داستان «یک روز جمعه» نویسنده «سمیه سلطانی»

چاپ تاریخ انتشار:

somayeh soltani

امروز جمعه است. چشمهام را باز می‌کنم. درخوابم بیست سال پیش تر جمعه بود. تو هنوز خوابی. می‌خواستم رویای شبم را برایت تعریف کنم. بگویم که خوابت را دیده‌ام. بگویم که روی طاقچه حمام چارسوق نشسته بودیم.

من بچه بودم و تو کیسه را به پوست من می‌کشیدی. به مهره‌های پشتم که می‌سوخت و تیر می‌کشید. فتیله چرک و پوستهای مرده به زمین می‌ریخت. چشمهات بسته‌اند. ظهر نزدیک است. رادیو را باز می‌کنم. رادیو صبح جمعه را دوست داری. پرده ها را کنار می‌زنم. بدنت در خواب هنوز جوان بود. سینه‌های سفت و برجسته‌ات تکان می‌خوردند. گوینده رادیو لودگی می‌کند. نمی‌خندی! برایت روزنامه بخوانم؟ می‌خوانم. صفحه اخبار را توی گوشی پیدا می‌کنم. دنبال صدای کاغذ می‌گردی؟ چای می نوشم. از پسِ صدای آرام رادیو اخبار را برایت می‌گویم. باور نمی‌کنی باز آدم ها می‌کشند. به گمانم لبخند می‌زنی. اما دستهات از همیشه سردترند. می‌ترسی؟ سایه وانت آهسته از جلوی پنجره عبور می‌کند.

زنجیره ای نامفهوم از کلمات پشت بلندگو و بعد : می‌خریییم.

فنجانی دیگر چای می‌نوشم و از تیتر دیگری می‌خوانم. با اسم کوپن به ابروهات گره می‌اندازی. چشمها را باز نمی‌کنی. مثل زن توی تابلو شده‌ای. نگاهت پیدا نیست. یادت هست که زن توی تابلو کوپلن‌دوزی را چه دوست داشتی. آن کلاه بزرگ و نگاهی که پیدا نبود. پیراهن تابستانه و حریری که نسیم تکانش می‌داد. آن برکه کوچک پُر آب که زن بر روی چمن های کنارش با پاهایی لخت نشسته‌بود. لختی پاهاش چشم بابا را می‌زد. تو سوزن می‌زدی.

بابا غر می‌زد: معصیت است زن!

زن را غلیظ در دهان می‌چرخاند. گفته بودم که بابا هم توی خوابم بود؟ کنج طاقچه حمام نشسته بود. هیکل نحیفش را روی دو زانو جمع کرده بود. آلت کوچک و چروکش از بین پاها آویزان مانده بود. کیسه را به پوستش می‌کشید. چرک و پوستهای مرده اش به زمین می‌ریخت. زن تابلو سر می‌چرخاند و نگاهم می‌کند. اما تو چشمها را به روی معصیتش بسته‌ای. هر روز به بهانه سبزی از خانه بیرون می‌زدی. یکبار بابا گفت: سبزی که داریم. تو جوراب سیاهت را تا بالای زانو کشیدی و گل های دامنت را رها کردی. سبزی بهانه‌ات بود. می خواستی به کوچه ها سرک بکشی. این را می دانستم. وقت برگشت چشمهات برق می‌زدند. از هر چه سر راهت می دیدی؛ حرف می‌زدی. من و آیه و رضا با شوق نگاهت می کردیم. بابا رضا را صدا می زد. رضا سر می چرخاند. سبزی خریدن رسم‌مان شد. آیه هم هر روز سبزی می‌خرد. می‌دانم که منتظرش هستی. به رسم جمعه ها برایش رشته پلو پخته‌ام. عطر رشته بوداده خانه را پر کرده. اگر بچه هاش بخوابند می‌آید. توی خوابم آیه‌ی کوچک هم کنار من نشسته بود و به پوست سفیدش کیسه می‌کشید. فتیله چرک و پوستهای مرده‌اش به زمین می‌ریخت. جرعه‌ای دیگر چای می‌نوشم. نزدیک ظهر است. بیدار نمی‌شوی. بلندتر می‌گویم: خبر داری که رضا وازاکتومی کرد. صورتت خالی است. آیه می‌گوید زنش مجبورش کرده. پسرت اخته شده. می‌گوید بچه دار شدن جرم است. می‌گوید خیانت به بشریت است. یکی از همان قمپزهای روشن فکری اش درکرده. انگار که دنیا را با اختگی‌اش نجات می‌دهد. باور می‌کنی؟ چیزی نمی‌گویی. رضا هم توی خوابم بود. پیش بابا شبیه به بابا نشسته بود. کیسه را به پوست سبزه پاهاش می‌کشید. فتیله چرک و پوستهای مرده‌اش به زمین می‌ریخت. رادیو صبح جمعه که تمام می‌شود. آلبوم گوگوش را پلی می‌کنم. آهنگ "کی می‌دونه" گوگوش پخش می‌شود. تکان نمی‌خوری. آن وقتها جمعه ها با آیه خودت را تکان می‌دادی. کمرت را می‌چرخاندی. من و رضا ریز ریز می‌خندیدیم. بابا هم "استغفرالله" گویان می‌خندید. ظهر است. آیه نیامد. حتما بچه هاش نخوابیده‌اند. وانت از ته کوچه ها برگشته. اینبار هم فقط یک کلمه می‌فهمم.

: می‌خریییم.

 پنجره را باز می‌کنم. می‌پرسم: چند؟ مردک با آن موهای تنک و ریش نامرتبش نگاهم نمی‌کند و صداش را بلندتر می‌کند. با مشت های خالی برمی‌گردم. ننه جان خدابیامرز هم توی خوابم بود. داشت بچه رضا را می‌شست. فکرش را بکن. رضا توی خواب بچه بود، اما بچه داشت. ننه چروکتر از همیشه، چار زانو روی زمین نشسته، کیسه به پوست نازک نوزاد می‌کشید. فتیله چرک‌های او هم به زمین می‌ریخت.  چشمهای پسربچه به دایی حسن شبیه بود. هنوز خوابی، که با اسم دایی حسن گریه سر ندادی؟ او هم توی خوابم بود. قیافه‌اش لاغرتر از عکس شهادتش،کم نورتر؛ بود. به زخم های تنش کیسه می‌کشید. چرک و خون به زمین می‌ریخت. بهت گفته بودم اسمش را از روی کوچه برداشته‌اند. حالا کوچه‌مان نیلوفر 13 است. بدشانسی است. دیگر کوچه هم قهرمان ندارد. کمی ازظهر گذشته. نور به خانه دویده. خوب که بابا نیست. مثل آن وقت‌ها می‌شد که نور به چشمهاش می‌رسید. یادت هست کفرش درمیامد. دستهاش سایه چشمش می‌شدند. من در عالم بچگی فکر کرده بودم خون آشام است. گمان می‌کردم دو دندان نیش پنهان دارد. یک شب بیدار ماندم. می‌ترسیدم که خونت را بمکد. مثل حالا آرام و کم صدا خوابیده بودی. بیدار شد. خونت را مکید. تو آه می‌کشیدی. به گمانم مرده بودی. صبحش بیدار شدی. زنده ماندی. ترسیده بودم. حالا همه‌اش به یاد کاج بالای قبر بابام؛ خیلی وقت است آب نخورده. همیشه می‌گفتی مرده سایه می‌خواهد. سایه بابا باید بلندتر باشد. امروز که جمعه است. یادم بماند، پنجشنبه به قبرستان بروم. پس چرا بیدار نمی‌شوی؟ سیگار آتش می‌زنم. ساکت می‌مانی. سرفه نمی‌کنی. دود به صورت قاب گرفته بابا می‌رسد. همه‌تان دست به یکی کردید. بابا سردسته بود. تو را خانم مارپل کرد. هر روز چادر به سر تا مدرسه دنبالم می‌دویدی. همان وقت که دم ابروهام را تیز کرده بودم مچم را گرفتی. خب در آخر چه شد؟ امین من را می‌خواست. می‌خواستمش. حسودی کردی. بابا ترسید شبیه به تو نباشم. فرار کنم. از شما دور بمانم. گریه می‌کردم. گفتید: درسَت را بخوان. خواندم. شبیهت شدم. خانم معلم دیگری شبیه تر از خودت به خودت بودم. اما او رفته بود. آیه هم رفت. رضا رفت. بابا رفت. تو ماندی. کاش بشنوی که در حمام، امین هم نشسته بود. مثل آن سالها موهاش پرپشت بود و پشت لبش سبیل نازکی داشت. شانه های پهنش را چه دوست داشتم. آلتش برعکس بابا نشان از جوانی داشت. او هم مثل ما، کنار ما نشسته بود. به من نگاه می‌کرد. به پوستش کیسه می‌کشید و فتیله چرکهاش به زمین می‌ریخت. دود آخر سیگار نمی‌دانم چندم را به صورتت می‌پاشم. هیچ نمی‌گویی. نفست تنگ نیست. غر نمی‌زنی. رشته پلو ته گرفته که کلید در قفل می‌چرخد. حالا که آیه آمده باید چشمهات را باز کنی. آیه از میان دود با چشمهای پر اشک به من خیره مانده‌است. بهش گفتم که خواب مانده‌ای. تکانت داد. می‌گوید: بیدار نمی‌شوی. جمعه بود. همه مان چارگوشه حمام نشسته بودیم و کیسه به پوستمان می‌کشیدیم. فتیله چرک هامان به زمین می‌ریخت. تو و بابا یک کاسه آب به سرتان ریختید. آب چرک ها را شست. فتیله های چرک و پوست های مرده با هم مخلوط شده بودند. من نمی‌دانستم کدام چرک سیاه، پوست مرده ی من است. آیه فریاد می‌کشد. جیغ می‌زند. گریه می‌کند. گوگوش می‌خواند: "جمعه ها خون جای بارون می‌چکه" من شست پاهات را گره می‌زنم. دستهات را صاف می‌کنم. موهات شانه می‌خواهند. باید به پوستت کیسه بکشم. هفت روز بعدتر هم برایت کاجی خواهم کاشت.

داستان «یک روز جمعه» نویسنده «سمیه سلطانی»