داستان «مردن به جای او» نویسنده «یوکابد جامی»

چاپ تاریخ انتشار:

yokabed jamii

قطره های باران، هر لحظه محکم تر از قبل خود را به تن عریان شیشه می کوبند. گویی قصد این دارند در زیرزمین نمور خانه پنهان شوند. سر از روی بالش برمیدارم و از پشت پنجره به تماشای باران می نشینم. گلهای شمعدانی، زیر باران قد خم کرده اند و حوض کنج حیاط، لبریز از آب شده و ماهی های قرمز را به جنب و جوش واداشته.

پنجره را باز می کنم تا شاید نسیمی خنک همراه بوی باران، کمی به روح بی جانم نفس دهد. شال مادربزرگ را روی شانه هایم می اندازم و از پنجره به بیرون خم می شوم. بوی عطر نشسته روی شال، اشکی از سر دلتنگی روی گونه ام می نشاند.

چهره اش به نظر آشنا می آید. به گمانم او را قبلا جایی دیده ام. اما تا کجا می توان انکار کرد وقتی هنوز هم تمام قلبت برایش می زند. وقتی میخواهی حتی به خودت بقبولانی او را دیگر نمی شناسی و گذشته ای با او نداشته ای. مگر می شود به قلبِ زبان نفهمت بگویی دست از سر دوست داشتن کسی که جایی در سرنوشتت ندارد بردارد؟ تا کجای زندگی ام باید منکر شوم و در دل بگویم چقدر چهره اش آشنا بود !

به درخت روبه روی در تکیه داده و انگشتانش را مدام لای موهایش فرو می کند. پک آخر را به سیگار می زند و پرتش می کند آن طرف. سرش را که بالا می گیرد، خودم را عقب می کشم تا مرا نبیند. یاد حرفهای پدر می افتم که بی رحمانه به زبان می آورد و تمامشان توهین بود و جدایی من از او. « مامانتم همیشه تو بارون گریه می کرد. می گفت نمی خوام کسی بفهمه تو دلم چه خبره. آخه بارون نشون نمیده اشکو» به سمت مادربزرگ برمیگردم که از خواب بیدار شده و نگاهم می کند. لبخند می زنم تا حال بدم را نبیند« دورت بگردم. کی گفته من گریه می کنم؟ قطره های بارون انقدر شدیده که میخوره تو صورتم» با صدای برخورد سنگ به شیشه، دوباره به بیرون نگاه می کنم و او را می بینم که همچنان ایستاده و برایم دست تکان می دهد. لبخندی از سر دلتنگی می زند«خواهش می کنم فقط یه چند دقیقه. به خدا دارم از دلتنگی میمیرم سمانه. شب و روزم یکی شده بس که بهت فکر میکنم. تو بگو دیگه چیکار کنم آخه من لامصب. فقط چند دقیقه بذار باهات حرف بزنم. به خدا دلم داره می ترکه. سمانه؟ ترو خدا فقط چند دقیقه» نگاهی عمیق به چهره اش می اندازم و غمی را می بینم که پیرش کرده. پا روی دل می گذارم و پنجره را می بندم. احساس می کنم با شنیدن صدایش قلبم برای چند دقیقه از کار می افتد. ای کاش می دانستم برای فراموش کردنش باید چه کار کنم تا بتوانم فقط برای یک لحظه به او فکر نکنم. اصلا مگر می شود فراموشش کرد؟ مگر قلبم رضایت می دهد به یادش در سینه نتپد؟ چگونه به خودِ ناشنوایم بگویم او را هیچ وقت نمی شناختم؟ من حتم دارم بعد از او دیگر زندگی نخواهم کرد.

از پشت پنجره کنار می آیم. به سمت مادربزرگ می روم و لبه تخت می نشینم. چشمانم را می بندم و آن روز کذایی در خاطرم زنده می شود "غروب دلگیری بود. مادربزرگ موهایم را می بافت و برای دردم اشک می ریخت. نمی دانم چقدر از خلوتم با او می گذشت که پدر در یک چشم برهم زدن، با عصبانیت وارد زیرزمین می شود. بی آنکه حرفی بزند، به سمت ویلچر مادربزرگ می رود و آن را کنار تخت رها می کند. من با وحشتی بیش از حد، از روی زمین بلند می شوم و کنج دیوار پناه می گیرم. در حالی که به سمتم می آید صدایش را از بین دندانهایش می شنوم« دختره بی حیا و نمک به حروم» و همان لحظه لگدی محکم به پهلویم می زند. روی زمین می افتم و از درد چند ثانیه نفسم قطع می شود. با همان حال، به مادربزرگ نزدیک می شوم تا شاید به دادم برسد اما او هم کاری جز اشک ریختن از دستش برنمی آید. پدر با خشمی که هرلحظه بیش از قبل می شود، سیگاری روشن می کند و عرض کم زیرزمین را رژه می رود. سیگارش را نصفه روی دیوار خاموش می کند و باری دیگر با صدایی شبیه داد، ادامه می دهد«دختری که ننگ بالا آورده مرگ براش بهتره. کاری می کنم که از زنده موندنت پشیمون بشی» و از زیرزمین بیرون می رود.

نیمه های شب بود و هوا بدجور بوی غم می داد. مادر بزرگ روی پهلوی کبودم پماد گذاشته بود و با بغض برایم لالایی می خواند. سرتاسر وجودم وحشت داشت از حضور دوباره پدر و کتک کاریهایِ بی علتش. از خداوند می خواستم هرچه زودتر جانم را بگیرد تا باز هم نبینم پدر را که بی رحمانه مرا به بدنامی محکوم می کند. اما اتفاقی که نباید، افتاد و آشوبی دیگر در خانه به پا شد.

چارچوب در که با لگد پدر می شکند، قلبم هزار تکه می شود. به سمتم حمله ور می شود و یکی می خواباند زیر گوشم« بهت اخطار داده بودم اگه دست از پا خطا کنی این سری زنده زنده تو قبر می ذارمت. نذاشتی باهات خوب تا کنم حالا بشین ببین چه بلایی سر تو و اون پسره میارم» من اما بی خبر از همه چیز با تنی که از ترس می لرزد، به پایش می افتم و التماسش می کنم« بابا ترو خدا رحمت بیاد. به روح مامان من کاری نکردم که بابتش تاوان پس بدم. به خدا به جون خودت بهش گفتم دیگه نمی خوامت و دست از سر زندگیم بردار. بابا ترو خدا. ترو به روح مامان نکن با من اینکارو...» «خفه شو دختره بی حیا. جلوی من حرف از این چرندیات نزن. اگه تو هیچ غلطی نکردی پس این همه حرفی که در و همسایه پشت سرت می زنن چیه؟ها؟ آبرو برام نذاشتی بچه. ای خدا. این چه بدبختی ای بود که افتاد به جونِ زندگیم. بلایی سرت میارم سمانه، بلایی سرت میارم سمانه که حساب کار دستت بیاد این سری. با آبروی من بازی می کنید؟ نشونتون میدم بی همه چیزا» «بخدا دروغه بابا. به خدا تهمته. ترو روح مامان رحمت بیاد. به خدا کاری نکردم که بی آبروت کنم. بابا التماست می کنم» اما پدر، به خواهش هایم اعتنایی نمی کند و سر تصمیمش برای حبسم در زیرزمین مصمم می ماند و جهنمی را برایم می سازد که دنیا را روی سرم خراب می کند.  

با کورسوی نور، چشمانم را به سختی باز کردم و جثه پدر را دیدم که به سمتم می آید. شاید هم اشتباه می کردم. اما نه. انگار خودش بود. این را از بوی کهنه سیگارش فهمیدم وقتی در یک قدمی ام ایستاد. هرم نفسهایش درِ گوشم، نفرتی بیش از قبل روی قلبم نشاند« خوب طاقت آوردی دختر. سزای کارتو دیدی؟ گفتم اگه بخوای خلاف میل من قدم از قدم برداری، کاری می کنم تا عمر داری فراموش نکنی. تا تو باشی که دوباره حرف از عاشقی و بی حیایی بزنی. اومدم ببینم هنوزم زنده ای یا نه که دیدم جونِ سختی داری. خواستم باخبرت کنم که خونه رو فروختم. تا آخر هفته هم از این خراب شده می ریم یه قبرستون دیگه. می خوام ببینم اون موقع دیگه چه کاری از دستتون برمیاد» در همان تاریکیِ غلیظ، نگاهش می کنم. احساس می کنم خیلی وقت است که او را نمی شناسم. چقدر دلش سنگ شده. مگر می شود برای یک عاشقی، هم خونش را از یاد ببرد؟ چه کسی درِ گوشش خوانده که سزای دوست داشتن این مصیبتهاست؟ آن هم برای منی که جز خون جگر خوردن برای عشق، کار دیگری نکرده بودم.

چشمانم را به آرامی باز می کنم. شقیقه ام را از درد فشار می دهم و شوری اشک را در دهانم مزه می کنم«سمانه؟ سمانه؟ می شنوی صدامو؟ منم محمد.» خدای من. درست می شنوم؟ صدایش از کوچه می آید. درست زیر پنجره. اگر پدر صدایش را بشنود چه بلایی سر جفتمان خواهد آورد؟ ای کاش می توانستم او را از اینجا دور کنم. نکند پدر آشوبی دیگر به راه بیندازد؟ «سمانه؟ دورت بگردم الهی. می دونم چه رنجی کشیدی به خاطرم تو این چند روز. ولی دیگه همه چی تمومه. من تصمیممو گرفتم. بهترین کارم همینه. دیروز نسرینمون می گفت خونه رو بابات فروخته به اکبر آقا. قراره برید از اینجا. ببین سمانه، من رفتم پرسیدم اگه بریم دادگاه... » و صدایش بی دلیل خاموش می شود و بعد از آن صدای داد و فریادهای پدر را می شنوم که در عرض چند ثانیه کوچه را پر می کند.

                                     ***                         ***                                                            

مادربزرگ می گوید«لباس مشکی بعد چهل روز شگون نداره» نگاهش که می کنم روی چشمهای قرمزم دست می کشد« دردت به جونم. نکن با خودت اینکارارو. تا کی می خوای عزاداری کنی؟ دیگه دلی نمونده واست جونِ مادر که بخوای به زندگیت برسی» دست به زانو، از روی زمین بلند می شوم و لب پنجره می روم. دیگر باران نمی بارد و عطرش در فضا نمی پیچد. پارچه های تسلیت از در و دیوار خانه اشان آویزان است.« این سری هم نمی یای ملاقات پدرت سمانه؟ سری قبل اشک چشماش خشک نمی شد به روح مادرت قسم. یکریز اسم تورو صدا می زد. پشیمونه از کاراش. می دونم چه آشوبی به پا کرد ولی بیا و این سری هم تو بزرگی کن. ببخشش. سنی ازش گذشته» اما من، بی حس به تمام حرفهای مادربزرگ و اشکها و پشیمانی های پدر، به تنها حسرتِ باقی مانده زندگی ام فکر می کنم. آن هم "مردن به جای اوست که به آرامشی ابدی رسیده است.

داستان «مردن به جای او» نویسنده «یوکابد جامی»