داستان «یک اتفاق ساده» نویسنده «جلال مظاهری»

چاپ تاریخ انتشار:

jalal mazaherii

نرگس در قابلمه را گذاشت و شعله گاز را خاموش کرد.:کیفش را از روی میز غذا خوری  برداشت، نگاهی به خانه انداخت، ساکش را که جلوی در گذاشته بود بلند کرد و در را بست، کلید را  چرخاند؛ وقتی مطمئن شد که در بسته، سوار آسانسور شد. ماشینی را که سفارش داده بود، جلو درِ آپارتمان ایستاده بود. برای آخرین بار از درون تاکسی دوباره نگاهی به آپارتمان انداخت. تاکسی حرکت کرد.

متین  کلید را درون قفل چرخاند و  وارد خانه شد، چراغ ها خاموش بودند. از اینکه خانه تاریک است تعجب کرد:《نکنه نرگس خواب باشد!》

 چراغ ها را روشن کرد. کتش را را آویزان کرد و آهسته نرگس را صدا کرد، اما صدایی نیامد. رفت سمت اتاق خواب، در را آرام باز کرد و کلید چراغ را روشن کرد. اثری از نرگس نبود. تخت خواب مرتب بود. این وقت شب کجا رفته بود؟ لحظه‌ای فکر کرد شاید رفته باشد خانه فرنگیس همسایه طبقه چهارم، چون شوهر او هم مثل او  بعضی از شب ها دیر می‌آمد. هر جا گشت یادادشتی از او پیدا نکرد چون هر وقت می رفت بیرون یا خانه همسایه ها برای او یادادشت می‌گذاشت.

چند بار زنگ زد؛ ولی جواب نداد. یک مرتبه یادش آمد، نکند برای آن اتفاق دیشب دوباره قهر کرده و رفته خانه مادرش. اصلا یادش نمی‌آمد که چگونه آن اتفاق افتاد و دعوای دیشب سر چه موضوعی بود. چطور شروع شد. کی اول شروع کرد و چطور ادامه پیدا کرد. او چیزی گفت یا نرگس. خیلی فشار به مغزش آورد که یادش بیاید، تنها اعداد و ارقام حساب های شرکت که چند هفته گرفتارش بود، جلویش سبز می‌شد. از صبح که با ناراحتی و بدون خداحافظی رفت سرکار تا الان مشغول بود، توانست مسایل مالی و حساب‌ها را  سرو سامان دهد. قول داده بودند پاداش خوبی بدهند، برای همین سرش گرم کار بود و فرصت نکرده بود تماس بگیرد معذرت خواهی کند. این اولین بار نبود که با هم دعوا می‌کردند. سر موضوعاتی خیلی ساده اول با یک جر و بحث شروع می‌شد و یواش یواش بالا می‌گرفت و از کنترل هر دو خارج می‌شد به فریاد زدن و توهین کردن می‌رسید. خودش هم از این دعوا‌ها خسته شده بود. اوایل از این که همیسایه‌ها صدای او یا نرگس را بشنوند، خجالت می‌کشید. وقتی خودش یا نرگس صدایشان بلند می‌شد، زبانش را گاز می‌گرفت و از نرگس می‌خواست که صدایش را پایین بیاورد و آرام صحبت کند. صبح سعی می‌کرد موقعی که از پله‌ها یا آسانسور استفاده می‌کند، از روبه‌رو شدن با آن‌ها پرهیز کند و سرش را پایین می‌انداخت و تند سوار ماشین می‌شد. بعدها احساس کرد که همه همسایه‌ها از روبه‌رو شدن با هم پرهیز می‌کنند. بعضی وقت‌ها که ناگزیر می‌شوند سلامی کوتاه می‌کنند و سریع دور می‌شوند.

انگار عادت کرده بودند به دعوا کردن. هر دو منتظر بودند که آن یکی چیزی بگوید، بعد مثل دوتا خروس جنگی به جان هم بیفتند، بعد که آرام می‌شدند، فکر می‌کردند که می‌شد با یک جمله ساده مسئله را حل کرد. این را بارها وقتی آشتی می‌کردند به هم می‌گفتند؛ ولی زود یادشان می‌رفت.

خودش می‌گفت دست خودم نیست. این روز‌ها زیرفشار زیادی بود. با کوچک‌ترین حرفی از کوره در می‌رفت، کنترلش را از دست می‌داد، با کوچک‌ترین حرکت یا حرف نرگس عصبانی می‌شد، سرش داد می‌زد، همیشه ازیک نقطه شروع می‌شد، از یک حرف ساده بعد ادامه پیدا می‌کرد. انگار او هم متنظر چنین حرکتی از طرف متین بود. یک چیز او می‌گفت و نرگس هم برای این که کم نیاورد جواب می‌داد.

این فکر از دیشب بعد از آن دعوا به ذهنش آمد، می‌خواست تلافی کند و سر متین بلایی بیاورد که یاد بگیرد که دست روی او بلند نکند و به او احترام بگذارد. دیگر خسته شده بود از این دعوا کردن و  بگو و مگوی بیهوده. صبح  وقتی از خواب بیدار شد، دید متین بدون خداحافظی و عذر خواهی رفته. تصمیمش را گرفت. غذای مورد علاقه متین را  درست کرد، قرص را توی آب حل کرد، ریخت داخل دیگ خورشت، در آن را گذاشت و خودش را آماده کرد برای رفتن به خانه مادرش. تنها پناهگاهش بود. جایی که همیشه بعد از قهر کردن از متین می‌رفت. خیلی راضی بود از این کار. ساکش را برداشت، برای آخرین بار نگاهی به خانه انداخت و در را بست.

در طول مسیر یک مرتبه حس بدی پیدا کرد، اما با خودش کلنجار رفت تا کارش را توجیه کند که از کار انجام داده پشیمان نیست. وقتی به خانه رسید و مادر در را بر رویش باز کرد، مثل همه دخترها که از خانه شوهرشان قهر می‌کنند، یک راست بدون اینکه به کسی توضیح بدهد، به اتاق خودش رفت. مادر بدون هیچ سوالی، رفتن دخترش را نظاره‌گر بود. می دانست این قهر طولی نخواهد کشید. با اینکه نرگس می‌گفت دیگر باز نخواهد گشت.

متین وقتی قابلمه غذا را  روی اجاق گاز دید تعجب کرد، با اینکه نرگس قهر کرده بود، فکر غذای او بود. برای یک لحظه پشیمان شد که چرا صبح  بدون خداحافظی و بعد توی اداره به او زنگ نزده و عذر خواهی نکرده. لعنت به این کار که تمام ذهنش درگیر آن شده و اعصابی برایش نگذاشته. این روزها بدون کوچک‌ترین حرفی از کوره در می‌رفت، نرگس هم به جای این که او را آرام کند موضوع را کش می‌داد.

نمی‌دانست چرا در چنین مواقعی نمی‌تواند خودش را کنترل کند. عین پدرش شده بود. برای این رفتارها از پدرش متنفر بود. تا مادرش چیزی می‌گفت از کوره در می‌رفت ودست رویش بلند می‌کرد. هیچ وقت نتوانست به آرامی صحبت کند. الان خودش هم همین‌جور شده بود. نرگس که  صدایش را بلند می‌کرد، تمام عقده‌اش را سرش خالی می‌کرد. بدون آنکه متوجه شود. فقط می‌خواست فریاد بزند و خودش را خالی کند تا آرام شود. حس بدی  به خودش داشت، دلش نمی‌خواست پا جای پای پدرش بگذارد.

طبق معمول لباسش را در آورد و لباس خانه پوشید. دست و صورتش را شست و کیف دستی اش را روی میز گذاشت. الان یادش آمد که دعوای دیشب سر چه بود. نرگس می‌گفت:《چرا کارهای اداری را خانه میچندین بار برایش توضیح داده بود که مجبور است، باید این کار را تمام کند، پاداش خوبی می گرفت و نیاز به پولش  داشت، می توانست چیزی را که چند ماه پیش  قولش را داده بود بخرد، می خواست او را غافلگیر کند.

 شاید نرگس حق داشت، که او نباید کار اداره را خانه بیاورد. هر دو وقتی از سرکار می آمدند خسته بودند و این تنها فرصتی که این دو می توانستند با هم باشند.اوایل هنوز در زندگی و کار روزمره گرفتار نشده بودند، بعد از کار با هم بعضی  اوقات بیرون می رفتند. هر دو در یک رابطه کاری با هم آشنا شدند، متین اولین بار برای ماموریت به اداره آنها رفته  بود و آنجا همدیگر را دیدند، طبق همه رابطه ها با هم قرار می گذاشتند، با هم بیرون می رفتند، حرفهای عاشقانه می زدند، از آروزهای خود می گفتند. بعد خواستگاری و ازدواج، خانه ای اجاره کردند، درگیر کارو زندگی، آروزها و رویاها به مرور رنگ باخت و به فراموشی رفت، همانطور که مسئله کودک و بچه دارشدن، بهخاطر شرایط کار و درگیر شدن فراموش شد، چرا که هیچ کس فرصت نگهداری آن را نداشت. الان نرگس می گفت کار درستی انجام داده. بگذار هر چه می خواهند بگویند. 

نرگس حوصله جواب دادن به تلفن شهین، همکارش را نداشت. می‌دانست اگر جواب دهد تا او را سین جیم نکند، کل ماجرا را نفهمد و از ریز جریان خبردار نشود دست بردار نخواهد بود. بعد هم کلی حرف و فحش نثار متین می کرد:《این چه مردیه که دست روی زنش بلند می‌کند! زنی که در زندگی کمک حالش است!》بعد می‌گفت: 《همه مردها همین‌جور هستند.》

با صدای بلند طوریکه همکاران مرد در اداره متوجه شوند، می‌گفت:《شما خیلی بد هستید! تنها زورتان به ما زن‌ها می‌رسد. با احساس غرور می‌گفت:《خوب شد ازدواج نکردم.》

 هر وقت با متین دعوایش می‌شد، اگر اثری از کبودی روی صورتش بو ، چند روز به اداره نمی‌رفت. همه بخصوص شهین خانم متوجه می‌شد که حتما او با متین دعوایش شده. چند بار می‌خواست استعفا دهد. اما تنها نقطه اتکایش و منبع درآمدش همان کار بود که می‌توانست به آن متکی باشد و روی پایش بایستد.

 نرگس روی تختش دراز کشید و به کاری که کرده بود فکر کرد. مادرش اخلاقش را می‌دانست و کاری به او نداشت. او را به حال خودش می‌گذاشت. وقتی آرام  می‌شد، چیزی را که او دوست داشت برایش می‌آورد. او آرام مثل کودکی شروع می‌کرد حرف زدن. کل ماجرای خودش با متین را می‌گفت و بعد خودش را در آغوش مادر می‌انداخت تا او را نوازش کند و دلداریش دهد.

متین سمت دیگ غذا رفت. با دست کنارش  را لمس کرد. غذا سرد شده بود. خیلی گرسنه‌اش بود اما میلی به خوردن  نداشت. شاید هم چون نرگس نبود؛  عادت داشت نرگس غذایش را آماده کند. از خودش بدش آمد و از کاری که با او انجام داده بود. چرا باید یک موضوع ساده که می‌شد، با یک حرف حلش کرد، این گونه می‌زد، انگار هردو عین کودک لج‌باز که با هم لج می‌کنند وکوتاه نمی‌آیند.

 حوصله تلفن زدن به مادر نرگس را نداشت. می دانست اگر به او زنگ، بزند شروع می کند به جانبداری از دخترش و نصیحت کردن. از طرفی متعجب بود که چرا مادر نرگس زنگ نزده. همیشه نرگس وقتی از خانه قهر می‌کرد، زنگ می‌زد و دلیل قهر کردنش را می‌پرسید. بعد از او می‌خواست بیاید خانه. این نشان می‌داد که نرگس را بسیار نصیحت کرده که او راضی شده برگردد. شام را همان‌جا می‌خوردند. با هم دوری توی شهر می‌زدند، بعد به هم قول می‌دادند که دعوا نکنند و به هم احترام بگذارند. نرگس خودش را برایش لوس می‌کرد، او را در آغوش می‌گرفت و می‌بوسیدش، احساس بدی به خودش پیدا می کرد.

 شاید او هم خسته شده از دعواهای بچه گانه آن‌ها و به این علت زنگ نزده. خودش هم  خجالت می‌کشید از روبه‌رو شدن با مادر نرگس. از اینکه هر بار  پای این پیرزن را به دعواهایشان می‌کشیدند ناراحت می‌شد.

آن حس دوباره سراغش آمد. مثل خوره به جانش افتاد. وحشت تمام وجودش را گرفت، یک مرتبه به خودش آمد که چه‌کار کرده؟ چطور این تصمیم را گرفته؟ دلش نمی خواست تنها باشد؛ اما رویش نمی‌شد پیش مادرش برود. می‌دانست که دوباره شروع می‌کند و علت قهر کردنش را می‌پرسد.  او از این حرف‌ها گریزان بود . دلش نمی‌خواست به حرف‌های مادرش گوش کند. اگر متین الان غذا را خورده باشد چه‌کار کند؟ کاش جواب تلفنش را داده بود و به او می‌گفت که لب به غذا نزند! چطور می‌توانست به او بگوید در غذای مورد علاقه‌اش قرص ریخته و قصد جانش را کرده؟! در اتاق شروع کرد راه رفتن و با خودش حرف زدن. خودش را می خورد.  می دانست وقتی از سرکار می‌آید گرسنه است. وقتی که غذای مورد علاقه‌اش را ببیند، معطل نخواهد کرد و غذا را می خورد. شاید الان کف اتاق افتاده و از درد به خودش می‌پیچد. هیچ کس نیست به او کمک کند. شاید هم فریاد زده و کسی به کمکش نیامده. همه همسایه‌ها سرشان در زندگی خودشان است و کمتر به طرافشان توجه می‌کنند. اگر متین غذا را خورد و برایش اتفاقی می‌افتاد، خودش را نمی‌توانست ببخشد! چطور این فکر لعنتی به ذهنش خطور کرد و نگذاشت بخوابد. وادارش کرد که غذا را درست کند. نمی توانست باور کند که او چنین کاری انجام داده.

دیشب یک مرتبه از خواب پرید. متین آرام کنارشدخوابیده. بدون آنکه احساس پشیمانی در چهره‌اش وجود داشته باشد،  حسی در وجودش شعله‌ور شد. حس انتقام. این حس نگذاشت بخوابد و برایش نقشه کشید و اختیار را از او گرفت. بخصوص وقتی که متین بدون خدا حافظی رفت. بدون اینکه بداند چکار می‌کند، تمام تلاشش را کرد که غذای مورد علاقه متین را خوش مزه درست کند، تا آمد آن را بخورد. اما حالا نمی‌دانست چه‌کار کند. نمی‌توانست به مادرش بگوید چکار کرده. اگر پیر زن بفهمد که دخترش چه حماقتی کرده پس خواهد افتاد. چطور به متین بگوید وحشت سرتا پای وجودش را گرفته بودگ؟ چه‌کار کند؟! نمی‌توانست بنشیند، باید کاری می کرد اما چطور؟

اشتها نداشت ولی گرسنه‌اش بود. حوصله داغ کردن غذا را نداشت. شاید تنبلی‌اش می‌آمد. همیشه نرگس غذا را آماده می‌کرد و برایش می آورد.رخانه سوت و کور بود.د دل و دماغ هیچ کاری را نداشت. روز خوبی بود، توانسته بود بعد از چند ماه حساب ودکتاب شرکت را جمع و جور کند و پاداش خوبی بگیرد. کلی توی شهر گشت تا آن چیزی را که نرگس دوست داشت برایش بخرد. می‌خواست نرگس را غافلگیر کند و کادویی را که برایش خریده بود به او بدهد. چرا باید این اتفاق می‌افتاد؟! همیشه سعی می‌کرد بر اعصابش مسلط باشد ولی نمی‌شد، زود از کوره در می‌رفت و عصبانی می‌شد. هیچ وقت نمی‌خواست چنین کاری انجام دهد. فشار کار و درگیری با ارباب رجوع، چرا باید این گفت‌گوها به اینجا کشیده شود؟! امشب با دل خوش آمده بود. انتظار چنین کار را نداشت.

گاز را روشن کرد. می‌دانست امشب نرگس نخواهد آمد. خبری از دعوت مادرش برای شام و آشتی کردن نبود. او باید تنهایی غذا  می‌خورد. درنتیجه تصمیم گرفت که غذا را داغ کند. رفت توی آشپزخانه و گاز را روشن کرد و بعد تلویزیون را. با بی‌حوصلگی بشقاب و قاشق، چنگال را از کابینت برداشت و روی میز غذاخوری گذاشت. همیشه وقتی از سرکار می‌آمد. نرگس همه چیز را آماده می‌کرد. شاید او تنها چیزی را که کمک می‌کرد، این بود که نوشابه مورد علاقه‌اش را از یخچال بر می‌داشت. بقیه کارها را نرگس انجام می‌داد. کمتر پیش می‌آمد از کار صحبت کنند بدون کوچک‌ترین حرفی که با هم رد بدل کنند غذا را می خوردند. انگار هر دو نای حرف زدن نداشتند. همیشه همین طور بود. بعد بشقاب‌ها را جمع می‌کردند. او می‌رفت لَم می‌داد روی مبل و نرگس ظرف ها را می شست. الان نبودش را احساس می کرد. چیزی توی خانه کم است.

موبایل زنگ می‌خورد، با عجله طرف آن می‌رود. صدای پشت موبایل آشنا بود، صدا درحال که  لرزشی در آن بود گفت:《غذا خوردی؟》

 وقتی متین گفت:《نه.》

یک نفس آرام کشید، متین گفت:《چرا》

نرگس با خوشحالی گفت:《غذا خیلی شور شده بود.》

 صدا قطع می‌شود، متین  متعجب از این حرف است، لحظه‌ای مکث می‌کند و توی فکر می‌رود.

یک مرتبه، صدای زنگ خانه زده می‌شود، متین با خوشحالی کیف دستی را بر می‌دارد و پشتش قائم می‌کند و  طرف در می‌رود.

داستان «یک اتفاق ساده» نویسنده «جلال مظاهری»