داستان «شیر دالگ» نویسنده «محمدرضا مهرآریا»

چاپ تاریخ انتشار:

mohamadreza mehraria

 ژینا با زانو به زمین می‌خورد. کاک رَزمان که پشتِ سرش حرکت می‌کند، از پشت هیکل درشتش را توی بغل می‌گیرد. نور چراغ قوه را می‌اندازد توی صورتش؛ سفید شده و چشم‌هاش بی‌تحرک.

 ابرهای سیاه را می‌بیند که هجوم می‌برند سمت ماه. صدای یکی از مردها را می‌شنود: "کی دیده زن کولبری بُکنه؟ "

کاک رزمان دستارش را در می‌آورد. عرق روی پیشانی ژینا  را پاک می‌کند. دهانش را می‌چسباند به گوش ژینا.

چند مرد عبور می‌‌کنند، انگار چشم قرض می‌گیرند برای نگاه کردن به ژینای از حال رفته. کاک رزمان باد می‌اندازد تهِ گلو: "سرتان تو کار خودتان باشه"  در گوش ژینا می‌گوید: "گفتم کار تو نیست" دهانش به لبخند کج می‌شود و بغل چشم‌هاش چروک. هرم گرمای نفس‌هاش می‌خورد توی صورت ژینا. سر ژینا را می‌گیرد بین دست‌هاش. انگشت وسطی و اشاره‌اش را می‌کشد روی گونه‌ی ژینا: "این سرما وحشیه، می‌زنه به قشنگیِ صورتت"

چشم‌های ژینا تکان می‌خورد؛ ابرها ماه را پوشانده‌اند. لرز می‌افتد به بدنش. ابرو پایین می‌کشد. هیکلش را با بار روی کولش از توی دست‌ها و بغل رزمان بلند می‌کند. لابه لای صدای  قدم‌های کولبرها روی برف، سکوت می‌کند. با چشم‌های گرد شده‌اش به رزمان نگاه می‌کند. سوز سرما است یا شرم از ژینا که گونه‌ها و زیر گردن رزمان سرخ می‌شود.

 ژینا دست به زانو می‌گذارد و بلند می‌شود. سنگینی بار روی کولش به سنگینی نگاه مردم شهر می‌ارزد. تازه از کرمانشاه آمده  روستای کانی گرمله. پاهای کرختش جان می‌گیرند.

 بار را که تحویل بدهد، بعد از طلوع آفتاب می‌رسد به آبادی و آوات را می‌بیند. بهش شیر خشک می‌دهد. باهاش بازی می‌کند. روی گونه‌های آوات چال می‌افتد. لابد می‌گوید: "ماما...ماما" لابد ژینا هم سعی می‌کند قند توی دلش آب نشود!

به قدم‌هاش سرعت می‌دهد. از همه‌ی مردها جلو می‌زند. کاک رزمان از دور داد می‌زند: "ژینا یواش‌تر برو، زمین لغزنده‌اس"

ژینا چیزی نمی‌خواهد بشنود جز زوزه‌ی باد.

                                    ***

از باد و برف و کوه که می‌گذرند، بار را تحویل می‌دهند. نزدیک طلوع آفتاب شده. نشسته‌اند روی یک سطح صاف، بلکه خستگی و سرما از تنشان بیرون بزند. آتش روشن کرده‌اند. مردها دور آتش حلقه زده زده‌اند. کر کر خنده‌شان است.

 ژینا مثل همیشه دور از همه کز کرده. دور پهلو و روی پاهاش را با پتوی سربازی خاکستری پوشانده.

 خوش ندارد جز در حد نیاز با مردها صحبت کند. ازشان متنفر است.

وقتی از کرمانشاه آمد این‌جا برای کولبری و بچه بزرگ کردن، رزمان زمین و زمان را بهم دوخت که مانعش بشود. گفت: "تو باغ کار کن. کولبری کار ضعیفه جماعت نیست" ژینا پا توی یک کفش کرده بود که: " پول لازمم، کار کو تو این چله‌ی سرما؟ "

رزمان با موبایلش بازی می‌کند. چشم‌هاش ریزِ ژینا شده و لبخندش موذی. ترس و سرما لرز انداخته به جان ژینا.

رزمان با یک لیوان به طرفش می‌آید. بخار و بوی آویشن توی مه و سرما می‌پیچد: " بیا یه لیوان دم‌کرده‌ی هزوه (۱)  بخور"

ژینا زور می‌زند که نلرزد. رزمان نور گوشی‌اش را می‌اندازد توی صورت ژینا: "می‌ترسی؟ گرمت مُکنه. مِخوای خودم ازش بخورم" یک قورت از دمنوش می‌خورد. با آستین اورکت سبزش، سبیلش را خشک می‌کند. سیگاری کنج لبش می‌گذارد. کبریت را روشن می‌کند و بعدش سیگار. پک عمیقی می‌زند: "دو هفته‌‌س آمدی این‌جا، درسته؟ " نزدیک ژینا می‌شود. زانوهاشان به هم می‌خورد: " از خر شیطان پیاده شو ببرمت نوسود. یه خانه برات می‌گیرم تخم جِنتَه بزرگ بُکو"

 با گوشی‌اش بازی می‌کند. چشم ژینا به گوشی می‌خورد، قلبش تند می‌زد. رزمان بقیه‌ی دمنوش را تا آخر هورت می‌کشد: "چرا انقدر سفتی تو زن؟ " دندان‌‌های ژینا  می‌لرزند، مثل بدنش. یک لحظه دندان‌هاش را سفت می‌گیرد تا محکم حرف بزند. فشار می‌آید به لثه‌اش: "تو زن داری رزمان، چه کار داری باهام؟ "

سرما می‌نشیند به جان ژینا. باد تند و تیزی می‌آید. رزمان به پشت سرش نگاه می‌کند؛ به همه‌ی مردهایی که دور آتش حلقه زده‌اند و شعله‌ی آتشی که به آهنگ باد می‌رقصد.

حتما صدا به گوش مردها نمی‌رسد. رزمان می‌گوید: "یه فیلم برات بذارم؟ " ژینا می‌لرزد. لثه‌اش تیر می‌کشد. رزمان سیگارش را خاموش می‌کند: "می‌ذارم " صدای جیغ زن از گوشی رزمان بلند می‌شود و بین سکوت جمع و زوزه‌ی باد و جلز ولز سوختن چوب پخش می‌شود. ژینا سرتا پا یخ می‌کند و بعدش قرمز می‌شود و بعدش زور می‌زند که بگوید: "رررررزمان...تو...تو...تو رو خدا خا...خا...موشش کن"

راه نفس به رویش بسته شده. رزمان پتوی خودش را می‌اندازد روی شانه‌های ژینا. بغلش می‌کند. اشک می‌آید توی چشم‌های ژینا. اشک از روی گونه‌های اناری و برجسته‌اش می‌آید تا زیر چانه‌‌اش. درست کنار خال پایین لبش. قلبش تند می‌زند. رزمان می‌گوید: " چیزی نیست، نترس، نترس"

ژینا شعله‌ی آتش را تار می‌بیند. همه جا تاریک شده. ابرهای سیاه کار خودشان را کرده‌اند. صدای رزمان را قاطی زوزه‌ی باد می‌شنود: "خودم خرجته میدم، باهام باش"

کوه پشت سر، دور سرش می‌چرخد. چشم‌هاش بسته می‌شوند.

                                     ***

چشم که باز می‌کند، نور خورشید از پرده‌ی توری عبور می‌کند و می‌خورد توی چشم‌هاش. آوات هم بغلش خوابیده. روی آوات موج قرمز و سبزی انداخته‌اند.

زن مام جابر توی چراغ علاالدین نفت می‌ریزد: "دمِ صبح از حال رفتی رولکم (۲) چشم ببند که جان بگیری"

ژینا چشم‌هاش را می‌بندد. زور می‌زند که بخوابد. زور می‌زد یادش برود، اتفاقی  که باعث شده از کرمانشاه بیاید به این آبادیِ لب مرز، پیش دایی‌اش.

توی همین یک ماه چند تار سفید نشسته  بین سیاهی موهاش.

حتی لب‌‌های آوات را از نوک پستانش محروم کرده. یک ماه است که شیر خشک می‌دهد بهش. لابد آوات هم می‌شود یک مردی مثل همه‌ی مردهای دیگر. همه‌ی مردهایی که ازشان متنفر شده.

بچه‌اش را بغل می‌گیرد. می‌افتد به کوچه‌‌ی خاکی که برسد به جاده‌‌ی خروج از روستا. مام جابر سر راهش نشسته. صدای سیاه چَمانه (۳) خواندنش از دور به گوش می‌رسد. با سوز می‌خواند. کنار آتشی نشسته که شعله‌‌ی بلندی دارد. یک دست به زیر چانه دارد و چشم دوخته به آتش.

ژینا می‌خواهد مسیر کج کند ولی مام جابر می‌آید و دستش را می‌گیرد. می‌بردش پیش آتش: "یا غیرتِ کردواری من (۴) یا رفتن تو" ژینا سرش پایین است. صورتش عین آتشی که کنارش ایستاده، سرخ است.

مام جابر دست چاک برداشته‌اش را می‌گذارد زیر چانه‌ی ژینا و صورتش را بالا می‌آورد: "من ناموسمه می‌شناسم رولکم، من ناموسمه می‌پرستم "

اشک می‌زند به گوشه‌ی چشم ژینا. مام جابر می‌گوید: " تو باغ گردو کار بکو.  کولبری به تو نیامده، کار زن نیست اولش گفتم قبول نکردی"

یک ناز دخترانه می‌پیچید توی دل ژینا و می‌زند به قلبش. دلش می‌خواهد هیکل گنده‌اش کوچک بشود و خودش را پرت کند توی بغل مام جابر. برایش دختری بکند و مام جابر برایش پدری.

هوای بچگی‌هاش می‌زند به کله‌اش.

 با مادرش از شهر می‌آمد خانه‌ی مام جابر. با پسر دایی‌اش رزمان بازی می‌کردند. می‌رفتند روی کوه‌های سبز و مخملی روستا تا روستای بیاره‌ی عراق را ببینند.

لباس کردی سبز می‌پوشید. همرنگ چشم‌هاش. همرنگ مخمل روی تپه‌های روستا توی بهار. خودش را ول می‌کرد روی تپه‌ها. از لاله‌های واژگون کوهپایه می‌چید، کلاه گردالی می‌ساخت. می‌‌گذاشت روی سرش. رزمان و بقیه‌ی پسرها می‌خواندند، ژینا هم می‌رقصید. رزمان می‌گفت: "بچه شهری خوب می‌رقصیا"

روی تپه‌ها  پشت می‌کردند به غروب خورشید، دست هم را می‌گرفتند و کردی می‌رقصیدند.

 بعد از غروب آفتاب موهاش را می‌سپرد به باد و بدنش را به شیب تپه. تا خانه می‌دوید.

چهارشنبه‌ها هم می‌رفتند زیارت امام‌زاده غیبی. ژینا دست‌هاش را به آسمان می‌برد: "امام‌زاده، میشه مام جابر بابام بشه و رزمانم داداشم؟ "

پاییز که می‌آمد می‌رفتند به چشمه‌ی مرگ که بهش هانی‌مرو می‌گفتند، کنار تک درخت قدیمی و قطور گلابی وحشی. از میوه‌اش می‌خوردند. دایی‌اش می‌گفت: "میو‌ه‌اش برای مردها خوبه" مادرش می‌زد توی حرف برادرش: " نگو جلو بچه‌ها"

چقدر متنفر است از کلمه‌ی مَرد. حالش بهم می‌خورد از هر چی که برای مردها خوب است.

پا به رفتن برداشته که مام جابر جلویش را می‌گیرد:

" به همین شعله‌ی آتش قسم نمی‌ذارم آب تو دلت تکان بخوره، رزمانه فرستادمش عراق"

"چرا فرستادیش؟ "

مام جابر موبایلش را می‌اندازد توی آتش. صدای آب شدن گوشی بین سکوتشان می‌نشیند. ژینا می‌گوید: "چیزی گفته رزمان؟ " نفس بلندی می‌کشد. بغضش را می‌خورد: "چیزی...چیزی نشا...نشانت داده رز...رزمان؟ "

چروک می‌افتد به پیشانی مام جابر و گوشه‌ی چشم‌هاش. نگران شده لابد. لب‌هاش می‌لرزند ولی دهان باز نمی‌کند. سرش پایین است.

ژینا سرد شده، بدنش و خودش. می‌گوید: "چند تا موبایله مخوای بندازی تو آتش دایی؟ "

مثل بچگی‌هاش می‌خواهد برود سمت چشمه‌ی مرگ. قبلش می‌رود خانه. چوخه رانک (۵) می‌پوشد. موهای بلندش را زیر کلاه  مردانه پنهان می‌کند. پشت پلکش می‌پرد. دلشوره دارد. آوات را بین پتوی پشمی می‌پوشاند. چندتایی بژی می‌گذارد توی بققچه. زن‌دایی‌اش پخته.

 تاریکی شب می‌نشید به سقف آسمان.  کولبرها و قاچاقچی‌ها با قاطر و پیاده زده‌اند به جاده.

از طبیعت مرده و بی‌جان عبور می‌کند. می‌رسد به چشمه‌ی مرگ. چشمه خشک شده. آب ندارد. درخت گلابی هم مثل قدیم‌ها خودنمایی نمی‌کند. شاخه و برگ‌هاش خشک شده‌اند. یک تنه‌ی زخمی مانده براش.

بچه که بود از دایی‌اش می‌پرسید:

 "چرا اسم این چشمه، مرگه؟ "

"چون بعضی وقتا خشک میشه"

می‌رود سمت مرز. ماه کامل است و خبری از ابرهای مزاحم نیست. یک مسیر را بلد است که کولبرها از آن‌جا نمی‌روند. مرزبان‌ها از روی برجک نور می‌اندازند. بعد از سه بار ایست گفتن، شلیک می‌کنند. رد خور ندارد کسی زنده برگردد.

مانده  بین مردن و بیرون رفتن از مرز کدام را انتخاب کند. یک ماه پیش هم می‌خواست خودش را بکشد.

 شیر گاز را باز کرد. لابد فرداش جنازه کبود و ورم کرده‌ خودش و آوات را پیدا می‌کردند. خلاص می‌شد از حرف‌های مفت مردم و نگاه‌های هرزشان. از کار کردن توی هتل، ازشب تا صبح و بعدش بچه بزرگ کردن، صبح تا شب. اصلا بچه بزرگ می‌کرد و مرد تحویل جامعه می‌داد که بشود یک لندهور عوضی که بیفتد به جان ناموس مردم و اذیت و آزارشان بدهد؟!

 آوات گلو پاره می‌کرد از گریه. حتما گرسنه‌اش بوده. ژینا خیره شده بود به هر چیزی غیر از آواتش. یکی دو ساعت چشم بریده بود به شیر گاز. خش افتاد به صدای گریه‌ی آوات. چشم‌هاش خشک شده بودند ولی گریه می‌کرد. چشم‌های ژینا را متوجه خودش کرد. پستانش را دریغ کرد. بهش شیر خشک داد. آوات دست و پا می‌زد به ذوق.

از لا به لای موهای پریشان ژینا خون می‌چکید روی صورت آوات. ژینا شیر گاز را بست.

رفت سمت جعبه‌ی قرص. قرص‌هاش بی‌بخارتر از آن بودند که آدم بکشند.

از توی کشو یک چاقوی بزرگ درآورد. اول فرو می‌کرد توی پهلوی آوات. نفسش را می‌برید و بعدش توی شکم یا قلب خودش. دستش می‌لرزید. چاقو از دستش افتاد. چشم‌هاش رفت سمت آکواریوم و ماهی‌هاش. چقدر تشنه بود یکی از لجن خوارها! چقدر هیز نگاه می‌کرد به ژینا و ماهی‌ها! حتما نر بود و افتاده بود بین ماهی‌های ماده. چاقو را از کف سرامیک آشپزخانه برداشت. دو دستی و پر زور چاقو را زد توی شیشه‌ی اکواریوم. شیشه شکست. ماهی‌ها بیرون ریختند. داشتند تلف می‌شدند. مثل خودش دست و پا می‌زدند.

چاقو انداخت به شکم لجن‌خوار. جیغ می‌زدند ماهی‌ها مثل خودش. لجن‌خوار می‌خندید. با مشت می‌زد بهش. ازش رد خونی ماند روی سرامیک سفید خانه. لجن‌خوار را کشته بود. یک لجن‌خوار نر با چشم‌های درشت و هیز.

آوات گریه می‌کرد: "ماما...ماما" مچ دستش را باز و بسته می‌کرد. بغل می‌خواست. ژینا هم زد زیر گریه. خون بالا آورد. از صبح توی دلش جمع شده بود. خون و حرص با هم.

همه‌ی این تصویرها توی سرش جا خوش کرده‌اند و قصد بیرون رفتن ندارند. از کوه بالا می‌رود. این بار با قدم‌های محکم. زانوهاش نمی‌لرزند. هیچ مردی هم دور و برش نیست. مردم آبادی و کولبرها اسم این مسیر را گذاشته‌اند "ریَگه‌ی مِردِن" (۶)

آوات را بسته به چارقد، جلوی سینه‌اش. سرما زده به بینی و چال گونه‌های آوات. رد قرمزی روی صورتش نشسته.

 ژینا حس ندارد. گرما و سرما نمی‌فهمد. از شیب تند کوه بالا می‌زند. فقط می‌خواهد برود. آنقدر راه برود و کوه را زیر پایش بگذارد، بلکه نوری از برجک توی دل شب پیدایش کند. شاید هم از نور برجک و دل شب و کوه و مرزبانی و مرز گذشت. مطمئن است پشت سرش را نگاه نمی‌کند. حق انتخاب دارد. خودش تک و تنها.

 از شب متنفر است ولی امشب مثل ستاره‌ها، ماه یا سکوت خو گرفته به شب. دلش می‌خواهد امشب تمام نشود.

 یک ماهی می‌شود که از شب متنفر شده و از هر چی که توی شب‌ها وجود دارد. اصلا شب و روز مفهومی ندارد براش.

یک ماه پیش بود که از هتل بیرون زد. شب بود. همیشه آفتاب زده، شیفتش تمام می‌شد ولی آن شب شیفتش را جا به جا کرد. رفت که آوات را از خانه‌ی خواهرش بگیرد.

توی خیابان و تاریکی منتظر ماشین بود. می‌توانست آژانس بگیرد، یا هر کوفت و زهر مار دیگری به جز توی خیابان ایستادن.

سوار تاکسی شد. فقط راننده بود. سر راه دو تا مسافر سوار کرد. همگی مرد بودند. چیز دیگری یادش نمی‌آید جز دست مسافر کنارش و یک پارچه‌ که روی دهانش گذاشت و از هوش رفت.

چشم که باز کرد توی یک باغ درندشت بود. جنگل بود اصلا. سه تا حیوان نر دورش را گرفته بودند. سه تا گربه‌ی وحشی با پنجه‌های تیز، با دندان‌های براق. مثل یک ماهی از توی پنجه‌شان سُر می‌خورد. دورش را گرفته بودند.صدای زوزه‌ی باد می‌آمد. مثل وقت‌هایی که با رزمان بازی میکرد.

 پستان‌هاش که بزرگ شدند، خوش نداشت به روستا برود. رزمان هم که توی صورتش مو درآورده بود. صداش بم شده بود، برخوردش مثل صداش عوض شده بود با ژینا. دست‌هاش مثل باد می‌پیچید بین پستان‌هاش و صدای خنده‌هاش مثل باد توی گوشش زوزه می‌کشید.

سه نفر بوی حیوان می‌دادند، صدای حیوان و رفتار حیوانی داشتند باهاش. روی صورتشان پوشیده بود و فیلم می‌گرفتند. مست الکل بودند یا نعشه از مخدر که خواهش و التماس‌هاش را نمی‌شنیدند. چشم بسته بودند به خونی که از سرش می‌چکید و از دست هرزشان که بدنش را کبود کرده بودند.

فقط یک صخره‌ی بلند مانده که از کوه و مرز بگذرد و از مرزبانی. توی سرما و تاریکی پستانش را در می‌آورد. سرما چنگ می‌زند به پستانش. ردِ چنگی از قبل روی پستانش مانده. به آوات شیر می‌دهد. آوات دست و پا می‌زند به ذوق.

پایان

۱-هزوه:آویشن

۲-رولکم:عزیزم

۳-سیاه چمانه:آوازی مخصوص کردها(منطقه دالاهو و اورامانات)

۴-کردواری:چیزی که مخصوص به کردها باشد.

۵-چوخه رانک:لباس کردی مردانه

۶-ریگه‌ی مردن: مسیر مرگ

داستان «شیر دالگ» نویسنده «محمدرضا مهرآریا»