هوا به شدت گرم بود و آفتاب کشنده. بیشتر حیوانات برای در امان ماندن از گرما به سایه درختان و آب رودخانه پناه برده بودند. تنها حیوانات جان سخت که خشکی یا آب برایشان فرقی نداشت کروکودیلها بودند.
مریم خیره شده بود به تلویزیون و داشت مستند حیات وحش آفریقا را می دید. دو شب می شد چشم روی هم نگذاشته بود. هر چه تلاش می کرد تمام تمرکزش به تلویزیون باشد کمتر موفق می شد و صداها را یک خط در میان می شنید. او مدیر گروه رشته تاریخ در دانشگاه تهران بود، قرار بود به زودی در جلسه رسمی به عنوان رئیس جدید دانشکده معرفی شود. مریم کم سن و سالترین استاد ولی از پرافتخارترینهای دانشکده بود.
کروکودیلها صبورترین حیوانات جنگل آفریقا بودند که می توانستند دو سال غذا نخورند و با این حال زنده بمانند در نتیجه برخلاف حیوانات دیگر آنها خود را برای غذا به آب و آتش نمی زدند بلکه طعمههای خود را در بهترین لحظهای که پیش می آمد شکار می کردند.
آقای دکتر مشکینی از همکاران مریم بود که بیست و شش سال سابقه تدریس داشت. او ازدواج نکرده بود و با مادر پیرش زندگی می کرد. از علایق آقای دکتر مشکینی قاب عکسهایی بود که از روسای سابق دانشکده بر دیوار تالار اجتماعات دانشکده ادبیات و علوم انسانی آویزان بود. صاحب برخی از این عکسها دوستان او بودند که حالا بازنشسته شده بودند. او اعتقاد عجیبی به جاودانگی این عکسها داشت و همیشه به مریم می گفت آنچه از ما در تاریخ می ماند همینهاست.
سنگین وزن ترین حیوانات این جنگل که وزنشان به هزاروپانصد کیلوگرم می رسید اسب های آبی بارانداز بودند. این اسبها گیاهخوار بودند و با وجود اینکه بسیار آرام به نظر می رسیدند از خطرناکترین حیوانات بودند.
از نظر مریم زیباترین جای دنیا همین جنگل حیوانات بود چرا که زندگی به معنای واقعیش جریان داشت بدون هیچ ترسی برای مرگ. مریم شیفته تاریخ بود. او از تاریخ یاد گرفته بود که باید در برابر ظلم معترض بود تا مانع از تکرار سلسله اش شد. مریم تاریخ را از همان دوره مدرسه دوست داشت. مادرش معلم تاریخ یکی از دبیرستانهای اهواز بود. پدرش را هرگز ندیده بود. تمام نمرههای تاریخ مریم عالی بود، او از ممتازان تاریخ در تمام دوران تحصیلش بود.
در این هوای گرم کشنده سنگین وزنترین اسب آبی بارانداز که سین نام داشت بهترین جای رودخانه یعنی عمیق ترین جا را از آنِ خود کرده بود و هیچ اسب آبی دیگری جرات نداشت جای او را بگیرد. چهار سال بود وضع به همین منوال بود و او رئیس بود چون قدرتمندتر از بقیه بود و دیگر همنوعان او با فاصلهایی دورتر از او در رودخانه می نشستند و او را تماشا می کردند و از ترس جانشان هیچ اعتراضی نمی کردند چرا که می دانستند هر که با سین درافتاد، ور افتاد. تنها اسب آبی بارانداز معترض به این وضعیت، میم بود که جوان ترین هم بود. میم از وقتی بالغ شده بود دیگر نمی توانست با این مسئله کنار بیاید او حق خودش و دیگر اسب آبیها می دانست که بتوانند آب به همه جای پوست کلفتشان برسانند.
مریم یادش افتاد چند هفته پیش در تالار اجتماعات دانشکده مقالهاش را که به زبان های مختلف در آنسوی مرزها ترجمه شده بود در سخنرانی که برای او ترتیب داده بودند ایراد کرده بود. او با صدای بلند مقاله اش را این گونه شروع کرده بود: تاریخ ظلمش را بر حیوان تکرار می کند و حیوان بر همنوع خود.
میم آنقدر از گرمای شدیدی که بر تنش می تابید کلافه شده بود که طاقتش طاق شد و خواست با نشان دادن آروارههایش سین را بترساند. او می خواست برای یک بار هم شده تمام هیکلش را مثل سین در آب غوطه ور کند. ولی سین نه تنها نترسید بلکه برای نشان دادن قدرتش او را به مبارزه طلبید و میم هم با تکان دادن چندباره کلهاش به چپ و راست شجاعتش را نشان داد و مبارزه را پذیرفت.
و ادامه داده بود تاریخ ماندگار در ذهن را پیروزان جنگ نوشتهاند و مردان پیروزان این جنگ بودهاند
مبارزه بر سر بهترین جای رودخانه آغاز شد. تماشاچیان اسبهای آبی بارانداز بودند و کروکودیلها که در قسمت کم عمق رودخانه نشسته بودند. هر دو اسب آبی تمام تلاششان را می کردند جوری حرکت کنند که
پهلو به دندان رقیب ندهند. هر دو تا جایی که قدرت داشتند دهانشان را باز کردند و نزدیک هم شدند.
و ادامه داده بود جنگ چیزی نبوده جز به رخ کشیدن برتری دو رقیب. تاریخ ما پر از این جنگهاست.
دندانهایشان فک بالای همدیگر را پاره کرد و دهانشان خونین شد. کمی از هم فاصله گرفتند و این بار مبارزه جدیتر شد و با قدرت بیشتری به هم حمله کردند. سین ابتدا دندانهای وحشتناک بزرگش را به فک زیرین میم فرو کرد و بعد از چند ثانیه فک بالا را گرفت. آب رودخانه پر از خون شد. میم گیر افتاد چرا که آروارههایش بر اثر شدت فشار دندانهای سین قدرتش را از دست داد و در نهایت سین با نوک دندانهای تیزش خراشهایی بر پهلوی میم کشید و او را از پا در آورد.
و ادامه داده بود پیروزی این برتری یعنی غلبه بر وجدان، عشق، فلسفه و هنر
همه اسب آبیها از میم روی برگرداندند و با فاصلهایی دورتر از قبل دور سین حلقه زدند و تماشایش کردند. سین پیروزمندانه در قلمرو وسعت یافتهاش نشست.
و ادامه داده بود انسان بدون اینها یعنی حیوان.
میم با از دست دان قدرتش دیگر اجازه نداشت نزدیک همنوعانش بماند. باید به قسمت کم عمق رودخانه میرفت.
حاضرین در سالن همه برای مریم دست زدند.
میم میدانست اوضاع با آن وضعیت جسمانی او وخیمتر هم خواهد شد چرا که کروکودیلها منتظر از پا درآمدن کامل او خواهند نشست. میم توسط کروکودیلهای شصت دندان که همه چیز را حتی سنگها را می توانستند خرد کنند چنان تکه پاره شد که تا طلوع صبح بعد کوچکترین اثری از او در جنگل باقی نماند.
دقیقا دو روز قبل ساعت ده صبح چهارشنبه هیجدهم اسفند ماه سال هزاروچهارصد بود که درِ اتاق مریم به صدا درآمد، مریم گفت بفرمائید، دکتر مشکینی وارد شد، سلام کرد و در را پشت سرش بست.
مریم یادش آمد که به دکتر مشکینی گفته بود: جناب مشکینی من آینهایی نیستم که قامت شما را چند برابر اندازه واقعیتان نشان دهم، تاج ریاست را من نیستم که با کمبینی خودم بر سر شما بگذارم، بهتر است از جنگل برتربینی خود نسبت به آدمها بیرون بیایید و خشمتان را پایان دهید.
مریم به هزاران سوالی که در این دو روز از خود پرسیده بود پایان داد. او لامپ اتاق کارش را روشن کرد و عنوان مقاله جدیدش را چنین نوشت:
نمایش تاریخ از واقعیت برای آیندگان