«پ تو کجایی پسر. همهی شط دنبالت گشتوم»
«ها... دل و دماغ نداروم داوود.»
《پ سی چه؟! کشتیات غرق شده؟!》 آرام کنار بهمن نشست و خط نگاهش را دنبال کرد. یک کشتی سفید نظرش را جلب کرد. وسط آب لنگر انداخته بود و همراه با موج ، تانگو میرقصید.
بهمن، سیگار نیمسوختهاش را به لب برد. پک محکمی به آن زد. تا آنجا که میتوانست دودش را به هوا فرستاد. خیره به ته دریا، به آن دور دستها نگاه میکرد و چشم از افق برنمیداشت. ساعدهایش را روی زانوهای تا شدهاش گذاشت. استخوان آرنجهایش روی زانوها کمی خم شدند تا دستهایش بین زمین و آسمان فقط روی یک نقطه تعادلشان را حفظ کنند. دستش را شل و ول، آویزان رها کرد تا دود سیگار از لابلای انگشتهایش به بالا بخزد و برود که برود.
«هی... اگه پول داشتوم، الان جام تو ای خراب شده نبود.»
داوود رد نگاهش را گرفت. 《یعنی میخای بری او سر خلیج؟ حلوا خیرات میکنن؟!》
«داوود!»
«ها؟!»
«میگوم تو کسیه آشنا نداری مونه ببره اونور آب؟!»
«با کدوم پول؟!»
«جورش میکنوم. پام برسه اونجو، کار میکنوم قرضش میدوم.»
«دلت خوشه ها عامو. اینجو مجانی صلوات به روح مرده نمیفرستن، اونوخ میخای بی هیچی ببرنت؟! خواب دیدی خیر باشه.»
بهمن عرق پیشانیش را با گوشهی دشداشهاش پاک کرد. چقدر چرک شده بود. 《خودوم راهش پیدا میکنوم. ای همه درس به کاروم نیومد. علاف روزایه شو میکنوم.》 بلند شد. با پا ته ماندهی سیگارش را لابلای شن و ماسه و سنگهای ساحل له کرد. لنگان به راه افتاد.
داوود همانجور که روی شنهای داغ ساحل لم داده بود به دور شدن او نگاه کرد. سنگ کوچک و پهنی از لابلای ماسهها برداشت. بین انگشت شست و سبابهاش جا داد. نیم یلهی روی ساحل داد. دستش را افقی موازی با زمین به سمت آب نشانه گرفت. هر قدر زور داشت توی دستش جمع کرد. سنگ را با همهی توانش یکوری پرتاب کرد. سنگ از پهنایش روی آب میخورد و دوباره خیز برمیداشت. پرشهایش را یکی یکی شمرد. یک، دو ، سه... پانزده، شانزده... بالاخره سنگ مغلوب موج شد و به زیر آب رفت. همیشه سنگ او دورتر از همه به زیر آب میرفت. همان خط پرتاب را با نگاهش دنبال کرد. در آن دوردستها پرچم انگلیس بالای دکل کشتی وسط آب در باد همچنان میرقصید. بلند شد. با دو خودش را به بهمن رساند. در سکوت دوش به دوش او به راه ادامه داد. پاهایشان به سختی با هم هماهنگ پیش میرفت.
بهمن سمت اسکله پیچید. دستش را روی قایقی کهنه و قدیمی اما جاندار گذاشت. گفت: 《پایهای؟》
داوود با تعجب نگاهش کرد. با چرخشی در دست و سوالی در نگاهش پرسید: 《که چه کنیم؟!》
«میخوام با ای خودومه برسونوم تو او کشتی. آمارش داروم. فردا میره سمت آرزوهای مو.»
«خر نشو بهمن، میگیرنت همونجو پرتت میکنن تو آب.»
《عوضش اَ ای زندهای نکبتی آزاد میشوم. یا میرسوم یا نمیرسوم.》 یادش آمد که عمر و جوانیش را چطور بینتیجه روی درس گذاشته بود. تا آخرهای فوق لیسانسش را با کار پاره وقت و رو زدن به این و آن به دمدمهای آخرش رسانده بود. اما فقط به خاطر یک اعتراض کوچک آنهم نه برای خودش، که برای عدالتی که پایمال شده بود برگه اخراجش را زده بودند زیر بغلش تا دیگر فریاد دادخواهیش را برای آنان که پشت آن میزها مینشینند بلند نکند.
با حسرت نگاهی به آن کشتی سفید بزرگ کرد. گویی روی موجهای خلیج آزادانه برایش دلبری میکرد و میرقصید. 《اصلا تو اروپا آدما حق دارن از هر چی ایراد بگیرن و هیشکی کارشون نداره. تازه چقدر هم تحویلشون میگیرن. همینجوریه که پیشرفت میکنن خب.》 آهی کشید. 《اونجو آزادی شرطی نیست. اصلا مگه ما چی زیادی میخوایم از زندگی؟ چرا نباید مث اونا باشیم؟ اونجو هیچکی دنبال حق و حقوق اولیش سگدو نمیزنه. برا شهرونداشون ارزش قائلن. به آدماشون میرسن. حرفاشونو گوش میکنن. به درداشون میرسن. از اونورم، دکتراش مجانی، دانشگاش مجانی. همه چی به آدم میدن. از خونه گرفته تا هر چی. کار هم که فت و فراوون. عینجو فقط باد هوا شنیدیم. نه آب مجانی شد. نه برق. نفت که دیه جای خودش داره.》 جملهی آخرش را کمی آهستهتر نجوا کرد. آهی کشید. سرش را به پایین انداخت. با نوک انگشت بیرون آمده از لای دمپایی ابری آبیش، شنهای زیر آب را گود میکرد و بعد منتظر میماند تا موج دوباره پرش کند.
داوود دستی روی شانهاش گذاشت. 《شب بیا پیش ما. امروز کلی ماهی صبور صید کردیم. صب تا شب فقط میشینی خیالبافی میکنی》با بیخیالی راهش را کشید و رفت. صدای بهمن را اما هنوز میشنید:
«اگه لب مرز نگرفته بودنوم و پامه نشونه نگرفته بودن، الان نشونت میدادوم با پاهای سالم چطوری تا اونور دنیا میتونستوم به تاخت بروم.»
داوود بدون اینکه سرش را برگرداند دستش را در پشت سرش روی هوا هوالهاش کرد و با قدمهایی بلندتر از قبل سمت کپرهای شندره سیاهرنگی رفت که دود تنور کنار آن از پخت نان تازه خبر میداد.
سرخی آفتاب کمکم لحاف دریا را روی خودش کشید. رد قایق روی آب رفته رفته محو میشد. فقط صدای پارویی میآمد که آب را چنگ میزد و نوک قایقی که دریا را آرام آرام میشکافت. تاریکی کمکم همه چیز را در خود بلعید. فقط گهگداری خط براقی از موج نور مهتاب را با کش و قوس آرامی انعکاس میداد.
صبح زودتر از همیشه رسید. ماهی کباب شده و نان تازه کار خودش را کرده بود. وقتی شکم آدم سیر میشود خواب زودتر به سراغ آدم میآید. داوود لای چشمهایش را باز کرد. لبهی ورودی سیاهچادر را کناری زد. نور آفتاب ملس بود. گرمای خوشایندی روی بازوهایش ریخت. دستش را حائل چشمهایش کرد. به طلوع خورشید خیره شد. خبری از کشتی نبود. روی زانوهایش بلند شد و خودش را به بیرون از چادر کشاند. خلیج خالی خالی بود. تنها یک قایق آواره، رها بر روی آب دور خودش میچرخید. آن دورتر، یک تای دمپایی ابری آبی را دید که با موجها به لبهی ساحل میخورد و دوباره به درون آب برمیگشت. دلش خیلی گرفت. با خودش زمزمه کرد: 《رفتن یا نرفتن، رسیدن یا نرسیدن. مسئله این است...》