داستان درخت توت ، از مجموعه من و خاطرات/ نویسنده: کتایون نیلوفری

چاپ تاریخ انتشار:

katayoon niloofari

شعر درخت[1]

 به دست خود درختی می نشانم

به پایش جوی آبی می کشانم

کمی تخم چمن بر روی خاکش

برای یادگاری می نشانم...

درخت توت

  بعد از ظهر تابستان بود. نمی دانم چرا آن روز ما سه خواهر و برادر تصمیم گرفته بودیم تا در حیاط خودمان مشغول بازی شویم.  من روی تاب ایستاده بودم و تاب می خوردم . آنوش توپ پلاستیکی را به شدت هر چه تمام تر به دیوار مهمان خانه شوت می زد. زرنوش برادر کوچکترم با چهار چرخه ای خود در فضای بازی جلوی تاب چرخ  می خورد . مامی جان عصر برای صرف قهوه به خانه ای یکی از دوستانش می رفت. از در پشتی خارج شد. بلوز و دامنی سر مه ای با گل های ریز به تن داشت. کیف سرمه ای " فم شیک " و کفش پاشنه بلند " بالی " به  پا داشت. صغرا سلطان کنار حوض پشت حیاط مشغول رخت شستن بود. مامی جان نگاهی به ما انداخت و سفارش های لازم را به من کرد. بعد رو به  صغرا سلطان  کرد و گفت

  • من کلید در جلویی خانه را می برم ، خواستی بری در آشپزخانه را پیش کن تا بچه ها بروند داخل و عصرانه بخورند.

  نیم ساعتی از رفتن مامی  نگذشته بود که صغرا سلطان چادر به سر ، بعد از پهن کردن لباس ها بر روی طناب رخت آوای رفتن کوک کرد. هنوز زن مهربان از حیاط ما بیرون نرفته بود، که آنوش از پشت انباری طناب بلندی را آورد. خوب می دانستم چه می کند. صد بار خودم برایش توضیح داده بودم ولی کو گوش شنوا !

  راستش هر دورانی قهرمانان خود را دارد. آن دوران هم دوره تارزان و چیتا میمون شیطان اش بود. برادر عزیز بنده هم تحت تاثیر این سریال ، درخت توتی را که کنده ای بسیار کلفت و باری بسیار فراوان می داد را به جای درختان جنگل تارزان گرفته بود.

چند روز پیش بود که با میخ طویله به جان درخت بیچاره افتاده بود و با چکش تا آنجا که زورش رسیده بود میخ ها را در پوست درخت فشرده بود. درخت توت در سه کنج دیوار مهمان خانه و آشپزخانه ما بود. آنوش که پسرکی لاغر بود ، میخ ها را طوری زده بود که هیچکس اگر چشمش به آن سه کنجی نمی افتاد ، چیزی نمی دید. او برای خودش  جای پا  درست کرده بود. دو سه بار یواشکی دور از چشم مادر از میخ ها بالا رفته بود، سر طناب بلند را به شاخه ای پر بار که بر بالای سقف قرار داشت می بست و تبدیل به تارزان می شد و از لب هره پشت بام تاب می خورد .

من با شدت تاب را به حرکت وا می داشتم. آنوش هم در دو سه رفت و برگشت بی نظیر آوایی شبیه به آوای تارزان را تقلید می کرد و حسابی سر کیف بود. برادر کوچک  ، زرنوش هم بین تاب و طناب که آنوش از آن آویزان بود پدال می زد. خود را تا آنجا که می شد با تاب بالا می کشیدم و از دور نوک درخت همسایه پشتی را می دیدم که صدای گرومپی شدید نفس ام را در سینه حبس کرد. تاب را هر طور بود نگه داشتم ، هنوز تاب نیاستاده بود که به زمین پریدم و آنوش را صدا زدم. از آن پایین چیزی نمی دیدم.از قرار  آنوش با فشار پایش سقف کاهگلی مهمان خانه را پایین آورده بود و  آنجا گیر کرده بود. پاهایش در خالی سقف مانده بود. به هر سختی که بود خودش را از میان سوراخی که به وجود آمده  بود بیرون کشید. من از پایین داد می زدم که خودش را نگه دارد و بتواند بدنش را بالا بکشد. برادر کوچک ام ترسیده بود . خودش را به من رساند و به پایم چسبید.

بالاخره بعد از چند دقیقه تلاش آنوش خود را   به سمت سقف کشید . رنگ اش پریده بود ، می ترسیدم که سرش گیچ برود و پرت شود. لباسش خاکی شده بود.

- چی شده ؟ چی شده آخر؟

- آلان میایم پایین ! با پا رفتم وسط سقف خانه !

- آرام باش ! بپا بچه ! خودت را برسان به تنه درخت و بیا پایین !

خودم را به درخت رساندم و حواسم بود که او هم آرام خودش را از کنار هره برساند. عقب عقب از شاخه سر خورد و پایش روی اولین میخ طویله رسید . پشت او ایستادم ، دست و پایش می لرزید. پایین که رسید دستی به سر و گردن اش مالیدم. دو دستش حسابی خراشیده بود و پوست اش کنده شده بود.

- می توانی راه بروی ؟

- آره می تونم. خیلی ترسیدم.

- جاییت که درد نمی کنه ؟

دستش را به قفسه سینه اش کشید ، بلوزش را بالا زدم. روی بدن اش حسابی سرخ شده بود  .

- برویم تو ! آخر این هم کاری است که یاد گرفتی !

برادر کوچک هم با دهانی باز دنبال ما از در پشتی آشپزخانه وارد خانه شد.

- بپر برو دستاتو بشور! بروم ببینم توی مهمان خانه چه خبر است!

راهرو را پشت سر گذاشتم و وارد هال شدم و در مهمان خانه  دو لت را که میانش شیشه ای بود را باز کردم. چشمتان روز بد نبیند! وسط سقف خانه سوراخ شده بود و تکه های بزرگ  کاه گل روی فرش کاشان قیمتی مادرمان پخش شده بود. زرنوش نگاهی به بالا انداخت با لحن کودکانه اش گفت : سویاخ شده ، سویاخ شده !

از قرار خیلی هم از این اتفاق خوشحال به نظر می رسید. آنوش با دست هایی خیس که از آن اب می چکید پرید توی هال که گفتم :

- خدا به دادت برسد ! بیا ببین چه دسته گلی به آب داده ای!

لب هایش شروع به لرزیدن کردند. ترس از افتادن یک طرف ، ترس روبرو شدن با مادر و گفتن حقیقت از طرف دیگر.

- برویم جارو و خاک انداز بیاوریم . فرش را جارو کنیم !

- فرش را جارو کنیم. سوراخ به این بزرگی وسط سقف چی ! بچه ! حا لا به مامی جان چه بگویم.

در میان گفتگو برای پیدا کردن راه چاره ، صدای چرخاندن کلید در را شنیدم . فورا در مهمان خانه را بستم.  سه تایی جلوی در به صف ایستادیم. مادرمان شا د و سرحال وارد شد. نگاهی به ما انداخت و با لحنی پر از تردید پرسید.

- طوری شده ؟ چرا خبر دار وایستاده اید؟

برادرم بدن اش می لرزید ، دست های خراشیده شده اش را پشت کمرش  قایم کرده بود.

- باز دسته گلی به آب داده اید؟ حرف بزنید آخر !

برادر کوچک ام لب باز کرد که : مامی جون سویاخ شده ، سویاخ شده !!!!

- چی شده ؟

 اول کیف چرمی اش را روی میز گذاشت و بعد با هیکل چاق و تنومندش هر سه ما را به کناری زد و وارد مهمان خانه شد. چند لحظه ای گیج و منگ به زمین نگاه می کرد. بعد زرنوش به سقف نگاه کرد و گفت : مامی جون ببین آسمون چه خوشگله !

-  ای داد بیداد! آخر چطوری سقف پایین آمده  ؟

چاره ای نبود باید راستش را به مامی جون می گفتم. اصلا" بچه دهن لقی نبودم ولی خوب مادرمان باید می فهمید که چه شده است .

- مامی جون آنوش تارزان می شه ! با شدت روی پشت بام پریده و سقف آمده پایین !

- تارزان میشه؟  مگر وسط جنگل آفریفاست! آخر شماها نمی گذارید یک ساعت خوش داشته باشم. جواب پدرتان را چه بدهم. دختر برو زنگ بزن به خدمات بیایند یک کاری بکنند! آنوش یک تنبیه حسابی می شود! مگر تو تارزانی که از شاخه آویزان شوی!

فرش نازنین را بگو به چه حالی در آمده ! حالا چکار کنم ؟ چطور این خاک و خل ها را پاک کنیم ! امان از دست شما بچه ها !

یک صندلی را پیش کشید و همین طور که دستش را به صورت گرد ش می کشید آه و ناله می کرد. ابدا حواسش پیش ما نبود. بعد چشمش به روی برادرم ثابت شد که  آرام  آرام زیر لب ، با صدایی  ترسان می گفت: ببخشید مامی جون ! ببخشید!

مادر دستش را دراز کرد و برادرم را به سمت خود کشید . دست هایش را که دید آه از نهادش بر آمد .

- ای وای بر من! دست ات چه شده ! بلایی سرت نیامده باشد! و در جا بلوز خاک وخلی برادرم را از سرش درآورد.  بر روی سینه اش جای خراشیدگی های عمیق را دید . چند قطره خون از زیر پوست بیرون زده بود . مادر  ترسیده بود! دستش را روی بدن برادرم کشید و گفت :

- ای وای ! نکند جاییت شکسته باشد ! آخر جواب مادر بزرگتان را چه بدهم ! جواب آن عمه  فضول تان را  چه ! نمی گویند این مادر لیاقت  نداشت چند ماهی از بچه ها در نبود پدرشان مراقبت کند. ! یا الله ، راه بیفت . می رویم بهداری. دختر گل ام زنگ بزن خدمات  ! بیایند یک فکری به حال این سقف بکنند.

بلند شد و همان تی شرت خاکی برادرم را سرش کرد و او را دنبال خود به سمت در ورودی کشاند.

-  مامی جون الان زنگ می زنم خدمات، حواس ام هم جمع است !

مامی در حالی که دست برادرم را می کشید  به سرعت در راه باریکه خانه قدم بر می داشت. تا در را بستم ، زنگ زدم به خدمات ، جسته و گریخته قضیه را برایشان گفتم. وانت خدمات چند دقیقه بعد رسید. دو نفر بودند. خود آنها هم به قول خودشان از این دسته گلی که برادر بنده به آب داده بود هم متعجب شده بودند و هم خنده شان گرفته  بود. لطف بزرگی کردند .اول فرش بزرگ را از شر کاه گل ها خلاص کردند. بعد آن را بیرون بردند و حسابی تکاندند. مادر و آنوش که از بهداری برگشتند. فرش  تا شده گوشه ای راهرو  قرار گرفته بود. قرار شده بود از فردا گچ و خاک  بیاورند و مشغول کار شوند.  بعد از تعمیر سقف ، تا دو سه روز مادرم با کمک زن مستخدم مشغول شستن و روفتن رویه مبل ها و نظافت فرش بود. آنوش خدا را شکر به جز همان خراش ها و کبودی سینه اش آسیب دیگری ندیده بود و خطر از بیخ گوش اش گذشته بود. بالاخره  فرش و مبل ها سر جایشان در مهمان خانه قرار گرفتند. مادرم به مش صفدر باغبان دستور داده بود تا میخ طویله ها را از تنه درخت بیرون بکشد. طناب بلند را هم با خود ببرد.

پدرم که در پاریس مشغول گذراندن دوره دکترا بود ، اواسط شهریور ماه به خانه بازگشته بود تا سه هفته ای در ایران باشد. خبر را که شنید ما را  به کنار درخت توت برد. جای خالی میخ طویله ها  انگار دلش را به درد اورده بود. با همان خونسردی همیشگی رو به ما کرد و گفت:

- آخر بچه ها این درخت جان دارد! مگر تابستان از این توت های آبدارش نمی خورید؟ چه طور دلتان آمد که زخم و زارش کنید. آنوش دفعه آخرت باشد که آسیب به گل و یا درختی می زنی. خدا را شکر میخ ها را عمیق توی تنه فرو نکرده بودی والا درخت به این سر سیزی را خشک می کردی ! اخر بابا جان ! کمی فکر کنید! آدم بشوید و از این طبیعت زیبا لذت ببرید!

حق با پدرم بود. باید یاد می گرفتیم که قدر تمامی درختان و قدر این طبیعت زیبا  را بدانیم. طبیعتی که زندگی همه ما به آن بستگی دارد!

 

[1] دکتر عباس یمینی شریف ( 1298-1368) وی از نخستین شاعران و نویسندگان کودک در ایران است. از جمله کتاب هایش می توان به – شعر الفبا ، باغ دوستی ، پلنگ یکه تاز و... اشاره کرد.از سال 1324 سروده هایش به کتاب های درسی دوره دبستان راه یافت. او بینان گذار کیهان بچه ها در ایران بود.

داستان درخت توت ، از مجموعه من و خاطرات/ نویسنده: دکتر کتایون نیلوفری