داستان «چه باید کرد؟» نویسنده «سمیه جعفری»

چاپ تاریخ انتشار:

Somayeh jafari

یک هفته تمام به سرزدن به سه بیمارستان و پرکردن فرم درخواست کار،جواب نه شنیدن از چندین درمانگاه خصوصی  و البته رفع سوء تفاهم برای مردانی که به محض شنیدن شرایطش برای او دندان تیز می کردند،گذشته و هر روز با شانه های افتاده به خانه برگشته بود.

اما امروز به نظر می رسید که روز شانس او باشد.صبح که از خانه بیرون زد،هوا خنک وکمی سوزداربود.کمی قوز کرده و دستهایش را جلوی سینه به هم قفل کرد.خورشید بهاری ازلابه لای شاخ و برگ درختان توت کنار پیاده رو می تابید واو با خودش می گفت که امروز نمی تواند روز بدی باشد.هوای سرد،نور خورشیدی که کم کم بالا می آمد وآن سبزی تازه ی برگها او را به یاد مزرعه ی پدرش می انداخت.پدر عادت داشت که صبح زود به مزرعه برود.وسواس عجیبی برای بیرون زدن از خانه قبل از روشنی هوا داشت.وقتی به آنجا می رسیدند،هنوز روی برگها شبنم نشسته و هوای سرد و خنکی همه جا احساس می شد.آتش روشن می کردند،کتری قل قل می جوشید و خورشید بالا می آمد.سایه ها عقب کشیده وشبنم ها کم کم محو می شدند.بدن های یخ زده گرم می شد.چای بوی هیزم می داد.پدر رو به رودخانه می نشست.نور خورشید آب رودخانه را نقره ای می کرد،حتی در بلندی باغ روبه رو کانال آبی باز شده و آب مانند آبشاری به پایین می ریخت،درست شبیه نقره ای که از سرچشمه ی نامعلوم و فناناپذیری بیرون می زند.تنها خاطره ی او از کودکی همین بود.

از خم کوچه به سمت خیابان اصلی پیچید.از دور مردی را دید که کت کهنه ای را کنار سطل آشغال بزرگی گذاشت.او را می شناخت.آن مرد خرازی کوچکی در خیابان اصلی داشت و آز آنجاییکه حومه ی شهر شبیه یک روستا ی بزرگ بود،همه اورا شناخته و با او سلام و علیک داشتند.با او چشم در چشم شد.مرد نگاه مغرور وبا اعتماد به نفسی داشت،درست مثل نگاه مرد ثروتمند و دست و دلبازی که هفتاد فقیر را سر سفره اش سیر می کند.مرد کمی وقت تلف کرده و بعد از آنکه مطمئن شد کسی او را حین بخشش دیده است،به سمت مغازه اش رفته و کرکره را بالا کشید.

قدم تند کرد تا به ایستگاه اتوبوس برسد.از کنار کت که رد شد،نگاه مختصری به آن انداخت.جیب های کت کنده شده و سرآستین ها به کلی از بین رفته بود،آسترش را کنده و یقه ی چرک وفرسوده ای داشت،همه جایش پر از لکه های سیاه بود.به میدان که رسید روی صندلی نشست.کاغذ آدرس را از کیفش بیرون کشید. در دست ها و پاهایش اضطرابی احساس می کرد که قادر به کنترلش نبود.سعی کرد تا به چیز دیگری فکر کند.آن کت را چه کسی بر می داشت؟آن پیرمرد بی خانمانی که کلاه سبز می گذاشت و جلوی بانک می خوابید؟تازگی ها چند تا گربه آورده و برای جلب توجه برایشان شیر می خرید.تا قبل از آمدن گربه ها یکی دو نفری جلویش پول می انداختند اما بعد از آن،دخترهای شیک و پیک کرده کنار او ایستاده و قربان صدقه ی گربه ها رفته و به پیرمردی که با دهان بدون دندان می خندید،پول می دادند.همیشه آنجا بود،زمستان،پاییز،تابستان وزنده ماندنش در آن تغییرات آب و هوایی بیشتر شبیه یک معجزه بود.شاید هم پسر بچه های پاکستانی می آمدند،با ان گاری های کوچک ،سر برداشتن آن کت مسابقه می دادند،دیده بود که چطور یک بار به خاطر یک جفت کفش کهنه قشقرق به راه انداخته و کارشان به زد و خورد کشیده بود.اتوبوس آمد.آخرین صندلی را اشغال کرد.پرده ی چرک و سرخابی پنجره را کنار زده و به بیرون خیره شد.یکسال از رفتن پرویز می گذشت.یک روز زنی آمد و زنگ خانه شان را زد:«من زن صیغه ای او هستم!»

پرویز هم در کمال خونسردی ساکش را بسته و خانه را ترک کرد.به همین راحتی!چند باری هم زنگ زده و درخواست پول کرده بود:«منیژ،به جون تو این زن واسه خوشگذرونیه،تو زنمی،خانومی،تاج سرمی،مادر بچمی،اگه داری یه چند تومن بزن به کارتم،به جون تو محتاج نون شبم....»

حتی حال پسرشان را نپرسیده بود.اتوبوس چند ایستگاه ایستاد و پر و خالی شد.قیافه یی همه خواب آلود،چشم هایشان پف کرده واین طرف و آن طرف صدای خمیازه شنیده می شد.مرد صندلی جلویی به شدت بوی سیر می داد.اتوبوس جلوی بیمارستان نگه داشت.پیاده شده و مقنعه اش را جلو کشید.همانجا بود که متوجه شد آخرین دکمه ی مانتویش افتاده است.در دلش نذر ونیاز کرد که اگر کارش جور بشود فلان و فلان کرده و وعده وعیدهایی به خدا داد.از نگهبان شماره ی اتاق مسول خدمات را پرسید.نگهبان گوشی را برداشته و شماره ای را گرفت.کمی با شخص آن طرف تلفن شوخی کرده وبعد سراغ اصل مطلب رفت.گوشی را که قطع کرد،با دست اشاره ای کرده و گفت:«همین طبقه،اتاق 101»

از راهروی باریکی رد شده و بلاخره اتاق مورد نظر را پیدا کرد.در زده و وارد شد.آقای ندری مرد ی طاس با عینک ذره بینی وقد کوتاه بود. زن مانند نوکری بود که با حالت چاکرمابانه جلویش اربابش می ایستد.حتی وقتی مدارک را روی میز گذاشته و روی صندلی نشست،همین حالت را داشت.دست هایش را روی زانوهایش گذاشته وسرش را پایین انداخته بود.آقای ندری در سکوت نگاهی به کاغذ ها انداخت:سفته ها،کپی کارت ملی و شناسنامه،عکس[برای تمام این ها از خواهرش پول قرض کرده بود]،پس از چند لحظه چینی به پیشانی انداخته و با چشم های باریک شده پشت آن قاب عینک ضخیم پرسید:«و رضایت نامه ی همسر؟»

کمی سرجایش جابه جا شده و با صدای ضعیفی گفت:«جدا شدم...»

آقای ندری کاغذ ها را روی میز گذاشت و گفت:«پس باید طلاقنامه را بیارید!»

سکوت سنگینی برقرار شد.شرمندگی مجرمی را داشت که بعد از هزاران باردروغ گویی،بلاخره به جرمش اعتراف می کند.شروع به شکستن قولنج انگشت ها کرده و با درماندگی گفت:«رسما جدا نشدیم....اقدام کردم،اما نمیاد...تو روخدا آقا...من به این کار احتیاج دارم...یه پسر هفت ساله دارم...صاحبخانه پول پیش رو زیاد کرده...آقا تو رو خدا...»

احساس آن پسر بچه ای را داشت که همیشه جلوی غذاخوری حکمت می ایستاد و به همه می گفت که گرسنه است و تورا به خدا برایم غذا بخرید.

«نمیشه خانوم محترم...اینجا بیمارستان دولتیه...یا باید رضایت نامه ی همسر بیارین و یا طلاقنامه...اومدیم و من این کار رو به شما دادم،اگر همسر شما اومد و داد وبیداد راه انداخت چی؟اگر زیر سوال رفتم چی؟»

«بهش نمی گم که کار می کنم....تو رو خدا در حقم برادری کنین...تو رو به خدا...»

آقای ندری سکوت کرد.به نظر می رسید که با کمی اصرار وچند قطره اشک بشود احساس ترحم او را تحریک کرد.با دلهره چند قولنج دیگر شکست.چشمش به دهان او دوخته شده بود.آن مرد سرش را از روی برگه ها بلند کرده و بلاخره گفت:«ببین من به شما یه هفته فرصت می دم،تو این یه هفته اگر تونستی رضایت همسرت رو بگیر،هرجور شده بگیر...شما زنی می دونی باید چیکار کنی !»

گوش هایش سرخ شده و عرق به پیشانی آقای ندری نشسته بود.وقتی آن زن از اتاق بیرون رفت،با آستینش عرق را پاک کرده و روی صندلی ولو شد.

پرویز فقط با پول راضی می شد.این را خوب می دانست.چیزی که نمی دانست این بود که چرا باید پولی را که با هزار جان کندن به دست آورده بود،به مردی که او را ترک کرده ومعلوم نبود سرش در کدام آخور بند است،می داد؟چرا باید از مردی اجازه می گرفت که بی اجازه ی او سرش را روی بالش زن دیگری گذاشته بود؟نه ،نباید این کار را کرد!با شانه های افتاده،لبهای خشک شده و بغضی که گلویش را خفه می کرد،در ایستگاه اتوبوس نشست .تلفن همراه ساده اش را از کیف بیرون آورد.نگاهی به مخاطبینش انداخت.به اسم پرویز که رسید،مکثی کرد.اما بلافاصله منصرف شده و تلفن همراه را به کیف برگرداند.اتوبوس آمد.این بار هم آخرین صندلی را اشغال کرد.دو زنی که هم ردیف او نشسته بودند،در باره ی گرانی صحبت می کردند.مثل اینکه قیمت گوشت ومرغ بالا رفته و روغن ها از قفسه ی فروشگاه ها غیبشان زده بود.

اشک گوشه ی چشمش را با نوک انگشت گرفت.چه باید می کرد؟باید منتظر می نشست تا پرویز از آن زن خسته شده و به خانه برگردد؟چقدر باید منتظر می ماند؟برای تکه نانی که جلویش می انداخت تا چه حد باید خودش را حقیر می کرد؟

صد آه در سینه اش انبار شده بود.اشک از گوشه و کنار و روزنه ی این انبار بیرون می زد.در ایستگاه که پیاده شد،نفس عمیقی کشید.مرد خراز دوباره دور وبر سطل آشغال پرسه می زد.حتی دستش را داخل سطل برده ودوسه تایی نایلون زباله بیرون کشید.گرانی قبل از ظهر او را وحشت زده کرده وکارش درمورد بخشش  کت پاره و به درنخور ،به پشیمانی و افسوس کشیده شده بود.با کلافگی و عصبانیت پوفی کرده و با صدای بلندی گفت:«نخیر نیست،کت تازه وبه درد بخوری بود،به کارم می اومد،می تونستم سر زمین بپوشمش،بردنش...مالم رو بردن...حتما کار همون کفتار گربه بازه...آره می دونم کار خودشه!»

 با دیدن چنین صحنه ای [بذل ناچیز و سپس پشیمانی بسیار] قلب زن به تپش افتاد.ترسی سراپایش را گرفت.اگر مرد خراز با آن درآمد دچار اضطراب شده بود،پس تکلیف او چه می شد؟با دست های لرزان گوشی تلفن را از کیفش بیرون کشید.بدون لحظه ای تردید شماره ی پرویز را گرفت.بعد از دوسه بوق آزاد جواب داد:«باز چی شده؟»

«سلام پرویز...»

«سلام و زهرمار...چرا جواب پیامام رو نمیدی؟»

«پرویز تو رو خدا گوش کن...پول خواسته بودی...»

صدای آن طرف خط آرامتر شد:«خب؟!»

«می دم بهت...می زنم به کارتت...»

«قربون آدم چیزفهم...فدات شم تو دختر عموی منی،زن منی،فامیل گوشت هم رو بخورن،استخون هم رو دور نمی اندازن....»

«فقط یه چیز ازت می خوام...»

لحن صدای پشت گوشی حالت سوظن به خودش گرفت:«چی؟»

«رضایت بده برم سرکار....»

انگار کبریتی به انبار باروت انداخته باشند:«زنیکه ی....می خوای بری زیر دست چندتا نره خر کار کنی و بگن که فلانی شوهرش بی غیرته...کورخوندی...بتمرگ تو خونه...یا می تمرگی یا میام پسره رو هم با خودم می برم...می دونی که قانونا می تونم....»

گوشی را قطع کرد.داخل کوچه پیچید. زن همسایه چادر به سر کرده و سلانه سلانه از دور می آمد.چند تایی نفس عمیق کشید.اشک چشم هایش رابا گوشه ی مقنعه پاک کرد.زن با همان خنده ی همیشگی جلو آمد.شوهرش شیشه ای بود و هر شب او را کتک می زد.حتی یک شب روی او چاقو کشیده بود و پلیس دم در خانه آمد.اما وقتی صبح شد،آن زن را در نانوایی دید که با همسایه ها خوش و بش کرده ومثل همیشه می خندد.

«سلام دخترم...از کجا میای؟»

« سلام بتول خانوم  یه کاری داشتم ....چه خبر؟...شما خوب هستین؟»

«منم خوبم شکر خدا...روغن تموم کردیم...تو مغازه هم که نیست،میرم چند تا کره بخرم...از شوهرت چه خبر؟»

«اونم خوبه سلام داره!»

«برو خدارو شکر کن که همچین شوهری داری،وگرنه کی تو این دوره زمونه یکسال آزگار تو گرمای بندر کار می کنه تا نون زن و بچه اش رو در بیاره،خدا خیرش بده،دیشب به شوهرم داشتم می گفتم که مثل پرویز آقا کم پیدا میشه،خدا سایه اش رو از سرتون کم نکنه!»

«خیلی ممنون بتول خانوم...»

بتول خانوم با دیدن زن دیگری،با هیجان از او دور شد.صدایش از دور شنیده می شد:«سلام زهرا خانوم،کجا به سلامتی....»

کلید را داخل قفل چرخاند.روی پله ی اول نشست.از این همه دروغ و پنهان کاری حالت تهوع گرفته بود.مانندکسی بود که در صحرای برهوت زیرآفتاب سوزان بدون امیدواری و با عطش به جلو می رود بدون آنکه بداند آن طرف، آبادی در انتظارش هست یا نه؟پرویز،مردصاحبخانه،آقای ندری و...همه و همه او را بیشتر به سمت این آوارگی و دربه دری هل می دادند.پرویز او را به بیابان کشانده،مرد صاحبخانه هر لحظه او را تهدید به گرفتن سایبانی می کرد که پسرش را در پناه آن خوابانده بود،آقای ندری به او نوید سرابی را می داد که رسیدن به آن توهمی بیش نبودو همینطور الی آخر.به راستی چه باید می کرد؟

داستان «چه باید کرد؟» نویسنده «سمیه جعفری»