غروبی سرد، هوایی تاریک، زمانی نامشخص، دقیقا مانند خود شخص اول این داستان.
مناطق کورد نشین غرب کشور، روستایی آرام و آرمیده بر سینه کوه و دشت. خانوادهای کوچک، پدر و مادر و دو فرزند آنها، که یکی پسر و نزدیک پانزده ساله و دیگری دختر و حدود دوازده ساله. با حساب من تاریخ این داستان به قبل از سال ۱۳۰۰ خورشیدی برمیگردد. فصلش را گم کرده ایم،! اما هر چه هست حکایت سرما، غربت، تنهایی و غم در این داستان موج میزند. پس با توجه به شرایط داستان و آشنایی من نویسنده با آب و هوای منطقه، یا اواخر پاییز بوده یا اواخر زمستان نزدیک به بهار، با اینکه هیچ نشانهای از بودن برف در داستان نیست، اما حکمرانی سرمای استخوان سوز قطعی است.
امروز که تصمیم گرفتهام این راز را با همه شما در میان بگذارم، درست چهل سال از روزی که مادربزرگ کهن سال پدرم این راز را با ما نوادگانش در میان گذاشت میگذرد.
همه خانواده قصه ما آن گونه که ننه بزرگ حکایت میکرد، در اتاقی با در و پنجره بسته، کنار کرسی و زیر نور پیهسوزی کوچک نشستهاند، و همچنین از سکوتی وحشتناک گفت که خانه و اهالیش را غرق در خود کرده بود. طوری که گویا زمان نیز منتظر اتفاقی عجیب و سردتر از هوا بوده است، و اینچنین ادامه داد: شاید درب اصلی خانه ما در تمام روستا تنها دربی بود که هنوز باز مانده و کُلوم آن را اهالی خانه نینداخته بودند، نمیدانم چرا درب تا آن موقع هنوز باز مانده بود.!؟ زیرا هوا تقریبا تاریک شده، و طبق معمول که حیوانات وحشی وارد حیاط نشوند باید بسته میشد.!
البته! شاید حکمتی در آن بود، تا مسافری خسته و سرگردان و بی پناه، به آنجا پناه ببرد.!
آن شبی که مادربزرگ تصمیم گرفته بود خود را از زیر بار این راز خلاص کند و آن را به سینه نسل بعدش انتقال دهد، هم هوا سرد بود، و همچنین کرسی خانه ما براه، ننه، لحاف کرسی را کمی بالاتر کشید و ادامه داد..
هرکدام از ما در آن سکوت عجیب مشغول کاری بودیم. هیچ یک گویا چیزی برای گفتن و در میان گذاشتن با دیگر اعضاء خانواده نداشتیم.
در حالی که این فضای بی روح بر همه جا سایه افکنده بود، به ناگاه در چوبی اطاق با صدایی محکم و وحشت انگیز باز شد.! بنظر آمد یک مهاجم با تمام وزنش در را باز کرد،! ننه با اینکه کهولت سن و بیماری دیگر رمقی برایش باقی نگذاشته بود، اما تمام قدرتش را جمع کرد و با هیجان فراوانی ادامه داد: بله با چهار طاق باز شدن در چوبی، شخصی در میانه آن ایستاد.!
حمله سرمای شدید به فضای اطاق را میشد با عمق وجود احساس کرد. گویا کوه یخی در درگاه خانه آوار شده بود.! شخص ایستاده در میانه در لحظهای درنگ میکند. درنگی طولانی، به مدتی که شاید در زمان نمیگنجید، چشمهای ما آنچه را که میدیدند، برایشان باور کردنی نبود.! او کسی نبود جز زنی جوان با قدی بلند. تلفیق نور ضعیف مهتاب و سرما و حالت ایستادن زن، او را به مانند روحی سرگردان بنظر میآورد.! در میان جدال سرما و نور مهتاب وتاریکی، میشد تقریبا تصویری مبهم و کلی ازقیافه او را دید. او گولونی یا سروینی بر سر داشت که با تکههای زیادی از جواهرات و سنگهای قیمتی تزیین شده بود، و موهای زیبا و حنایی او دیده میشد که از زیر گلونی بیرون زده و پریشان بر روی شانه هایش موج میزدند، بطوری که در زیر آن نور بی جان و رمق، همانند رگههای طلا میدرخشیدند. نسیم سردی که میوزید، این تلألو و زیبایی را صد چندان میکرد.
من با دیدن زن بیاد قصهها و افسانههای قدیمی که بزرگترها از پریرویان و فرشتهها برای ما نقل کرده بودند افتادم.
با خود فکر میکردم، حتما پری قصهها که میگویند باید این باشد.!
نمیدانم چه مدت را در این افکار و تصورات گذراندم.!
اما او هر چه بود از حالتش و شیوه ایستادن و نگاه کردنش به جمع خانواده ما، میشد فهمید، قصهای که این غریبه در آن نقش ایفا میکند، قصه تلخی است، و پر است از خستگی و رنجی بس عظیم، و همچنین دردی بسیار جانگاه.!
هر بینندهای میدانست، این کوه یخ میانه در، غمی سخت و سنگینتر از سنگ در نهانش دارد.
بعد از آن درنگ بیانتها، بدون اذن و اجازه وارد خانه ما شد، و در گوشه پایین اطاق ایستاد.!
بله! او زنی جوان با سیمایی زیبا بود،! از همه مهمتر لباسهایی بسیار آراسته با رنگهای شادِ همانند قرمز و سبز و سفید و زرد بر تن داشت، که با کمربند و آویزهای متعدد طلا کشش خاصی از هر لحاظ برای او به وجود آورده بود.
میتوان گفت، هر کسی با اولین نگاه حس میکرد او از جشنی بسیار بزرگ به اینجا آمده، و یا شاید هم به جشن مهم دیگری دعوت شده است.!
خانواده ما در تمام عمرمان چنین کسی را حتی در خواب هم ندیده بودیم و بعد از آن ماجرا هم ندیدیم، نگاههای ما به همدیگر به گونه ای بود، که گویا همه در دل باور داشتیم او شاهزاده واقعی قصههاست که در این لحظه مهمان سرزده کلبه فقیرانه ما شده است.!
زیورالات و لباسهای این زن در توان مردمان عادی و یا حتی طبقه بالای مناطق ما نبود. زیبایی و آرایش این بانو چنان بود که شباهت او را به نوعروسی نیز میرساند که آماده رفتن به خانه بخت و یا حجله دامادش باشد.
تا این زمان هنوز کسی نتوانسته بود کلامی سخن به زبان بیاورد،! و یا حتی بتواند او را دعوت به نشستن کند. همه ما حیرت زده فقط به او می نگریستیم.!
مهمان ناخوانده هم گویا دیگر توانی برای ایستادن در وجودش نمانده و حتی قدرتی نداشت بر روی پاهایش بایستد، پس بی اختیار و از فرط خستگی بر سینه دیوار لغزید و بر زمین نشست.!
تازه اهالی خانه به خود آمده و بر اوضاع کمی مسلط شده بودیم، و پدرم اولین سوالها را از او پرسید: دخترم تو کی هستی و از کجا آمدهای!؟ چرا اینقدر نگرانی!؟ و چه چیزی تو را اینقدر هراسان کرده است!؟ و چند سوال پی در پی دیگر...
اما در کمال حیرت میدیدیم که او هیچ جوابی به سوالهای ما نمیدهد.!
بعد از چند بار پرسش جواب همچنان سکوت بود.
در نهایت با سماجت و تکرار همان سوالها از طرف پدرم، لبهای سردش را به سختی تکان داد و تنها کلماتی که بر زبان راند، این دو کلمه بود: (سردمه، و خسته هستم)!
اما پدر از ادامه سوالها و منصرف نشد. بگو کی هستی!؟ تا به تو کمک کنم، اگر خانواده یا کسانی داری، تو را به آنها برسانم. اما هیچ جواب دیگری از او بگوش نمیآمد.!
مادر بزرگ تسبیح دستش را با استرس زیادی در دست فشرد و با تاکید بسیار گفت: او راست میگفت،! واقعا گویا روحی در کالبد سرد اونبود، و خون در رگهایش یخ کرده و در صورت زیبایش جریانی نداشت. شرایط مهمان و وضع جسمانی او نشان میداد، هر سوالی در این مقطع بی معنی است و بی جواب میماند. تنها کلماتی که گاهی از زبانش جاری میشد و شاید با تمام توانی که در بدنش مانده بود میتوانست ادا کند همین دو کلمه بود، من بسیار سردمه و خیلی خسته هستم.!
در این زمان بود که مادرم دیگر تاب نیاورد و به طرفش رفت، آرام و با محبت مادرانه خودش، دستانش را در دست گرفت و او را با زحمت از گوشه پایین اطاق بلند کرد و به بالاتر و کنار کرسی آورد. وقتی نزدیکتر شد، تازه میتوانستیم دقیقتر زیبایی بینهایت این پری یا روح قصه را ببینیم.!
او به آرامی در کنار کرسی نشست، اما توانی برای نشستن نیز نداشت! مادرم هنوز در کنارش بود، پس به او کمک کرد تا بتواند بخوابد. و او خوابید. ما هم برای گرم کردنش لحاف یا جلی را که داشتیم بر رویش کشیدیم، او نیز آن را کامل روی سرش کشید تا بخوابد و بدن یخ زده و روح مملو از سرمایش را کمی گرم کند.
امیدوار و کنجکاو بودیم که او بعد از استراحت بتواند بگوید کیست و از کجا آمده است!؟
مادر گفت: خدای من! او چه دستان سرد و یخ زدهای دارد.! لحن صدای مادرم تغییر کرد، فهمیدم بغضی راه گلویش را گرفته است که دیگر ادامه نداد.!
در این بین پدر اشارهای به برادرم کرد و هر دو از خانه خارج شدند. میدانستم آنها به جستجو میروند. بیش از ساعتی را به پرسه زدن در کوچهها و اطراف روستا پرداختند. فکر میکردند شاید زن همراهی داشته باشد، یا حداقل نشانهای پیدا کنند که در شناسایی هویت زن به آنها کمک کند. اما آنها لرزان از سرما و مأیوس از پیدا کردن به خانه برگشتند.
هیچ نشانه یا سرنخی پیدا نکرده بودند که بتواند در شناسایی این زن راز آلود به ما کمک کند.
او خوابیده بود. ما هم هنوز شام نخورده بودیم. با گذشت زمان فضا کمی عوض شد، میدانستیم او نیز باید گرسنه باشد. بخاطر اینکه سروصدایی ایجاد نشود و او بتواند استراحت کند، آرام و بی صدا مشغول تدارک سفره و لقمهای نان برای شام شدیم، و این مهمان ناخوانده نیز باعث شده بود ما کمی جدی تر پیگیر شام و پذیرایی از او به بهترین شکل ممکن باشیم.
بنظرم ساعتی بیشتر از خوابیدن او گذشته بود.
همه چیز را حاضر کرده و آماده مهمان نوازی بودیم.
برای بیدار کردن به سراغش رفتیم، شاید حالش بهتر شده باشد، و او نیز بتواند لقمه ای نان بخورد تا جانی بگیرد.
کنجکاوی ما هم هر لحظه بیشتر میشد تا بفهمیم این غریبه سرگردان این روح پریشان، این شاهزاده قصهها چه کسی است و چه دست سرنوشتی او را به ما رسانده، که اینچنین در کنج خانه یک روستایی فقیر، همانند پرنده ای کوچک در سرما و باران کز کرده است.!؟
پدرم سخت در فکر فرو رفته بود و با استرس خاصی میگفت: باید بدانیم او کیست! تا با بزرگترهای روستا او را به نام و نشان و خانودهاش برسانیم.
این زن یک شخص عادی نیست، لباس و شرایطش از خانوادههای سرشناس مملکت و شاید خوانین بزرگ و حتی درباری بودن حکایت دارد. فکر هم نمیکنم دست خیری او را به اینجا رسانده باشد، بنظرم میآید که نو عروسی شاید باشد، که از دیار و خاندان خود به هر دلیلی گریخته است، یا برای کسانش اتفاق ناخوشایندی پیش آمده باشد.
اینجا ماندن او فرجام خوبی به دنبال نخواهد داشت، و احتمالا همه ما باید پاسخگوی حضور او در این خانه باشیم،
اینها صحبتهایی بود که پدرم مدام تکرار میکرد، و بیراه نیز نمیگفت. مشخص بود او یک مهمان عادی نیست.!
در آخر هم اظهار امیدواری که، خدا کند هر چه زودتر حالش بهبود پیدا کرده و به حرف بیاید.
شام حاضر شد، مادرم با دخترم،دخترم، گفتن، شروع به صدا کردن مهمان کرد. اما او جوابی نداد. فکر میکردیم با خستگی زیادی که او داشت، حتما در خواب سنگینی است، پس من برای بیدار کردن نزدیکش شدم، کمی او را تکان دادم تا بیدار شود. اما باز نه جوابی داد و نه حرکتی کرد! تکانها و صداهای ما بیشتر شد، اما دوباره خبری از بیدار شدن او نبود.! استرس و فشار روحی، خانواده را در خود فرو برد! پدرم با عجله خود را بالای سر او رساند، لحاف روی سرش را کمی کنار زد، تا چشم پدرم به صورت او افتاد، رنگ از رخسارش پرید، طوری که بنظر میآمد، روح او به یکباره از بدنش جدا شده باشد.! ترس و بهتی غریب پدرم را در خودش غرق کرد!
مادر با عجله خود را کنار انها رسانید و با دستش به لمس کردن صورت زن پرداخت. پدر نیز در ادامه چندین دفعه گوشش را به سمت دهان او برد تا شاید گرمی نفسهایش را احساس کند، و یا سرش را به سینه او نزدیک کرد تا صدای ضربان قلب او را بشنود، اما هر بار مأیوسانه سرش را بلند میکرد و با غم فراوانی به مادرم و ما خیره میشد. در نهایت و بعد از تلاشهای بسیار با کلماتی بریده، بریده گفت: خدای بزرگ! او مرده است! و بنظر میاید که صدها سال است که جانی در بدن ندارد.!
با رسیدن داستان به اینجا، مادر بزرگ آهی عمیق کشید و بی اختیار سرش را از پشت به دیوار تکیه داد و حالش به سختی دگرگون شد.
چند دقیقهای طول کشید تا حالش مساعد شود، با اینکه دستان و صدای ننه میلرزید. اما از روایت کردن ادامه داستان منصرف نشد و گفت:
وحشت در خانواده کوچک ما به نهایت خود رسید. ناخودآگاه اشک از چشم تک تک ما جاری گشت. گویا عزیزی از عزیزترین کسانمان را از دست داده باشیم.
او مرده بود و دیگر نمیتوانست برای ما از هویت و سرگذشتاش حرفی بزند.
داستان این زن و حکایتش سر به مهر ماند و رازی شد. هرگز ما نمیفهمیم او از کجا آمده است.
دیگر کسی سراغی از شام و غذا نگرفت.
چند ساعتی آه و اشک و ماتمی عمیق حاکم مطلق خانه ما شد.
پدرم هم سخت در فکر فرو رفته و به دنبال راه چارهای برای حادثه غریب این شب عجیب میگشت.
بعد از لحظاتی به طرف مادرم برگشت و گفت: مرگ حکایت عجیب و پیچیده این زن را پیچیدهتر کرد، و احتمال دارد خون این بخت برگشته دامن ما و بچههای ما را بگیرد، و بعد از مکثی طولانی گفت: من تصمیمی گرفتهام،!
وقتی تصمیمش را با ما در میان گذاشت. وحشتی سخت و سکوتی مرگبار تر بر تمام خانه و خانواده حاکم شد. شب غربت، تنهایی، سرما و مرگ در حال کامل شدنش بود.
دفن کردن! بله! درست همین کلمه را شنیده بودم.
با خودم گفتم او را دفن میکنیم! آن هم در این شب!؟
اما پدر تصمیمش قطعی بود و حتی جای دفنش را نیز انتخاب کرده بود.
پس ما آماده خاکسپاری کسی شدیم که نه شناختی از خود او داشتیم و نه از اصل و نسب و خانوادهاش کوچکترین اطلاعی.!
خانه های روستایی مناطق ما به دلیل شرایط خاص جغرافیایی بگونهای است که برای حفظ دامها از سرما محل نگهداری آنها زیر ساختمان و در زیر زمین کنده میشود، که ما به این سازههای تونل مانند «زاغه» میگوییم. و امارت اصلی و ساختمان بر روی سطح زمین و تقریبا روی این زاغهها بنا شده است. عمق این تونلها گاهی تا ده الی پانزده متر زیر سطح زمین است.
پدر به همراه برادرم یکی از اتاقکهای زاغهها را انتخاب کرده و مشغول حفر زمین برای دفن جنازه شدند.
کندن این قبر چند ساعتی طول کشید.
من هم با مادر داغ دیدهام کنار جسدش نشسته بودیم. اشک امانم را بریده بود. با خود فکر می کردم، جایگاه مهمانهای ما همیشه در صدر اتاق و تاج سر ما و خانواده بوده است. اما این مهمان چقدر غریب و بدشانس و تنهاست که چنین جایی در خانه ما نصیب او میشود.
به جنازه اش نگاه میکردم، با اینکه رویش را پوشانده بودند و روح نداشت و مرده بود! اما باز در چشم من پر از رمز و راز و حتی زیبایی بود.! کار پدر و برادرم که به آخر رسید، آمدند و عروس و مهمان و شاهزاده قصه ما را با تمام زیورالات و همان لباسهای تنش، بدون ذره ای کم و زیاد با خود بردند و همان گونه به دست خاک سپردند.
مهمان ناخوانده و غریب ما خوابید.! دیگر نمی دانم آیا گرمش شد یا نه.!؟ و آیا کسی پیدا میشود که او بتواند رازش و سختیهایی که بر او رفته را با او در میان بگذارد یا نه!؟
پدرم بعد از اتمام کار، رو به همه ما کرد و با جدیت و بغض زیادی که در سینه و صدایش بود، گفت: این داستان همانند شخصیت اصلیش، همین امشب، در همین زاغه باید به خاک سپرده شود،! و هرگز هیچکدام از شما آن را برای کسی بازگو نکند.
و همچنان نیز شد.!
سالهای زیادی از این واقعه گذشت، در تمام آن سالها نه کسی به دنبال او آمد و نه هرگز کسی نشانی و آدرسی از او جستجو کرد. خانواده ما هم هرگز با کسی از این اتفاق صحبتی نکرد.
چند روزی از دفن او نگذشته بود که پدرم درِ آن اتاقک کوچک زاغه را به بهانه اینکه سقفاش ریزش کرده و هر آن امکان دارد بر سر دام ها و یا کسی که برای رسیدگی به دامها آنجا میرود، آور شود،! با سنگ و کاه گل محکم بست. طوری که بنظر میآمد هرگز زاغهای در آنجا نبوده است.!
درست است از آن اتفاق به بعد هرگز کسی از ما در مورد او صحبت نکرد. اما معلوم بود یادش همیشه در ذهنها هست. همه ما در دل برایش دعا میخواندیم. پدر و مادرم از آن تاریخ به بعد گویی، عزیزی را از دست داده باشند. هر جمعه به قبرستان رفته و در آنجا برای او نذر و نیاز میکردند. بعد، ساعاتی را در حیاط خانه و روبروی زاغهها سرگردان پرسه میزدند.
من در تمام عمرم لحظهای او از ذهنم خارج نشد.
همیشه امید داشته و دارم که روزی کسی از او سراغی بگیرد و یا اگر کسانی دارد که چشم به راهش بودند از سرنوشت او آگاه شوند.
اما من دیگر عمرم به دنیا نیست، میخواهم مدیون او نباشم.
این راز را با شما در میان گذاشتم، تا روزی که کسان او به دنبالش آمدند، شما آنها را از سرنوشتش آگاه کنید.
و شاید هم او چشم براه عزیزانش باشد.
من همیشه حضور او را در نقطه، نقطهی این خانه احساس میکردم. چند باری هم به خوابم آمده که بالای ایوان و روبروی درب حیات نشسته است و به درب نگاه میکند. در خوابهایم شادتر و زیباتر از واقعیتش بود، هر بار هم فقط نگاهش می کردم، و او نیز به من نگاه می کرد.!
در ذهنم نامی برای او انتخاب کردم. که بسیار به او و داستانش میآمد.! او را «عروس زاغهها» نامیدم. و با همین نام با او در خیالم صحبت میکردم.
و هر بار برای او و سرگذشتش داستانی میساختم و با او در میان می گذاشتم.!