داستان «گوی شیشه‌ای» نویسنده «نوشین جم‌نژاد»

چاپ تاریخ انتشار:

nooshin jamnejad

بعد از سال‌ها، روزی تصمیم گرفتی به اتاق کار پدرت سَرَک بکشی. اتاق کوچک و بی‌‌سر‌وصدا بود. آفتاب تیزی پهنای آن را پوشانده و از لا‌به‌لای پنجره‌های تَرَک خورده به داخل می‌تابید.

به اطراف نگاه کردی. هیچ چیز جز یک صندلی چوبی، چند کتاب پاره و یک تابلوی کهنه در قاب چشم‌هایت جای نمی‌گرفت. آتش دلتنگی، روحت را می‌سوزاند. اشک به پهنای صورت از چشمانت می‌بارید. فکر تنهایی نفست را بند می‌آورد. ناگهان چشمت به گوی شیشه‌ای برفی افتاد.

 در دوران کودکی، همیشه و در همه حال، از تماشای گویِ شیشه‌ای لذت می‌بردم. در برفابه‌های زلال گوی، دلفین‌هایی آبی رنگی شناور بودند که چشمان ریزی داشتند. وقتی گوی را  تکان می‌دادم، دلفین‌ها با باله‌های کوچک می‌رقصیدندو ذرات برف بر سرو روی‌شان می‌نشست.

دختری شش ساله بودی که مادرت را به خاک سپردند. عطر تلخ برگ‌های پاییزی در گورستان هنوز در سَرَم می‌پیچد. همان روز، پدرت تو را روی پایش نشاند و هر دو با هم به گوی شیشه‌ای برفی خیره ‌ماندید. بعد گوی را وارونه کردید و دوباره آن را بر‌گرداندید. دانه‌های برف به هر طرف پخش می‌‌شدند.

گوی را بهت‌زده از دست پدرم گرفتم  و غم از دست دادن مادر را برای لحظه‌ای فراموش ‌کردم. خود را با دلفین‌ها در برفابه‌های زلال گوی شناور دیدم. گویی خاکستر نازکی از شادی اندوهم را پوشانید.

 پدر با بغض، نگاهی به تو انداخت کرد و هر دو ساکت ماندید. او اشک جاری بر گونه‌ات را پاک کرد و تو را ‌بوسید.

 روزی دیگر، وارد اتاق پدر شدم وگوی شیشه‌ای را در گوشه‌ای دیدم. گویی ذرات برف‌ روی هم انباشته شده‌ بودند. دلفین‌های آبی هم مانند دانه‌های بلال به هم چسبیده و از حرکت بازمانده‌ بودند. جایشان تنگ بود.

با نگرانی به پدرت گفتی:

« مثه این‌که دلفین‌ها سردِشونه؟ چرا تکون نمی‌خورن؟ شاید دارن غصّه می‌خورن؟ طفلکی‌ها توی این شیشه زندانی هستن! دلم براشون می‌سوزه!»

پدرت دستت را گرفت و با صدایی آرامش‌بخش، صبورانه گفت:

«عزیزم، نگران نباش. اونا زندگی زیبا و خوبی دارن. چون کنارِ همند و تنها نیستند. ولی باید یاد بگیرن در زندان زندگی، زمان رو به خوبی بگذرونند.»

 متعجبانه به پدرم نگاه کردم. معنی حرفش را نفهمیدم. پاسخم سکوت بود.

حالا امّا ساعت‌هاست ‌که دراتاق پدر با تنهایی‌ات جا مانده‌ای. به گوی شیشه‌ای با حسرت نگاه می‌کنی. زمان را گُم کرده‌ای. دیگر نه پدر هست و نه مادر! آن‌ها به هم ملحق شده‌اند و تو را در زندان زندگی تنها گذاشته‌اند.

سکوت روی دیوارهای اتاق دست می‌کشید. صدای تمام شدن روز به گوش می‌رسید و آن طرف پنجره، ماه مثل یک  گوی شیشه‌ای در میان ابرها افتاده بود.

داستان «گوی شیشه‌ای» نویسنده «نوشین جم‌نژاد»