قبض برق و نان بربری/ مژده الفت

چاپ تاریخ انتشار:

 

دیشب مثل همیشه رفت پرده را پائین بکشد و ببندد . گفتم : " بذار باز باشه ، ممکنه صبح برف بیاد ، می خوام ببینم"


جواب نداد . اعتراض نکرد . بحث نشد . نگفت : " مگه اینجا نمایشگاهه ؟" نگفت :" از بالکن خونه روبروئی تا ته اتاق ما دیده میشه " نگفت :" دوست ندارم چشم مردم توی خونه ما باشه "...فقط پرده را به حال خودش رها کرد و رفت .
حالا برف میاید و من بالشم را زیر سرم مثل توپ ، گرد کرده ام و به برف نگاه می کنم.
بلند می گوید : "نون خریدم ...چای هم حاضره . اگه می خوای بیا " گفت " اگه می خوای " یعنی اینکه اگر هم نخواستی نیا ! عادت بیست – سی سال صبح زود بیدار شدنش حالا لااقل به درد خریدن نان بربری می خورد.
باز داد میزند : " این قبض برق رو کجا گذاشتی تو ؟" ..."همونجا " ..."همونجا دیگه کجاس ؟ "..."جای همیشه روی در یخچال "

حرفهائی می زند که نمی شنوم . این روزها حرفهای ما همین هاست . قبلا هم چیز مهمتری نبود ولی
حرفهای چهار تا آدم همیشه بیشتر از دو تا آدم هست ، لااقل.
صدای بسته شدن در یعنی که رفته . حتما اول بانک و بعد هم پارک و باز خانه.
سکوت خانه‌، با سرازیر شدن آب از لوله فاضلاب کنار دیوار حمام ، می شکند . مرد همسایه طبقه بالا، هر روز صبح دوش می گیرد. صدای پای زن و دخترش هم می آید که ازین طرف به آن طرف می روند‌.
- مامان ! مقنعه منو اطو نکردی ؟...مقنعه آیدا همیشه جائی زیر وسایلش ولو بود و چروک . هر روز باید اطو می کردم
- مهتا ! توی ساندویچت کاهو بذارم ؟ ...نه ، خیارشور .. .مامان ! واسه من بذاری ها ....سیما ! بیا نگاه کن ببین ریش من مرتب و میزونه ؟ ...کی به تو گفت جامدادی منو برداری ؟ دزد ...ولم کن ، بابا یه چیزی به این بگو ...بس کنین دیگه!
- اگه باز از سرویس جا بمونین ، من نمی برمتون ، گفته باشم‌. سیما کجائی پس‌؟ ...مامان بیا موهای منو ببند ، دیرشد.
- خوبه ، مرتبه ، خیالت راحت . ...
موهای مهتا را می بندم . مقنعه را اطو می کنم . دور میز نشسته اند . با هر دو دستم قاشقها را همزمان در لیوان چای هر دوشان می چرخانم وگرنه یکیشان داد می زند : مامان ! تو اونو بیشتر دوست داری .اول چای اونو شیرین کردی!
ساندویچ های پیچیده در فویل را توی زیپ کیپ می گذارم با سس های گوجه و دستمال کاغذی .
هر سه می روند. من می مانم و بوی تند ادوکلن علی و خشخاشهای روی میز و سس چکیده روی زمین ، کشوهای نیمه باز و تختخوابهای نامرتب . جورابها و گل سرهاشان را طوری روی زمین ولو کرده اند که گوئی قرارست مثل هانسل و گرتل مسیر برگشتشان را با این علامتها پیدا کنند .
صدای پاهای مرد و دخترک همسایه در راه پله می پیچد. دختر داد می زند : خداحافظ مامان ...


همه چیز مرتب و ناهار حاضرست . از راه پله صدایشان می آید ....من زنگ می زنم! ...نخیر من ...تو دیروز زنگ زدی نوبت منه ...برو کنار. ولی برنده مسابقه منم که در را قبل از زنگ زدنشان باز می کنم .
سر میز ناهار دعوا سر لیوانی ست که عکس ماهی دارد ...خروس مال توئه ، ماهی مال خودمه ...نخیر من اول برداشتم.
هر دو لیوان را در بالاترین کابینت می گذارم و با دو لیوان ساده برمی گردم و دا د می زنم : بسه دیگه ! ساکت .
هنوز خیره به برف نگاه می کنم. هر چه دیرتر از تخت بیرون بروم روزم کوتاهتر می شود و این یعنی شب زودتر می رسد.
دلم می خواهد کاری بکنم . ولی نه کسی ماکارونی هوس کرده و نه کیک کشمشی برای عصر.
بالاخره از تخت دل می کنم. کشوها همه بسته اند. روی زمین چیزی نیست که جمع کنم. لباسی برای شستن یا اطو کردن نداریم. حالا فقط به جای خوابیدن روی تخت، می نشینم روی مبل.
علی کلید را در قفل می چرخاند و وارد می شود. در دستش فقط یک روزنامه لوله شده هست. کسی از او هم چیزیئنخواسته . نه بستنی . نه شکلات . نه دفتر و نه ماژیک . می نشیند روی مبل و عینکش را به چشم می زند و روزنامه می خواند . ریشش چقدر نامرتب است.
نه کاری هست و نه حرفی. جلسه اولیا و مربیان که نیست. شهریه مدرسه را که قرار نیست بدهیم. کارنامه بچه ها را که نداده اند.
هیچکدام راکت بدمینتون نمی خواهند . تب و گلو درد هم ندارند. پس حرفی هم نیست. تنها ماجرای زندگیمان همان قبض برق بود که خدا را شکر، آنهم کله سحر حل و فصل شد.
فکر می کنم امروز قرارست کدامشان تلفن کنند؟ ما را بین خودشان عادلانه تقسیم کرده اند. روزهای زوج مهتا روزهای فرد مینا . امروز یک شنبه است پس، ...نه ! دفعه قبل هر دو گفته بودند : مامان ! لااقل " ویک اند " * را بذار راحت باشیم و بیخود نگران نشو . امروز" ویک اند" است انگار ...
بوی سبزی پلو وماهی خانم همسایه همه جا را گرفته . کمی دیگر دخترک خواهد آمد .


 

: آخرهفته Weekend*