داستان «درصد» نویسنده «رویا طلوعی»

چاپ تاریخ انتشار:

roya tolooei

پسری که به سمت بوفه دانشکده می آید تا طبق معمول چای و کلوچه ساعت 9:30 صبحش را بخورد حدس می زنم به زودی از من خواستگاری کند.

دوستانم شهین و مهین خواهران دوقلو می گویند:  شیدا جان درسمان دارد تمام می شود و باید با دانشگاه خداحافظی کنیم تو هنوز هم در رویای هپالو خانی

 و من دهانم را باز می کنم تا بگویم ...

و مهین می گوید:  می دانیم می دانیم طبق معمول این دفعه جدی است

و من ادامه می دهم آره دوستان این دفعه این هپالو خان جدی جدی می خواهد بشود شوهر من

و شهین می گوید: آخر او یک بار بیشتر به تو چای و کلوچه نخریده چرا این همه توهم؟

 و من می گویم ت...

و مهین ادامه می دهد: توهم نه واقعیت!

 و من می گویم: او خیلی اندازه ی من است

و آنها هر دو باهم می گویند: درست مثل کفشهایت

و بعد حرف من تمام نشده آنها می روند تا سرکلاس ساعت ده بنشینند.

 من تا هپالو خان چای دومش را نخورد و چای و کلوچه سوم را هم برای من نخرد به کلاس ساعت ده نمی روم که نمی روم.

من که می دانم دو سال است این هپالو خان به خاطر من از دانشگاه دل نمی کند و هر جا که باشد ساعت نه و نیم صبح مثل جن جلوی بوفه دانشکده ادبیات دانشگاه تهران پیدایش می شود، وگرنه دو سال پیش رفته بود و رشته فلسفه را شش سال درجا نمی زد، حالا هم می گذارم شهین و مهین با واقعیت خود را خفه کنند.

راستی اسم هپالو خان را به شما نمی گویم چون مادرم اعتقاد دارد اگر دختری اسم پسری را که می خواهد با او ازدواج کند فاش کند ممکن است بعضی آدم ها مثل همین شهین و مهین بروند پیش دعا نویس و بخواهند که مانع از این وصل رویایی شوند. چه می توان کرد بعضی مادرزاد مریض اند دیگر، کاری از دست من و شما ساخته نیست. حالا یک درصد هم به من اجازه دهید که حرف مادرم را جدی بگیرم شاید که حق با او باشد پس تا، ما شدن من و هپالو خان اجازه دهید از فاش کردن نام آن موجود شناسایی شده در اعماق جانم خودداری کنم و همان هپالو خان صدایش کنم شاید که فرجی شود شاید.

البته فکر نکنید الگوی من در زندگی مادرم است، خیر، اصلا و ابدا. مادرم جزیره ناشناخته ای است که بیشتر اوقاتش را در زایشگاه  می گذراند. از این جهت می گویم ناشناخته که با اینکه  شصت و سه سالش شده هنوز هم فکر می کند همسن من است، دختری بیست و دو ساله. در حقیقت شاید هم بیست و دو سالش باشد کسی چه می داند، من خودم نمی دانم حقیقتا چگونه به بیست و دو سال رسیدم کودکی و نوجوانیم همه انگار در خیال گذشت و رفت. البته مادر من به دنبال چیزی می رود که به خیال من هم نمی آید، مثلا روبوسی کردن با سرهنگ موحد پیر و خرفت. من که خیلی بدم می آید پیرمردها را ببوسم آن هم سرهنگ موحد که همیشه بوی شربت سینه دیفن هیدرامین را می دهد. سرهنگ موحد دوست و همکار بازنشسته پدرم است، حدودا بیست سالی از مادرم و ده سالی هم از پدرم بزرگتر است. پاتوقش خانه ما است تا چشم باز کردم این مرد را در خانه مان دیدم و البته زن و دخترش را هرگز ندیدم، مادرم می گوید آنها  این موجود نازنین را تنها گذاشتند و به فرانسه مهاجرت کردند.

درباره آدم ها هرچه می گویم راست است به من اعتماد کنید با سند حرف می زنم، سندم چشمانم. یک نمونه سندی که می توانم رو کنم این است که مادرم چنان درباره جراحی های موفقیت آمیز سزارینش با سرهنگ موحد حرف می زند و می خندد که صدای خنده اش تا هفت آسمان آن ورتر می رود و  من شک می کنم دختر پدرم هستم یا سرهنگ موحد.

سرهنگ موحد خیلی پدرسگ است عین استاد فلسفه مان که هر کسی سوالی در کلاس می پرسد می گوید خانم زیبا شما جواب بده. این دو بزرگوار فکر می کنند من تماما زنم، یک درصد هم شک نمی کنند شاید من هم آن روی سکه ایی دارم که قابلیت تبدیل شدن به پدرسگی را داشته باشد. البته بگویم من عاشق سگ ها هستم چون از نظر من سگ ها وفادارترین موجودات روی زمین هستند، درضمن عاشق پدرم هم هستم در نتیجه پدرسگ از نظر من مثل مادرسگ فحش نیست و وقتی کسی مثل استاد فلسفه مان که پدرم را خوب می شناسد  به من می گوید دختره پدرسگ خوشگل فکر می کنم از من خوشش آمده و شکل ابراز عشقش اینجوری است. ولی به نظرم چون سگ های مادر هارند مادرسگ گفتن خیلی فحش زشتی است و امیدوارم از کسی نشنوم وگرنه طرف را تیکه پاره می کنم.

به جرات می توانم بگویم 70درصد پدر من زن است. مهربان، منطقی، احساساتی. باور کنید هنوز هم در آن هیکل تنومندش قلب گنجشک می تپد. مطمئنم هپالو خان هم خیلی شبیه پدرم است در همان نگاه اول این را فهمیدم، مرا تا دید تا بناگوشش سرخ شد. و اما برادر شعور نداره تخم جنم درست برعکس پدرم است یعنی 100 درصدش مرد است خالص خالص. به پدرم می گویم: سرهنگ شعور پسرت صفر است تمام وحشی است و درنده خو

پدرم می گوید: مقتضی سنش است

من می گویم: همش یک سال از من کوچکتر است

پدرم می گوید: خوب او هم مثل تو در رویاست و کسی هنوز به او نگفته که دوستش دارد

خودم کاملا شبیه پدرم هستم البته با درصدهای برعکس. پس من و هپالو خان حقیقتا قدوقواره هم هستیم. اگر او هم مثل پدرم 70درصدش زن باشد  با 30درصد زن من کامل می شویم و باقی درصدها هم که می شود جنبه مردانه مان. به این شکل پازل نیمه گمشده من هم تکمیل می شود.

امروز آخرین امتحان آخرین ترم دانشگاهم است. شهین و مهین عادت دارند تا دقیقه نود سرجلسه امتحان بنشینند. نیم ساعت است که جلوی بوفه نشسته ام. متنفرم از اینکه دنیا را جدی بگیرم. پدرم می گوید در زندگی هیچ چیز به جز جنگ جدی نیست اما به نظر من زندگی سراسر جنگ است و ما برای واقعیت ها و کشت و کشتارها می جنگیم نه حقیقت ها و احساس ها، با این حال من هنوز هم می توانم با هپالو خان جایی مثل روی ابرها راه بروم و سبک بال باشم.

ما داریم آخرین چای و کلوچه دانشگاه را کنار هم می خوریم. و من حدس می زنم من و هپالو خان تا چند ماه آینده صبحانه را نان و پنیر و سنگک زیر یک سقف خواهیم خورد.

شهین و مهین بالاخره آمدند، به آنها دست تکان می دهم ولی آنها با چشمان بهت و حیرت زده از در دانشگاه بدون خداحافظی از ما خارج می شوند. و هپالو خان نیمه جاسوئیچی قلبی شکلی را که ترم اول برایش هدیه دادم را می گذارد کنار نیمه دیگرش که در دست من است و می گوید دیگر وقتش است، وقت یکی شدن قلب  هایمان.  

داستان «درصد» نویسنده «رویا طلوعی»