه. این نمی تونه کار یه پله باشه". پرده ی ضخیمی از تعجب در مقابل چشم مادر تشکیل شد که با تیغ صدای زنگ تلفن از هم شکافته شد.

مادر جارویش را به زمین انداخت و با عجله به سمت تلفن دوید. از پشت پنجره مادر را دیدم که گوشی در دست گرفته بود و حرف می زد. وارد خانه شدم. از حالت گفت و گویی که با شخص تماس گیرنده داشت به راحتی می شد فهمید که باید، از فامیل های دور یا آشناهای مادر یا یکی از فامیل های آقاجان در ده باشد. بعد از چند دقیقه خوش و بش تلفنی چهره ی مادر در هم شکست، انگار که چیزی درونش خرد شد. صدای خرد شدن آن چیز باعث شد که دلشوره بگیرم. مادر از پا افتاد و گوشی را قطع کرد. با دست بر سرش زد و گریه کرد. داداش ها وارد خانه شدند. کنارش نشستیم. دستش را گرفتم ازش پرسیدم: "چی شده مادر؟"

_الهی که بمیره اون آقاتون. سقط شه ایشالله. تو تخت بیمارستان گور به گور شه. گفته بود می ره طالقان به ننه دگوریش سر بزنه، رفته ورامین بیوه ی پسرعموش رو صیغه کرده. پسراش هم اومدن خونه از ترسش رفته پشت بوم پرت شده پایین. اونا هم مثل یه تیکه آشغال آوردن انداختنش تو حیاط و رفتن. هیچ کدومتون حق ندارید برید ملاقاتش، فهمیدید؟ بذارید همون جا سقط شه.

مادر یک عادت بد داشت و آن این بود که نمی توانست در مقابل اتفاقی که در خانه می افتد سکوت کند. باید از سیر تا پیاز هرچیزی را برای فامیل و همسایه ها تعریف می کرد. خاله اولین کسی بود که به خانه مان آمد. عرق بر صورتش نشسته و متعجب بود.

_همیشه می خواستم این دخترم رو به یکی از پسرای تو بدم. اگه یه کم هم به باباشون رفته باشن که دیگه غلط بکنم بخوام همچین کاری بکنم.

_تره به تخمش میره و عبدلی هم به باباش. آره آبجی. اینا هم لنگه ی همون مرتیکن. گفته بودم حق ندارید برید ملاقاتش اما رفتن.

_چقدر بهت گفتم یه کم خوب بخور و خوب بپوش و به خودت برس و نذار که دو زار آقا چهار تومن شه و شلوارش بشه دو تا. ببین من طوری رس این شوهرم رو درمی یارم که آخر ماه به گدایی می افته.

_من دلم واسه این بچه هام می سوزه. آخه انصافه این پسرا تابستون برن سر خیابون بستنی بفروشن و باباشون خرج یللی تللی خودش کنه؟

_حالا برو خدات رو شکر کن که زن نگرفته و فقط صیغه کرده. شوهرای مردم زن دوم می گیرن و می یارنش خونه. تازه دست بزن هم دارن یا زن بدبخت رو با بچه ها طلاق می دن و از خونه می ندازنش بیرون.

 _نمی خواد ازش طرفداری کنی. دیگه حالم ازش به هم می خوره.

_چه حالت به هم بخوره چه براش غش و ضعف کنی حکم آش خالته. بخوری پاته نخوریم پاته. جایی نداری بری.

_مرده شورش رو ببرن.

_مرده شور همشون رو ببرن. تو هم خیلی خودت رو اذیت نکن. حل می شه.

بعد از خاله، همسایه ها و عمه هم به خانه ی ما آمدند و یک دل سیر از بدی مردها تعریف کردند. طوری از بدی مردها می گفتند که آقاجان در مقابل آن ها مثل فرشته ها پاک و معصوم دیده می شد. آقاجان نه در خانه زهرماری می خورد نه جلو داداش ها تریاک می کشید و تمام این گند کاری ها را خارج از خانه انجام می داد. چند سالی هم بود که دیگر با کمربند به جان ما نمی افتاد و این حتما نشان از قلب مهربانش داشت و مهمتر از همه این که رسما زن دوم نگرفته بود. با این استدلال های آب دوغ خیاری همسایه ها و فامیل مادر رفته رفته نرم تر می شد. داداش ها هر روز به ملاقات آقاجان می رفتند. گویا عمل خوب پیش رفته و حالش رو به بهبود بود.

امروز من خانه را آب و جارو کردم. مادر برای خرید خانه را ترک کرده بود. ناگهان هوا ابری شد. از بیمارستان زنگ زدند که برای مرخص کردن آقاجان اقدام شود. داداش ها برای مرخص کردن آقا به بیمارستان رفتند. باران سمجی بارید. تمام موزائیک های خیس شد و در باغچه گودال های آب به وجود آمد.  صدای ماشین دادش بزرگتر را شنیدم که دم در خانه پارک کرد. درهای ماشین باز شد. داداش ها زیر بغل آقا جان را گرفته و او را به داخل آوردند. سر تا پایشان خیس بود.

از من پرسید: "مادرت کجاست؟"

_رفته خرید.

_آهان باشه. سفره رو بچین گشنمه. تو  یکی حتی لیاقت نداشتی یه سر بیای بیمارستان ملاقات من.

_مادر گفت افتادن از یه پله ارزش بیمارستان رفتن نداره.

_شما زنا همتون سر و ته یه کرباسید.

_شما مردا هم که فقط از پله ها می افتید زمین.

جوابی نداد. سر سفره نشست و برای خودش پلو و خورشت کشید. ریش هایش را اصلاح کرده بود کلاه همیشگی اش را بر سر داشت. دلش می خواست گفتمان برقرار کند. دستش رو شده بود و جایگاهش کمی متزلزل بود انگار هنوز هم کمی درد داشت. داداش ها کنارش نشستند و بشقاب هایشان را پر کردند. درست مثل خودش بودند. دهانشان می جنبید و دستانشان بشقاب ها را پر می کرد. صدای رعد و برق بلندی را شنیدیم و به همراه آن شدت باران هم بیشتر شد. نگاهم از پنجره به حیاط بود. مادر کجا می توانست باشد؟ شاید برای پر کردن شکم این مفت خورها خانه را ترک کرده بود. شاید هم نمی خواست چشم به چشم این نمک به حرام ها شود. باران همچنان می بارید. در خانه باز شد. مادر بود که خیس داخل شد چادرش روی دوشش افتاده بود. زنبیل در دست گرفته و روسریش عقب رفته بود. موهای سیاهش آشفته شده و از شدت باران ازشان آب شره می کرد. انگار از باران چندشش نمی شد. جایی را نگاه نمی کرد. در فکر بود. چند لحظه خشکش زد. خستگی آزارش نمی داد. فکرش مشغول بود. بین ادامه دادن و ماندن زیر باران باید تصمیم می گرفت. داداش ها و آقاجان بی تفاوت از پنجره با دهان های پر شده نگاهش می کردند. دلم به لرزه افتاد. به حیاط رفتم تا بارش را سبک کنم. با هم زیر باران حوض و ماهی ها را نگاه کردیم. باران ماهی ها را می شست و به ما نگاه می کرد.

داستان «آقاجان» نویسنده «فرشاد ذوالنوریان»