داستان «پیاده رو» نویسنده «مریم عزیزخانی»

چاپ تاریخ انتشار:

maryam azizkhaniقاقه[1] نگاه مرد جوانی کرد که آن سوی خیابان، جلوی اتوشویی ایستاده بود و بلند بلند با گوشی‌اش حرف می‌زد و دستهاش را تکان می‌داد. گفت:"کار درست همونیه که من میگم." چشم از مرد برداشت و یک دانه لوبیا گذاشت جلوی لوبیای قبلی. مامه[2]، خطوط گچی کشیده شدۀ "جوزان[3]" را روی سنگفرش پیاده رو انگشت کشید. گفت:"گچش نم داشت." و انگشت را مالید روی کت بزرگش:" پاک میشه الان."

قاقه گفت:"حرف گوش نمیکنن که. گفتم بهش برو استخدام دادگستری شو، خونه بهت میدن، ماشین بهت میدن، گفت نه. گفت مگه فوتون کوپی [4]استخدامی داره؟ مخسره می کنه منو. می‌بینی؟"

مامه دانۀ نخود را گذاشت جلوی دانۀ لوبیای قاقه و راهش را بست:" با سنگ می‌تراشیدیم زمینو بهتر بود."

قاقه گفت:" گرگ که پیر بشه، میشه مسخرۀ دست سگ!"
مامه توی دستهاش ها کرد:"لوبیا بذار!" و گفت:"کرایۀ مغازه ش زیاده؟"

 قاقه لوبیا را تو دست چرخاند و بوسید و گذاشت زیر لوبیای ضلع پایین. گفت:"جوز[5]!" و یک دانه از نخودهای مامه را برداشت و گذاشت جلوی پای خودش. مامه گفت:"سرد شده هوا." و نخودی برداشت و نگاه صفحۀ جوزان کرد.

قاقه سر چرخاند طرف مرد جوان. دید که گوشی دستش نیست و رفته جلوی وانتی‌های پارک کردۀ آن طرف خیابان و دارد کیسۀ پر از گوجه فرنگی را از مرد صاحب وانت می‌گیرد. دید که سایه افتاده روی میدان طالقانی و سیاهی‌اش دارد کشیده می‌شود سمت آنها. گفت:"کرایه ش که زیاد بود تو بادامستان[6]. گفتیم تو شهدا [7]یکی اجاره کنه. گفت کسی از دادگستری پا نمیشه بیاد تا شهدا واسه یه برگ فوتون کوپی. گفت جلوی دادگستری پر فوتون کوپیه!"

 مامه نخود را تو دست چرخاند:" امسال هوا خشک بود، عین دهن کوریشک[8]!". و نگاه آسمان کرد که کبود بود و بی ابر بود و خورشیدش جان نداشت که گرم کند. نخود را گذاشت بالای جوزان:"برف نباره امسال، زمین سردار از بین میره. چیزی دستشو

نمیگیره." نگاه زمین کرد. سنگی دید. کوچک و تیز. برداشتش و زمین جلوی پاش را خراش داد تا خط افقی صفحۀ جوزان پررنگ شود. دستش خورد به لوبیاهای قاقه. دو تاش جا به جا شد. قاقه گفت:" به هم نزنی کاررو!" و گفت:" آخرش تو شهدا یکی گرفت به کرایه".

مامه لوبیاها را با نوک انگشت گذاشت سرجاش:"اینم شد قسمت سردار." و نگاه لبۀ تیز سنگ کرد که شکل چاقو بود. قاقه نگاه صفحه کرد. بعد نگاهش چرخید به مرد جوان. داشت به کوت گونی‌های سیب زمینی که آن طرفتر، وانتی دیگری خالی کرده بود جلوی جدول پیاده رو، اشاره می‌کرد، و وانتی داشت کیسه‌ای را برایش پر می‌کرد. گفت:"پولش کجا بود بره بادامستان خب؟"

دستش رفت به جیب کت و جعبۀ فلزی توتون را درآورد:"غصۀ چی رو می‌خوری؟" بازش کرد. بوی تند توتون ریخت بیرون:"هی روزگار!" از کش چسبیده به داخل درش، برگ کاغذ سیگار را درآورد و از توتونی که جعبه را پر کرده بود، ریخت توش و صافش کرد:"مگه بچه ست سردار؟" زبان زد و یک طرف کاغذ را خیس کرد وآن طرفش را برگرداند رویش و لوله‌اش کرد.

 مامه گفت:"پارسال هم برکت نداشت زمین. علی ببردش!" و سنگ را پرت کرد.

 قاقه چوب سیگار را از جیب درآورد:"باید الان خرج تو رو هم بده" سیگار لوله شده را با دقت تویش جا داد:" صبح به صبح پاشو، تلیاکتو بخور، برو بیرون بگرد. غصۀ چی رو می‌خوری؟" چوب سیگار را گذاشت بین لبها و با فندک روشنش کرد:" اولاد بلای جون آدمه." گونه‌های لاغرش فرو رفت. سه بار پک زد. سه بار گونه‌ها چسبیدند به ردیف دندان‌ها و برگشتند سر جایشان. سیگار جان گرفت.

مامه گفت:"کشاورزی نکنه چه کنه؟"

قاقه دود سیگار را پر نفس بیرون داد:" باید آبیش کنه. چاهی! مثل جافر[9]. جافر چراغی!" لوبیا را گذاشت رو صفحه.

مامه گفت:"با کدوم پول؟" و بی آن که فکر کند نخودی را برداشت و گذاشت پایین صفحه، سمت راست.

 نفس قاقه سر جاش نیامده بود که پک دیگری زد. به سرفه افتاد. چشمه‌اش سرخ شد. با نوک زمخت انگشت شست که ناخنش از وسط شکسته بود و آبی می‌زد، قی چشم را گرفت:"آها!" گلوش پر بود خلط. لوبیا را گذاشت در امتداد دو لوبیای ضلع وسط:" بفرما! جوز!"

مامه خیره نگاه دست قاقه کرد که جلو آمد و یک نخود از جلوی پایش برداشت. گفت:"جافر از کشاورزی وام گرفته بود ششصد ملوین[10]! چاه زده، برق کشیده، لوله کشیده، استرخ زده، مگه الکیه؟"

 قاقه پک محکمی به سیگار زد و نگاه وانتی‌های پارک کردۀ دور تادور میدان طالقانی کرد که سیب زمینی می فروختند و پیاز و گوجه فرنگی و خیار. مرد جوان جلوی خشک شویی ایستاده بود با دو کیسه پر گوجه فرنگی و سیب زمینی جلوی پاش. داشت با گوشی حرف می‌زد. گفت:" یادم باشه یه کیلو بادمجان قرمز [11]بخرم. گرون شده لا مصب. شده کیلویی شیش تومن!"

 مامه یک دانه نخود برداشت. قاقه نگاه صفحه کرد:"همه ش هم لهیده. خدا ازشون راضی نباشه!"

 مامه با نخود بازی بازی کرد:" سردار هنوز قسط تراکتورشو میده." نخود را وسط صفحه گذاشت در مسیر لوبیای قاقه:"بعد تو میگی آبیش کنه." قاقه سرفه کرد. دستمالی از جیب درآورد و خلط دهان را خالی کرد توش. مامه لرزید:"سرده لامصب!" و نگاه قاقه کرد که دستمال را گذاشت تو جیب پاتول[12] و لوبیایی برداشت و من من کرد. گفت:"حالا شاید بهش بگم سال دیگه کلزا بکاره. میگن خوب محصول میده." قاقه لوبیا را گذاشت زیر لوبیایی که گرفتار نخود مامه شده بود. پک زد به سیگار:"کلزا دردسر داره. درمیاد از زیر خاک عین چی! آبش بخوای بدی باید بری بین شاخه هاش، از قد تو بلندتر، خدا میدونه چی باشه اون وسطا!"

 مامه نخودی را سد کرد جلوی راه لوبیا:"چی باشه؟"

 قاقه پوزخند زد:"مگه نشنیدی موتورضا[13] رو مار نیش زده؟"

 دست مامه از حرکت ماند:"تو کلزا؟!"

 قاقه گفت:" پس چی؟" و پک زد:"رفته بود اون وسطاش، آخه تو که نمیدونی. چشم چشم رو نمیبینه. تو هم تو هم. رفته بود آب بده بهشون. مار از خدا بی خبر زده بودش." اشاره کرد به بالای زانوش:"اینجا." پک زد:"آ سی رضا [14]صدای هوارشو شنیده بوده انگار." لوبیا را گذاشت رو صفحه:" باز خدا رحم کرد آسی رضا اونجا بود."

مامه بی هوا نخودی را گذاشت زیر دوتا نخود دیگر. قاقه سرفه کرد:"ا زدی؟" مامه گفت:"جوز شد؟" و گفت:" جوز!"

بچه‌ای دوید. از بین دو پیرمرد رد شد. پاش خورد به نخودها و لوبیاها و صفحۀ جوزان را به هم ریخت. قاقه نیم خیز شد:"جُوانِ مَرو بوید[15]!!" بچه‌تر و فرز دور شد و خودش را انداخت تو کوچۀ پشت بانک صادرات. مامه نگاهش مانده بود رو صفحۀ به هم ریختۀ جوزان که پای پسرک خطوط گچی‌اش را با خودش برده بود و فقط خراشیدگی روی سنگفرش که با سنگ تراشیده بود، مانده بود ازش. قاقه سیگار تمام شده‌اش را از چوب سیگاری درآورد. گفت:" تخم جن زد خرابش کرد!" ته سیگار را انداخت زمین:"داشتم می‌بردم ها" برگشت نگاه آن طرف خیابان کرد. وانتی‌ها داشتند جمع می‌کردند. مرد جوان نبود. نگاه مامه کرد:"پاشو بریم رو پله‌ها بشینیم." و نگاه پله‌های بانک کرد که سایه افتاده بود رویشان:" آفتاب داره میره."

نشستند رو پلۀ دوم ورودی بانک صادرات که سنگش شکسته بود:"داشتم می‌بردم ها!" دست برد به جیب و جعبۀ توتون را در آورد. مامه دستهاش را حلقه زد دور زانوهاش. زنی از جلوشان رد شد. دسته‌اش پر بود خرید. قاقه نگاه زن کرد. توتون ریخت تو کاغذ سیگار:"از کولوش خریده!"و با زبان خیسش کرد:" همه شهر شده کولوش!" زن مانتوی کوتاه تنگی تنش بود و باسنش با هر قدم چپ و راست می‌شد. سیگار پیچیده شده را جا داد توی چوب سیگاری:" همۀ شهر شده زن سر پَتی[16]!"

مامه نگاه آسمان کرد که ابر نداشت:" اینم شد قسمت سردار." قاقه فندک زد و گردن کشید و دید که زن در پراید سفیدی را باز کرد و کیسه‌ها را انداخت رو صندلی عقب و روشن کرد و رفت:" چه گازی هم میده!" پک زد. سرفه کرد:"پاشو بریم خونۀ ما. یه چایی بخور." بلند شد:"یا جد سی نی نی[17]!" دو قدم جلو رفت و ایستاد وسط پیاده رو:"راست میگی". گردن کشید که پراید سفید را ببیند، ندید:"سرد شده!" دود را از سوراخ بینی بیرون داد.

مرد جوان تنه زد به قاقه. طلبکار نگاهش کرد. قاقه عقب کشید. مرد گوشی را از گوش چپ جدا کرد و کیسه‌ها را داد دست چپ و گوشی را گذاشت رو گوش راست. قاقه سرتکان داد و رو به مامه گفت:" لا اله الا الله!"

مرد گفت:"جلوی بانک صادراتم!"

 قاقه گفت:"پس نریم؟"

 مرد گفت:"شهرامم!"

مامه لرزید:"مگه بادمجان قرمز نمی‌خواستی؟"

 قاقه نگاه مرد کرد:"وام. فقط وام!" پک زد.

 مرد جوان گفت:"خوبی؟ سلام!"

مامه دست گذاشت رو زانو که بلند شود. دید که دو تا وانتی از جا کنده شدند و از جلوی آنها گذشتند و پیچیدند سمت فرحی. گفت:"باید بری از دوکان [18]بخری آخرش دوبرابر!" قاقه نگاه مرد جوان کرد که کیسه‌ها را با نوک انگشت گرفته بود و می‌کوبید روی ران پای چپ. گفت:" حالا فردا یه سر برو کشاورزی ببین چی میگن." پک زد. مرد جوان داد زد:" نه کره خر! من فردا چک دارم! به من وعدۀ سر خرمن نده!" و قطع کرد.

مامه کمر صاف کرد و نگاه آسمان تیره کرد که از سرما ترک برداشته بود. گفت:"قسمت."

قاقه دست گذاشت رو تیغۀ بینی و فین محکمی کرد:" آبیش کنه کار تمومه." دستش را مالید به تنۀ خشک درختی که کنار جدول ایستاده بود:" جافر چراغی معلمه. کار حالیشه." سیگار تمام شده را از چوب سیگاری درآورد و انداخت تو جوب. مرد جوان شمارۀ دیگری گرفت. کیسه‌ها را گذاشت زمین و موی انبوه سرش را خاراند.

مامه چشم از آسمان برداشت:" برف هم نبارید امسال." قاقه فوت کرد تو چوب سیگار. ته ماندۀ توتون سوخته با فشار ازش زد بیرون. دستش رفت به جیب پاتول. نوکیای 1100 را درآورد. داشت زنگ می‌خورد. انگشت اشاره‌اش را زد رو دگمۀ تاک:" الووو! الووو! بفرما!" و چوب سیگار را گذاشت تو جیب بغل کت. نگاه مامه ماند رو لبهای قاقه.

صدای مرد جوان بلند شد:" من نمیتونم صبر کنم! تو بگو یه ساعت!"

 مامه دید که چشمهای قاقه ریز شد:" قربانت بشم باقی گیان[19]!"

مرد جوان گفت:"این حرف آخرته دیگه؟!"

قاقه با شست و اشاره، کف لب را گرفت:" لا اله الا الله! کی؟!"

 مامه جلو آمد:" کسی مرده؟!"

 مرد جوان گفت:" گوه خوردی!" قطع کرد.

قاقه دید که وانتی دیگری از جلوشان رد شد. با سر به مامه نشانش داد:" خدا ایشاالله با سید الشهدا مشحورش کنه!"

مامه گفت:" کی مرده؟!"

مرد جوان گوشی را گذاشت تو جیبش و کیسه‌ها را با یک دست برداشت و برای کسی آن سوی خیابان دست تکان داد.

 قاقه گفت:" چشم حتماً. خدا عمر تو رو طولانی کنه. نوکرتم. خدا حافظ!"

 مامه خیره‌اش مانده بود. قاقه انگشت شست را فشار داد روی دکمۀ آف:"باقی بود."

مامه منتظر ماند. قاقه گفت:"کا رشید به رحمت خدا رفت!"

انگشت شست را برداشت و صفحۀ سیاه نوکیا را گرفت رو به مامه:"ببین قطش کردم؟" و سربرگرداند سمت وانتی‌ها. یکی بیشتر نمانده بود. چشمهای مامه گرد شد:" کی؟" قاقه گوشی را برگرداند سمت خودش:"قطش کردم!" و گذاشت تو جیب.

مرد جوان زبانش را گذاشت بین لبهاش و سوت زد. گفت:" کرم که شدی شکر خدا!" و به دو رفت آن سوی خیابان:" اقبال!" نگاه قاقه دنبال کیسه‌ها کشیده شد که توی هوا تاب می‌خوردند. گفت:"فردا می‌خرم." برگشت سمت مامه:"موتور زیرش گرفته بندۀ خدا."

مامه چشم دوخت به زمین:" خدا بیامرزدش!"

صدای اذان از مسجد قائم بلند شد.

 مامه گفت:"خوب بود، سرپا بود."

قاقه گفت:" هر چی تهش مونده کرمول و لهیده ست. مفت نمی ارزه." و دید که مرد جوان با دست خالی‌اش، دست "اقبال" را گرفته و دارد با خودش می‌بردش سمت تاکسی‌ای که منتظر آنها ایستاده است. راننده تاکسی سرش را بیرون آورد و بوق زد.

قاقه دست برد به جیب که سیگار درست کند:" موتور زیرش گرفته. وگرنه از من و تو سرحال‌تر بود." پشیمان شد:"شب جمعه برای شام دعوتم. حتماً تو رو هم وعده میگیرن." دست کشید به ریش کم پشت زبرش:"هفتادو پر نکرده بود بدبخت!"

 

صدای دور اذان مسجد امام حسن رسید به میدان. مامه لرزید:"گاس[20] برف بباره."

 دستش را دراز کرد سمت قاقه:" سرمای برفه!"

قاقه دست مامه را فشرد:" یه زنگ بزن جافر چراغی."

مامه نگاه صفحۀ پاک شدۀ جوزان کرد:"برم تاسکی[21] بگیرم. لامروتا دو مسیر کرایه میگیرن تا مرزبان[22]".

 قاقه دست مامه را رها کرد: "جافر چراغی معلمه! کار حالیشه!" و گفت:"بفرما بریم خونۀ ما".

 مامه گفت:"آباد باشه" و رفت.

قاقه گفت:" وعده ت گرفتن بهم خبر بده با هم بریم."

مامه ندید که کفشش خورد به سنگ تیز کوچکی که لبه هاش شکل چاقو بود.

قاقه دست تکان داد برای وانتی‌ای که داشت می نشست پشت فرمان. پا تند کرد. رسید بهش قبل از اینکه روشن کند. گفت:" نوکرتم. یه دو کیلو بادمجان قرمز بده!"

 وانتی پیاده شد:"ته باره‌ها!"

 قاقه گفت:" فدای سرت!"

 وانتی گفت:"هفت و نیم!"

 قاقه گفت:" باشه."

 وانتی گفت:" نگی که نگفتی!"

تاکسی از پشت سر قاقه رد شد. مرد جوان داشت به اقبال می‌گفت:" من اگه داشتم از وانتی..."

 صدای اذان دو مسجد، قاطی هم شده بود وقتی قاقه کیسۀ گوجه فرنگی را از وانتی گرفت و وقتی رفت تو خیابان توحید و وقتی کج کرد تو کوچۀ باریک پشت بهزیستی. ■

 

[1] قاقه اسم خاص نیست. اصطلاحی است برای خطاب قرار دادن افراد مسن. مثل آدا، کاکا و.. برای پیرمردها و دادا، می می و ...برای پیرزنها

[2] مامه اصطلاحیست مشابه قاقه

[3] نوعی بازی محلی دونفره با دوازده مهره برای هر شرکت کننده که روی خطوط کشیده شده روی کاغذ یا زمین اتجام می‌شود.

[4] فوتوکپی

[5] اصطلاحی در بازی به معنای برد

[6] محله‌ای در بیجار

[7] تام خیابانی است.

[8] خرگوش

[9] جعفر

[10] ملیون

[11] گوجه فرنگی

[12] شلوار کردی

[13] مرتضی

[14] آقا سید رضا

[15] جوون مرگ بشی!

[16] سر لخت

[17]سید زاده‌ای در بیجار که معروف است و محبوب

[18] دکان، مغازه

[19] باقر جان

[20] شاید

[21] تاکسی

[22] محله‌ای فقیر نشین در بیجار

داستان «پیاده رو» نویسنده «مریم عزیزخانی»