داستان «صدای تلویزیونت را کم کن» نویسنده «کامیاب سلیمانی»

چاپ تاریخ انتشار:

kamyab soleimani

وقتی امیر توی گیس های نرگس چنگ انداخت، هردویشان فکر کردند که بچه دار شدنشان واقعا یک اشتباه بود. فرهاد داد زد :" کسی مجبورت نکرده بمونی. بچه رو بده من و برو به درک" بچه نه ماهه توی بغل نرگس جیغ می کشید. نرگس با صورت آشفته و غرق اشک گفت:" کثافت".

و به محض اینکه گیس های شلخته و موج دارش را که از دو طرف روی شانه هایش ریخته بود، از توی دست های امیر آزاد کرد، بچه بغل به طرف اتاق رفت. مشت امیر به دهانش رفت و آن را گاز گرفت. صدای کوبیده شدن در آمد و صدای جیغ بچه توی صدای بلند تلویزیون گم میشد. امیر وسط هال ایستاده بود و در حالی که نفس نفس میزد ، روی صفحه تلویزیون خیره شده بود و اخباری را که از تلویزیون پخش میشد نگاه می‌کرد. " امروز سه نفر به دلیل ...". خودش را روی مبل و قالی انداخت و با خشم به دنبال کنترل تلویزیون می‌گشت. پیدا نمی‌شد. به جایش پاکت سیگارش را پیدا کرد و یک نخ بین لبش گذاشت و آتشش زد اما خیلی زود از آن را از دهانش دراورد و توی مشتش مچاله کرد. می توانست صدای گریه های هردویشان را از توی اتاق و از بین صدای تلویزیون تشخیص بدهد. هرچند صدای زنگی را هم میشنید. اما همانجا روی کف هال نشست وچشمانش را بست و سر را روی زانوان جمع شده اش گذاشت. چند بار دیگر فکر کرد گوشش اشتباه می‌شنود. باز هم همان صدای زنگ. از جایش بلند شد و به طرف در رفت. صدایی آمد. " آقا امیر". امیر در را باز کرد. سر کچل اشرف و عینک بزرگ روی صورتش توی راهرو نمایان شد. زنش پشت سرش یک پله پایین تر ایستاده بود. " چی شده امیر جان؟". امیر سرش را پایین انداخت. اشرف دست امیر را گرفت و کشیدش بیرون. زن اشرف زیر لب گفت "ببخشید". بعد از کنار شانه های امیر و شوهرش گذشت و وارد خانه شد.

 " امیر ؟"

-           جان آقا اشرف؟

-           بیا بریم پایین.

-           آخه ...

-           آخه نداره بیا. مرجان هم رفت پیششون. تو با من بیا.  

امیر خواست در را ببندد و راه بیافتد. اشرف گفت :" صدای تلویزیونت رو کم کن.".

امیر گفت :" کنترلم گم شده آقا اشرف".

اشرف سری تکان داد و ابروهایش را به نشانه تفهیم شدن بالا برد. بعد دوتایی از پله ها پایین رفتند و وارد خانه اشرف شدند. بوی عطری توی خانه به مشام امیر خورد. سرش گیج می رفت. اشرف دستش را پشت کمر امیر برد و او را تعارف به نشستن کرد. امیر روی کاناپه روبروی تلویزیون نشست. اشرف توی آشپزخانه رفت و از آنجا امیر را زیر نظر داشت. کمی با کتری و قوری روی اجاق گاز ور رفت و بعد چیزی از توی کمد بالایی درآورد. چون قدش کوتاه بود کمی سروصدا راه انداخت اما دست آخر برگشت و کنار امیر نشست.

-           آقا اشرف مزاحم شمام شدیم.

-           امیر جان پیش میاد. بهش فکر نکن. خواستم چیزی نشونت بدم.

بعد دستان خپلش را جلو برد. ظرفی توی دستش بود پر از خاک و توی خاک چندتا تخم سفید با لکه هایی سیاه ریز ریز فرو رفته بود. امیر دقیق تر نگاهش کرد و بعد به اشرف طوری خیره شد که انگار می پرسد اینها چی هستند؟ اشرف بلافاصله گفت :" تخم لاکپشت".

-           تخم لاکپشت ؟

-           بله امیرجان. اینها رو توی باغ خودم پیدا کردم. امروز عصر که رفتم درخت ها رو آب بدم توی بوته زار کنار درختها پیداش کردم. دیدم توی خاک فرو رفتن ... میدونی مادرشون اینها رو بعد تخم گذاری رهاشون میکنه به امان خدا. باید خیلی تکونشون ندی. آخه بچه هاش از بین میرن. من هم همینکارو کردم. تکونشون ندادم. خاک دورشو با بیلچه کندم آروم اون قسمت رو توی ظرف گذاشتم و همین دیگه.

امیر چیزی نگفت. اشرف دوباره بلند شد و با یک پارچ شیشه ای آب برگشت. یک لیوان آب داد دست امیر. امیر یک نفس نوشید. " دوست داری بریم بیرون یه قدمی بزنیم ؟".

-           نه آقا اشرف الانشم خیلی خجالتی میکشم. چندباره که ما مزاحم شما میشیم. بعد از اینکه بچه دنیا اومده این چندمین باره ...

-           گفتم که پیش میاد. زیاد سخت نگیر. راستی فردا چه کاره هستی بریم باغ ؟

-           نه آقا اشرف کار دارم فردا. واقعا سرم شلوغه. باید برم تا کرمانشاه. امشبم خیلی کار داشتم که باید آماده میکردم.

-           اوه ... درسته پس باشه یه وقت دیگه. من که از وقتی بازنشست شدم روزی نشده که باغ نروم.

-           خیلی خوبه...

اشرف کمی تخمه آورد و آنها با هم کمی تخمه خوردند و در سکوت با موبایل هایشان ور رفتند. بعد از مدت کوتاهی امیر چشمانش را مالید و خمیازه کشید. ساعتش را نگاه کرد. ساعت نه شب بود. " آقا اشرف من برم بالا". ناگهان در خانه باز شد. " ما هم اومدیم". زن اشرف وارد شد و سلام کرد و پشت سرش هم نرگس با بچه توی بغلش وارد شدند. نرگس رو به اشرف سلامی کرد و عذرخواهی کرد. اشرف با لبخند همیشگی اش رو به زنش گفت :" اون بچه رو از نرگس خانوم بگیر بیار بده بغل خودم". زنش آب دهانش را قورت داد و این کار را کرد. بچه توی بغل اشرف بالا و پایین پرید و وول می خورد. نرگس و مرجان توی آشپرخانه رفتند. امیر کمی دلش سبک شد وقتی بچه اش را توی بغل اشرف دید و لبخند کوچکی زد. دلش سیگار می خواست. خودش این را گفت. بعد راجب به تخم ها سوال کرد.

-           راستی آقا اشرف مطمئنی اینها بعدش لاکپشت میشن. اصلا از کجا میدونی تخم لاکپشتن ؟

اشرف سرش طوری با بچه گرم بود که متوجه حرف های او نشد. گاهی سری به طرفش می چرخاند و بعد دوباره زیر بغل های بچه را قلقلک میداد. نرگس و مرجان با یک سینی چایی برگشتند. مرجان چایی را گرداند و روی کاناپه دو نفری کنار نرگس نشست. امیر که نگاهش را از نرگس می دزدید دستش رفت به کنترل تلویزیون که کنارش روی گوشه مبل افتاده بود و تلویزیون را روشن کرد. صدایش زیاد بود. مرجان و نرگس صحبت می کردند و گاهی مرجان نیم نگاهی به شوهرش میکرد که سرگرم بچه بود. نرگس یک قلپ چایی نوشید و بعد پرسید :" مرجان خانوم، اون چیه روی میز؟"

-           اون رو امروز اشرف از باغ آورده... تخم لاکپشتن...

-           تخم لاکپشت ؟ مگه توی باغ لاکپشت دارین ؟

-           چه میدونم والله اشرف میدونه...

بعد رو کرد به شوهرش و گفت :" اشرف نرگس خانوم با توئه ؟

اشرف دست های بچه را از پشت گرفت و بچه را بلند کرد طوری که پاهای بچه روی ران های اشرف نشست. بعد با صدای بچه گانه جواب داد :" بله که دالیم ... بله که دالیم ". نرگس لبخندی زد. امیر بچه اش را میدید که توی بغل اشرف ذوق زده شده و لبخند زد. مرجان هم لبخندی زد اما خیلی زود محو شد. امیر ناگهان گفت :" یادم میاد منم که جوون تر بودم با نرگس رفتهبودیم شمال برای ماه عسل. اونجا شب یه لاکپشت کنار جاده دیدم و جلوتر ایستادیم و با خودمون آوردیمش. اول نرگس دیدش و گفت بیارش ولی وقتی آوردمش ازش می ترسید و گفت تو رو خدا ولش کن بره بیچاره رو". نرگس نگاهش روی امیر افتاد و امیر هم همانطور اما زود سرشان را پایین انداختند. اشرف عینک روی صورتش را با انگشتش عقب زد و گفت :" ما هم اتفاقا چندسال پیش رفتیم شمال برا دکتر. وقتی از اونجا برگشتیم حالمون گرفته بود و یه جایی بین جاده ایستادیم تا چیزی بخوریم وقتی برگشتم دیدیم کنار لاستیک ماشین یه لاکپشت وایستاده. من بلندش کردم و آوردمش توی ماشین ولی مرجان ازش بدش میومد. زیاد حالمون خوب نبود. برای همین مرجان کلا از لاکپشت بدش میاد. امروز هم که تخماش رو پیدا کردم مرجان میگه برو پرتش کن بیرون." امیر و نرگس و مرجان لبخندی زدند و بعد سکوتی بینشان برقرار شد و همه به طرف تلویزیون خیره شدند. " طبق آمار امروز قیمت ...". مرجان برگشت و اشرف را میدید که گردن بچه را بو میکشد و بوسه می زند. دید که بچه عینک اشرف را از چشمش بیرون می کشد و با آن ور میرود و اشرف همچنان با لبخند روی لبش مشغول است. مرجان بلند شد و گفت " برم یه سینی چایی بیارم". بچه وقتی ظرف تخم ها را روی میز دید خودش را به آن طرف کش آورد. اشرف خنده ای کرد و ظرف را دستش داد. بچه ذوق می کرد و جیغ میکشید. مرجان از توی آشپرخانه اشرف را زیر نظر داشت. یک سینی چایی آورد و روی میز گذاشت و بدون اینکه برگردد رفت توی اتاق و در اتاق را بست. ظرف از توی دست های بچه افتاد و خرد شد. امیر خم شد تا ظرف را جمع کند. " ببخشید آقا اشرف". اشرف با بچه قهقه می زد. صدای هردویشان توی صدای تلویزیون گم میشد.

داستان «صدای تلویزیونت را کم کن» نویسنده «کامیاب سلیمانی»