... به تندی از اتاقم خارج میشوم. اصلا عادت به صبحانه خوردن ندارم و همیشه گرسنه سر کار میروم اما امروز بیش از حد گرسنهام، بنابراین سمت آشپزخانه میروم تا چیزی بخورم. اما نه، خیلی دیر است و اگر به موقع نرسم، مطمئنا اخراج خواهم شد.
از خانه بیرون میآیم. سمت خودرو حرکت میکنم و دو انگشت وسطم را در جیب سمت راست کتم فرو میبرم، اما کلید آنجا نیست. اعصابم خرد میشود و همانطور که به خانه بر میگردم تا کلید را بردارم، چند فحش زیر لب زمزمه میکنم. نمیدانم اگر در همان لحظه رئیس آنجا بود و فحش هایم را میشنید چه واکنشی نشان میداد اما اگر من جای او بودم، نمیتوانستم تمام یک روز کاری حتی قیافه خودم را تحمل کنم!
در هر حال، کلید را بر میدارم. نگاهی به بالا تا پایین کوچه میاندازم. مثل همیشه پرنده پر نمیزند. بدبختی که یکی و دو تا نیست. توی این محله های پایین شهر همیشه آدم باید خودش را هم سفت بچسبد که بلایی سرش نیاورند. آنوقت مادرم هم اصرار دارد زن بگیرم!
خودرو را روشن میکنم و به راه میافتم. مثل هر روز و تمام روزهای گذشته احساس تهوع میکنم، اما با همان حال داشبورد را باز میکنم و پاکت سیگار را بیرون میآورم. سیگاری را روشن میکنم و سینه هایم را سرشار از دود میکنم.
خدای من! تنها تفریح این روزهایم سیگار کشیدن است. حتی نمیدانم که در یک روز چند پاکت سیگار میکشم. حالت تهوع امانم را بریده است اما باز هم به سیگار پک میزنم.
نه! دیگر بس است. دیگر نمیتوانم این اوضاع و این زندگی نکبت بار را تحمل کنم. نهایتش چه چیزی میتواند باشد؟ اینکه زنگ بزند و بگوید دیگر سر کار نیا؟ و یا اینکه خیلی محترمانه پیام بدهد آقای محترم لطفا کلیدها را برای من بیاور و برای طولانی مدت به استراحت برو؟
امروز میخواهم برای خودم زندگی کنم. بله! امروز میخواهم همان کاری را انجام بدهم که یادم نمیآید آخرین بار چه زمانی انجام داده بودم. کی به کی است؟ انگار که تمام دنیا روی سرم خراب شده است و همه میخواهند فرشتهی عذابم شوند.
کنجکاوتر و هیجان زده تر از همیشه به دنبال یک سوژه میگردم. اما نه هر سوژهای، این یکی باید بهتر از همیشه باشد. آهان! یکی آن طرف خیابان ایستاده است.
پایم را روی پدال میگذارم، سرعت خودرو را بیشتر میکنم و به طرفش میروم. به آرامی و با صدایی خفه از ته گلو صدایش میکنم. جوابی نمیدهد. حدس میزنم نشنیده است بنابراین صدایم را صاف میکنم و دوباره صدایش میزنم. به طرف ماشینم میآید. سرش را از پنجره ، داخل خودرو میآورد و لبخندی میزند. کامل یادم هست که آخرین سوژهام را هم همینجا پیدا کرده بودم.
خدای من! این شباهت واقعا عجیب است. قبلی هم موهای طلایی بور و دماغی عقابی داشت. او هم آرام پلک میزد و نگاهش خیره کننده بود. این زن، ظاهرا از همان هایی است که همه آرزویش را دارند: زیبا اما بیعقل. بیعقل چون طعمه من شده است.
با این وجود، انگار که قبلا او را یکجایی دیدهام اما کی و کجا نمیدانم. از من میپرسد:
- حالت چطوره؟ بهتری؟
نمیدانم باید چه جوابی بدهم. در هر حال این چیزها برایم مهم نیست. نباید وقتم را تلف کنم. لبخندی میزنم و میگویم که بنشیند و او هم سوار میشود. رفتارش واقعا عجیب است. میخواهم به او بگویم که من را از کجا میشناسد اما نمیپرسم چون واقعا برایم مهم نیست. از او میپرسم:
- این وقت روز، این لنگه ظهر، اینجا چکار میکنی؟
با قهقههای میگوید:
- میخواستم بیام دیدن تو. قرارمون یادت رفته؟
نمیدانم جدی میگوید یا شوخی میکند اما به لحن و قهقههاش، خیال کنم سر به سرم میگذارد. من هم در جواب لبخندی میزنم. زن احمق نمیداند چه نقشه هایی برایش دارم.
وقتی کارم با او تمام میشود، میروم و دفنش میکنم. خیلی خسته هستم و مدام خمیازه میکشم. سیگاری روشن میکنم و پک محکمی به آن میزنم.
خودرو را یک جای خلوتی که اراذل مزاحمش نشوند، پارک میکنم. آنقدر خسته و دلمرده هستم که میترسم یکدفعه بیهوش شوم و همانجا بیفتم. درب خانه را باز میکنم و وارد خانه میشوم. کفش هایم را هم در نمیآورم و روی مبل میافتم.
مثل دفعه های قبلی احساس گناه میکنم اما میدانم طبیعی است. این هم میگذرد و فردا اثری از این احساس گناه باقی نخواهد ماند. مگر چقدر عمر میکنم و چقدر فرصت خواهم داشت که از این جهان انتقام بگیرم؟
از صبح تا به الان هیچ چیز نخوردهام. زن داشتن هم چیز خوبیست. الان اگر زن داشتم بهترین غذا را جلویم میگذاشت. اما بچه نه. از بچهها بیزارم. راستی چرا تا به الان سراغ بچه ها نرفتهام؟ هم سادهتر است و هم کارم راحت تر میشود چون بچه ها آنقدر دست و پا نمیزنند.
... به تندی از اتاقم خارج میشوم. یعنی پدر و مادرم کجا هستند؟ چرا من را با خودشان نبردهاند؟ مگر به من قول نداده بودند که هیچ وقت من را تنها نمیگذارند؟
خیلی گرسنه هستم. اصلا عادت به صبحانه خوردن ندارم اما امروز بیش از حد گرسنهام بنابراین سمت آشپزخانه میروم تا چیزی بخورم. یخچال را باز میکنم تا پنیر را بیاورم بیرون اما ای وای، خدای من این بستنی را کی گذاشته اینجا؟ هر کی گذاشته دستش درد نکند. فکر کنم مادرم آن را گذاشته باشد. مادرم میداند که من بیشتر از همه چیز بستنی دوست دارم.
بستنی را با چند گاز بزرگ و با عجله میخورم. چند قطره از بستنی روی زمین میافتد. دیگر احساس گرسنگی نمیکنم. دیگر نمیتوانم تنهایی را تحمل کنم. سمت در میروم. آرزو میکنم که پدرم در را قفل نکرده باشد چون هر وقت من را در خانه تنها میگذارند در را قفل میکند و میگوید مواظب باشم بچه دزد من را گول نزند که در را باز کنم.
خدا را شکر این دفعه قفل نکرده است. آن را باز میکنم اما جرات ندارم بیرون بروم و دنبالشان بگردم چون من را تنبیه میکنند. ولی من نباید بترسم. باید شجاع باشم. شاید آنها به کمک من احتیاج داشته باشند و یا هنوز جای دوری نرفته باشند.
از خانه بیرون میروم ولی در را نمیبندم تا اگر پدر و مادرم را پیدا نکردم بتوانم به خانه برگردم. همه جا را، حتی دستشویی را هم نگاه میکنم اما کسی آنجا نیست. ببیشتر از همیشه میترسم و گریهام میگیرد. نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم و مدام اشک میریزم. باز هم احساس گرسنگی میکنم. اگر پدر و مادرم برنگردند، چه کسی به من غذا میدهد؟
بیرون از خانه، بیآنکه به چیزی توجه کنم از خیابان میگذرم. همچنان اشک میریزم و لحظه به لحظه حالم بدتر میشود. ای کاش کسی بود که من را در آغوش میگرفت. وارد یکی از کوچه ها میشوم و از آن کوچه هم به کوچه دیگری میپیچم.
چند بچه در حال بازی کردن هستند. دو تا از آنها زیاد سر و صدا میکنند و به نظرم خیلی با ادب نیستند اما دوتای دیگر خیلی بی سر و صدا بازی میکنند. دلم خیلی درد میکند. خورشید وسط آسمان است و علاوه بر گرسنگی خیلی هم گرمم است.
راستی چرا تا به الان سراغ بچه ها نرفتهام؟ برای آنکه حواس خودم را پرت کنم، سمت آنها میروم تا شاید من را در بازی راه دهند. فکر میکنم هم سن و سال خودم باشند. نزدیک میروم و به آنها میگویم که میخواهند با من بازی کنند یا نه. اما نمیدانم چرا از من فرار میکنند. عصبانی میشوم. آفتاب هم بدجور من را اذیت میکند.
دیگر نمیتوانم اوضاع را تحمل کنم. مجددا به آنها نزدیک میشوم و میخواهم که من را راه بدهند اما قبول نمیکنند و انگار که ترسیده باشند، دوباره فرار میکنند. خیلی عصبانی میشوم و کنترلم را از دست میدهم. سنگی را که روی زمین است بر میدارم و به سمتشان پرت میکنم.
سنگ به بلند قد ترین بچه برخورد میکند. از خود بیخود میشوم. تمام وجودم پر از ترس میشود. بچه بلند قد به زمین میافتد و انگار که بیهوش شده است. خون به آرامی روی صورتش جاری میشود. بچه های دیگر شروع به جیغ زدن و دویدن میکنند.
پدر و مادرم به من گفته بودند هر وقت با مشکلی رو به رو شدی به اولین پلیس آن اطراف پناه ببر. اما اینجا و در این لنگ ظهر و این کوچه خلوت که حتی خانه هایش هم قدیمی هستند، پلیس چکار میکند؟
نمیدانم باید چکار کنم. من هم ناخودآگاه به گریه میافتم و پا به فرار میگذارم. به خانه مان بر می گردم. امروز بیشتر از همیشه گریه کردهام. دعا میکنم که نکند پدر و مادرم بفهمند که از خانه رفتهام بیرون. البته خوب است خانهمان و هیچ خانهای هم در این خیابان دوربین ندارد.
ای کاش مادرم اینجا بود، من را در آغوش میگرفت و بوسم میکرد و دلداریام میداد. بالشم را در آغوش میگیرم و تصور میکنم مادرم است. در آغوش مادرم گریه میکنم و میگویم:
- مامانی، من امروز کار خیلی بدی کردم...
اما بالش هرگز جوابم را نمیدهد. کاش که پدر و مادرم هرچه زودتر برگردند. یک دفعه یاد بچهای میافتم که با سنگ زدم توی سرش. نکند او را کشته باشم؟ اما من که قاتل نیستم؟
... به تندی از اتاقم خارج میشوم. اصلا عادت به صبحانه خوردن ندارم بنابراین رو به روی آینه میایستم تا خودم را آرایش کنم. چشمهایم خیلی ورم کردهاند اما با آرایش میتوانم درستشان کنم.
سوار خودرو میشوم و به راه میافتم. باید سر وقت خود را به مطبش برسانم. دفعه قبلی که دیر رسیدم منشیاش بدجور شاکی شد و حتی من را مسخره کرد.
پایم را روی پدال گاز فشار میدهم و سرعتم را بیشتر میکنم. احساس گرسنگی بیش از هر روز دیگری معدهام را اذیت میکند. نمیتوانم خود را کنترل کنم و کنار اولین رستوران میایستم. فضای رستوران زیاد تمیز نیست و اصولا ما زن ها از جا های کثیف متنفریم.
روی اولین صندلی خالی مینشینم و منتظر گارسون که چند میز آن طرف تر و در حال گرفتن سفارش های یک زوج جوان است مینشینم. خدای من! کی میشود یکی از این شوهر های خوشتیپ نصیب من شود؟ من که هم خانه خوبی دارم و هم ماشین و پول زیاد، با آرایش هم خودم را شبیه ملکه ها میکنم پس چرا هیچکس من را نمیخواهد؟ لعنت به این زندگی.
گارسون بالاخره نزدیک من میآید. سعی میکند لبخندش را پنهان کند اما این من را بیشتر عصبی میکند:
- آقای محترم چیز خنده داری وجود داره؟
با این حرف، قیافهاش جدی میشود و میگوید:
- آقا شما سفارشی داشتید؟
با خشم و نفرت از جا بلند میشوم و میخواهم خفهاش کنم، ولی به سختی خود را کنترل میکنم چرا که دیگر دارد دیر میشود. با اینکه دوست دارم جواب این گارسون عوضی را بدهم اما از رستوران بیرون میآیم.
با تمام سرعت خود را به مطب دکتر میرسانم، اما هیچکس آنجا نیست فقط نگهبان ساختمان دارد محوطه را جارو میزند. از او میپرسم:
- ببخشید، قبلا... یعنی تا همین یک هفته پیش یک خانم روانشناس اینجا مطب داشتن... شما خبر دارید مطب ایشون کجا منتقل شده؟
نگهبان دستی به پیشانیاش میکشد و سپس انگشتانش را لای ریش بلندش میبرد:
- نه. جایی منتقل نشده. کلا ایشون چند روزه که اینجا نیومدن...
با تعجب میپرسم:
- خبری چیزی از ایشون دارید؟
جواب میدهد:
- نه آقا. حتی خانواده ایشون هم خبری ندارن. من خودم از اقوامشون هستم، پلیس دنبال ایشون هست اما انگار آب شده رفته توی زمین.
دست و پایم به رعشه میافتد، بیشتر از قبل احساس خشم و عصبانیت میکنم. او هم من را آقا صدا کرد. باید جواب این یکی را بدهم. هر چه از دهانم در میآید را بارش میکنم و حتی چند بار او را هل میدهم. مردم از گوشه و کنار خیابان جمع میشوند اما من دیگر نمیخواهم ادامه بدهم. پیرمرد چند قدم عقب میرود و دستش را روی صورتش میگذارد. فکر کنم که صورتش را زخم کرده باشم.
از نگاه های مردم خجالت میکشم. یک زن با وقار که نباید آبروی خود را ببرد. سوار خودرو میشوم و با تمام سرعت از آنجا دور میشوم. ناخودآگاه به گریه میافتم. هم به خاطر زندگی نکبت بار خودم و هم برای گم شدن روانشناس. یعنی چه اتفاقی برایش افتاده؟ نکند یک قاتل او را دزدیده، به او تجاوز کرده و کشته باشدش؟
خدای من! کدام قاتل بی رحمی میتواند او را کشته باشد. بدون شک زیباترین زنی بود که در عمرم دیده بودم. موهای طلایی بور و دماغی عقابی و کشیده. یادم نمیرود که چقدر آرام پلک میزد و هرگز و هرگز نمیتوانم نگاه زیبایش را فراموش کنم. مطمئنا از همان زن هایی بود که همه آرزویش را دارند: زیبا، باوقار و تحصیل کرده اما بیعقل. حتما آنقدر بیعقل بوده که احتمالا گیر چنان قاتل بی رحمی افتاده.
سعی میکنم به خودم تلقین کنم که او فقط گم شده اما احساس عجیبی به من میگوید که یک قاتل او را دزدیده است. واقعا آن قاتل بیرحم چه کسی میتواند باشد؟ تمام وجودم پر از ترس و وحشت میشود. هر طور شده خود را به خانهام میرسانم. در را از پشت قفل میکنم و روی مبل میافتم. مدت نه چندان کوتاهی را در فکر فرو میروم. یعنی وقتی که توسط قاتل کشته میشد، چقدر ترسیده بود و چه حال و هوایی داشت؟
پلک روی پلک میگذارم تا شاید خوابم ببرد. اما نه، احساس گرسنگی میکنم. به آشپزخانه میروم و میخواهم چیزی بخورم که پایم روی چیز چسبناکی میرود. خم میشوم و نگاهی میاندازم، مایه سفید و سیاه مخلوط شده با هم است. خیلی چندشم میشود اما با انگشت تکهای از آن را بر میدارم و در دهان میگذارم. فکر کنم بستنی است. بله بستنی است، اما من که بستنی نخورده بودم!
یک دفعه دلم هوس بستنی کرد. لباس میپوشم و میخواهم بروم بستنی بخرم که یاد ماجرای روانشناسم میافتم. چاقویی را از یکی از کابینتها بر میدارم و در کیفم میگذارم.
اولین مغازه چند صد متر از خانهام فاصله دارد. نمیدانم یک بستنی میارزد که در آن وقت از روز که هزار اراذل منتظر طعمه هایی مثل من هستند بروم بیرون یا نه. اما من باید شجاع باشم. نباید از کسی بترسم. بنابراین به راه میافتم.
پشت خودرو مینشینم. ماجرای قتل روانشناس کلا حواسم را پرت کرده است. نمیدانم باید بروم یا نه. در نهایت به راه میافتم. میدانم که باید به ترسم غلبه کنم.
هنوز حرکت نکردهام که از دور یک نفر به آرامی نزدیک میشود. اول شوکه میشوم و میترسم اما دقت که میکنم میفهمم او یک کودک است. این دختر بچه اینجا چکار میکند؟ سرعتم را بیشتر میکنم تا زودتر به او برسم. از او میپرسم:
- چی شده دختر کوچولو؟ چرا گریه میکنی؟
دلم برایش میسوزد. زیباترین دختری است که تا الان دیدهام. موهای طلایی بور و یک دماغ عقابیِ کشیده. سرش را نوازش میکنم و دوباره سوالم را تکرار میکنم. جواب میدهد:
- آقا... من... گم شدم... میشه... من رو... ببرید پیش مامان بابام؟
این هم به من گفت آقا. نمیدانم از دست اینها کجا فرار کنم. سعی میکنم عصبانی نشوم بنابراین میگویم:
- اشکالی نداره عزیزم. من پدر و مادرت رو پیدا میکنم. ولی باید گرسنه باشی. بیا به خونه من، بهت غذای خوشمزه بدم بعد میبرمت پیش مادرت. باشه عزیزم؟
در ابتدا قبول نمیکند و بیشتر اشک میریزد اما وقتی به او اصرار میکنم و خود را مهربان نشان میدهم، گریه هایش را متوقف میکند و لبخند میزند.
دستش را میگیرم و او را به خانهام میبرم. هیچ چیز جز تخم مرغ در یخچال نیست. بعید میدانم این بچه های امروزی تخم مرغ دوست داشته باشند. میروم و کنارش مینشینم. از او اسمش را میپرسم، میپرسم پدرش کیست و چکاره است و اینطور سوالات معمول. او هم میپرسد:
- ببخشید آقا، کی من رو میبرید پیش مامانم؟
اینبار نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم. دیگر کافی است. یک سیلی محکم به او میزنم. به گریه میافتد و جیغ میکشد:
- آقا... تو رو خدا من رو نزنید...
دوباره و دوباره به او سیلی میزنم. با دیدن چهره او، یاد مادرم میافتم. مشخص است که این دختر بچه پول دار است و اگر از او انتقام نگیرم تا ابد خوشبخت خواهد بود. همان چیزی که من نیستم و تا ابد نخواهم بود، اما مادرم به خاطر بیپولی خودش را کشت. اما من که قاتل نیستم! البته همه قاتل ها که از اول قاتل نبودهاند. من هم فقط از او میخواهم انتقام بگیرم. شروع به ناله میکند. چاقو را از توی کیفم در میآورم اما قصد کشتنش را ندارم. فقط میخواهم تا حد مرگ بترسانمش. با دیدن چاقو دوباره جیغ میزند. چشمانش، دو برابر حد معمول بزرگ شدهاند انگار که میخواهند صورتش را در بر بگیرند. فریاد میزند:
- آ...آقا نکن تو رو خدا... آقا من گناه دارم.
کنترلم را از دست میدهم. چاقو را با تمام توان توی کلهاش فرو میکنم. چندبار دیگر هم همینکار را میکنم. کاری را که شروع کردهام باید به انتها برسانم. تمام اعضای بدنش را تکه تکه میکنم و در خودرو میگذارم، به پرت ترین جای ممکن میروم و شروع به کندن زمین میکنم. اما... اما این دیگر چیست؟ خدای من! جنازه روانشناسم است! یعنی چه کسی آن را اینجا دفن کرده است؟
تکه های جسد دختر را کنار جسد روانشناس بیچارهام میگذارم. رویشان خاک میریزم و به خانه بر میگردم. مثل هر وقت که کار بدی انجام میدهم، احساس گناه میکنم اما میدانم طبیعی است. از زمان بچگی که پدر و مادرم من را به خاطر کار های بدم تنبیه میکردند، خیال میکنم که قرار است تنبیه شوم. ولی چه کسی میتواند خبر دار شود؟ احتمالا این اتفاق مثل یک راز بین من و زمین خواهد ماند. در ضمن، مگر چقدر عمر میکنم و چقدر فرصت خواهم داشت که از این جهان انتقام بگیرم؟
یاد کودکیام میافتم. وقتی که پدر و مادرم از خانه میرفتند بیرون و در را قفل میکردند. یکی از همان روزها که خیلی ترسیده بودم و احساس تنهایی میکردم، با سنجاق سرم در را باز کردم و رفتم بیرون. آن روز، وقتی به خانه برگشتم خودم در را قفل کردم و کسی نفهمید، اما شب بود که خیلی احساس گناه کردم و راز بزرگترین گناه زندگیام تا آن روز را در گوش مادرم زمزمه کردم. اما حالا خیلی تنها هستم. کاش کسی بود که با او از کشتن دخترک بدبخت حرف میزدم.
خیلی گرسنه هستم. دلم مدام صدا میدهد و به خودش میپیچد. شوهر داشتن هم چیز خوبیست. الان اگر شوهر داشتم، بهترین غذا را برایم سفارش میداد و جلویم میگذاشت. اما بچه نه. از بچهها بیزارم.
هنوز هم عذاب وجدان دارم. ای کاش مادرم آنجا بود، من را در آغوش میگرفت و بوسم میکرد و دلداریام میداد. بالشم را در آغوش میگیرم و تصور میکنم مادرم است. در آغوش مادرم گریه میکنم و میگویم:
- مامانی، من امروز کار خیلی بدی کردم...
اما بالش هرگز جوابم را نمیدهد. انگار که گریه هایم تمامی ندارند. بالش خیس میشود و آن را به طرف دیگر بر میگردانم. اما طرف دیگر هم خیس است. حسی به من میگوید که شب قبل هم گریه کردهام. احتمالا ورم چشمانم هم به خاطر اشک های شب گذشته است. نکند شب قبل هم آدم کشته باشم و به خاطر نمیآورم؟
... به تندی از اتاقم خارج میشوم. هنوز پدر و مادرم برنگشتهاند. جرات ندارم از خانه بیرون بروم. همانجا روی مبل مینشینم و تلویزیون تماشا میکنم. تلویزیون بتمن نشان میدهد. آرزو میکنم که ای کاش بتمن بودم و پدر و مادرم را پیدا میکردم.
از تلویزیون دیدن هم خسته میشوم. به آشپزخانه میروم که پایم روی باقی مانده های بستنی دیروز میافتد. اگر مادرم آن را ببیند حتما من را تنبیه میکند، به همین خاطر آن را تمیز میکنم.
در همین زمان، چشمم به چند قطره خون میافتد که روی مبل ریخته شده. شاید وقتی دیروز به سر پسر بیادب سنگ زدم روی لباسم پاشیده و من هم آن را به خانه آورده باشم. در هر حال قطره های خون را هم پاک میکنم.
دیشب احساس گناه زیادی داشتم اما حالا نه. کلا من هر وقت کار اشتباهی انجام میدهم اول احساس بدی دارم اما بعد آرام میشوم.
صدای در خانه میآید. خدا را شکر! پدر و مادرم برگشتهاند! با تمام سرعت سمت در میروم و آن را باز میکنم. اما... اما اینها دیگر کی هستند؟ چند پلیس عصبانی به تندی وارد میشوند و به من دستبند میزنند.
به گریه میافتم. احتمالا فهمیدهاند که من به کله آن پسر بیادب سنگ زدهام. با صدای بلند و با تمام توان جیغ میکشم و مادرم را صدا میزنم اما حیف که مادرم با آن موهای طلایی بور و دماغ عقابی و کشیدهاش اینجا نیست تا من را آرام کند.
... به تندی از اتاقم خارج میشوم. از خانه بیرون میروم. سوار ماشین میشوم و بیهدف در شهر میگردم. خیلی گرسنه هستم. جلوی یک کافه میایستم و میروم داخل. چیزی سفارش میدهم. زنی چند صندلی آنطرف تر نشسته است. زن با آن چشمان بزرگ و عجیبش که گویی در حال بلعیدن صورتش هستند، با وحشت به من نگاه میکند و پس از آن به روزنامه دستش مینگرد.
چند لحظه به همین منوال سپری میشود و او مدام نیم نگاهی به من و نگاهی به روزنامه میاندازد و هر ثانیه رعب و هراس در او بیشتر میشود. دلیل رفتارش را نمیفهمم. از طرز رفتارش منزجر میشوم و به تندی بر میخیزم. دستان زن به لرزه میافتد و روزنامه را روی میز میگذارد. به زن نزدیک میشوم و او با نگرانی گارسون را صدا میکند تا هرچه سریعتر آنجا برود ولی من با خشم و نفرت روزنامه را از روی میز بر میدارم، روی صندلی مینشینم و به تندی میخوانم:
قاتل زنجیرهای پس از پانزده سال آزاد شد! قاتل زنجیرهای معروف که به دلیل عدم سلامت عقل پانزده سال در آسایشگاه روانی بستری شده بود، آزاد شد که واکنش های متفاوتی را به دنبال داشت. پزشک وی اظهار کرد: من در سال های گذشته جلسات درمانی زیادی برای او برگزار کردم. متاسفانه او یک بیمار چند شخصیتی بود و ما به هیچ وجه قتل های مرتکب شده را توسط شخص حقیقی او به حساب نمیآوریم چرا که بدون اراده و حتی بدون اطلاع او بوده است. او در یک فضای عجیب و موهوم بین حقیقت و رویا گیر افتاده بود و حتی توان تشخیص واقعیت را نداشت و همین موضوع بر ناخودآگاه او اثر میگذاشت و زندگیاش را تحت تاثیر قرار میداد. پزشک وی در ادامه گفت: اکثر اتفاقات و جزئیات زندگی شخصیت های دیگر او، از کودکیاش سرچشمه میگرفتند. چیزهایی مثل بیرون رفتن پدر و مادر و قفل کردن در خانه، بستنی خوردن و... که مهمترین آنها قتل مادرش در کودکی بود. این قتل تاثیر گذار ترین اتفاق زندگیاش بود. برای مثال همه را شبیه به مادرش تصور میکرد. همه را در ظاهر زنی با موهای بور و طلایی تصور میکرد و همین موضوع تحریک کننده او بود. ما بالاخره توانستیم سی شخصیت مختلف را در او شناسایی کنیم که پنج تا از آنها کودک، ده تا زن و باقی مرد بودند. جالب اینکه هر یک از شخصیت های او با یک لهجه خاص صحبت میکرد و استعداد متفاوتی داشت که همین مبحث تحقیقات پلیس را دشوار میکرد. من اطمینان میدهم که او درمان شده و دیگر هیچ خطری برای جامعه ندارد.
روزنامه را به طرف دیگر پرتاب میکنم. نفس عمیقی میکشم و به سرفه میافتم. احتمالا به خاطر سیگار است. تنها تفریح من که سر حالم میآورد سیگار کشیدن است.
نگاهی به زنی میاندازم که روزنامه از او گرفته بودم. با آنکه نمیدانم دلیل اضطرابش چه چیزی بود ولی احساس خجالت میکنم. به صورتش خیره میشوم. موهای طلایی و بور، دماغ عقابی و کشیده همگی او را به زیباترین زنی تبدیل میکنند که تا به حال دیدهام.