داستان «سیب سر ظهر» نویسنده «آزاده جمشیدپور»

چاپ تاریخ انتشار:

azadeh jamshidpoor

ترافیک دیوانه کننده بود و زمان اصلاً نمی گذشت. انگار که روز نمی خواست از ظهر  داغ دل بکند و جایش را به بعد از ظهری دلچسب بدهد. گویی خورشید عزمش را جزم کرده بود که اقتدارش را تا چله زمستان حفظ کند و اصلاً از وسط آسمان جُم هم نخورد.

هربار که سرش را از پنجره ماشین خاک گرفته بیرون می آورد تا بتواند صف درهم تنیده اتومبیل ها را برانداز کند، مثل این بود که دستی از آسمان دراز شود و بیاید دقیقاً بکوبد روی ملاجش!

از سمت راستش باریکه راهی باز شد. راهنما را روشن کرد و یک چشم به آینه و یک چشم به جلو ، آهسته آهسته فرمان را به راست چرخاند و پراید را سُراند روی لاین کندرو. پژو جی ال ایکس بژ از غیب ظاهر شد و از سمت راستش سبقت گرفت و از کنارش رد شد. نفس در سینه اش حبس شد و کف دستش را روی بوق وسط فرمان فشار داد و رها نکرد. دندانهایش را روی هم فشرد و زیر لب ناسزایی گفت. عرق از سر و گردنش روی پیراهنش سُر می خورد. با تقلای زیاد هرطور بود خودش را رساند پشت پژوی بژ و دوباره بوق زد و بوق زد. پژو به خیابان فرعی پیچید و او هم به دنبالش. باید حالی اش می کرد که توی این هوا و این ترافیک نباید پا روی دُم او می گذاشت!

پژو با سرعت می رفت و او هم در تعقیبش کم نمی گذاشت. مقابل درمانگاه شبانه روزی ، پژو ایستاد و زن جوانی سراسیمه از در عقب پیاده شد و به طرف درمانگاه دوید. راننده پژو را پارک کرد و پیاده شد. نیم نگاهی به او انداخت و سری هم جنباند. زن جوان با ویلچر سیاهی برگشت و با کمک راننده ، زن سالمند کوتاه و تکیده ای را از در عقب خارج کردند و روی ویلچر نشاندند. زن جوان برای راننده سری تکان داد و سپاسگزاری هایش در  داغی هوای تیرماه شنیده نمی شد.

راننده دوباره نیم نگاهی به او کرد و در سمت راننده پژو را باز کرد و دست برد زیر صندلی. خونش به جوش آمد ! با خودش گفت : « عجب آدم پررویی ! از راست سبقت گرفته ، حالا هم می خواد برای من قلدری دربیاره ؟ حالا نشونش میدم با کی طرفه ! » بازوهایش را تند تند تکان داد و پراید را از سر راه کنار برد و آماده شد تا او هم قفل فرمان را از زیر صندلی بردارد که ضربه ای به شیشه خورد . سر برگرداند و راننده پژو را دید که لبخند زنان دستش را تکان می دهد . شیشه را پایین داد گره ابروهایش را به سمت راننده پژو نشانه گرفت . راننده پژو دست دیگرش را بالا آورد و سیب سرخی را به سمت او گرفت و گفت : « دوست عزیز شرمنده ، حق با شماست . من بدجوری از شما سبقت گرفتم  ولی فکر کنم متوجه شدید مسافرم بدحال بود . حالا شما به حرمت این نعمت خدا بنده رو عفو کنید و عذرخواهی منو بپذیرید . » مات و مبهوت به چهره خندان و ریش خاکستری راننده پژو خیره شد و دستش ناخود آگاه سیب سرخ را از او گرفت و « خدا ببخشه » ناخواسته از دهانش بیرون زد . راننده دستی بلند کرد و دوباره عذرخواهی کرد و بی حرف اضافه برگشت و رفت . دست بلند کردنش همان دست بلند کردن آقایش بود . هربار که ماما غر می زد که خرجی ندارد و زمین و آسمان را نفرین می کرد ، آقا جان خنده خونسردی می کرد و می گفت : « همین حالا می رم و برای صفیه خانم یه چیزی میارم که بدش نیاد . » و درست همان طور دستش را تکان می داد و از خانه بیرون می رفت و اغلب دست پر هم بر می گشت . بزرگ تر که شده بود ، از آقا جان پرسیده بود : « یک بار ندیدم این همه غرغر کردن ماما را جواب بدی ! » و آقا جان باز هم خندیده بود و گفته بود : « ننه ام بی بی ناز می گفت اسمتو گذاشتم رسول که هرچه رسول خدا کرد تو هم بکنی. » و لا به لای خنده هایش گفته بود : « دارم پس انداز می کنم بابا ! » و هر دو با هم قهقهه زده بودند .

سیب را روی داشبورد گذاشت و آفتاب از پشت شیشه جلوی پراید بر آن تابید . دور زد و راهش را پیش گرفت اما هر چند لحظه سیب سرخ را نگاه می کرد . زیر لب حمد و سوره ای به روح آقا جان فرستاد و باز به یاد لبخند راننده پژو افتاد .

ساختمان نیمه کاره از دور نمایان شد و او را از فکر بیرون آورد . تنش را روی صندلی جا به جا کرد و فرمان را با دو دست گرفت . پراید را کنار آجرهای روی هم چیده پارک کرد . سیب سرخ را از جلوی شیشه برداشت و پیاده شد . صندوق عقب را باز کرد و جعبه مقوایی بزرگی را از آن درآورد . گرمای هوا تشنه و کلافه اش کرده بود . جعبه را زمین گذاشت و خواست تا سیب سرخ را بخورد و ضعف ته معده اش را بگیرد که سنگینی نگاهی را روی خود احساس کرد . چشم گرداند و حمیدرضا را دید که روی سکوی جلوی خانه کنار ساختمان نیمه کاره نشسته و با دهان باز سیب سرخ توی دست او را نگاه می کرد . چشم های مغولی و سر کوچکش آدرس اهل محل بود و در گرما و سرما روی سکو می نشست و به خیابان و جنب و جوشش خیره می شد .

ـ سلام حمیدرضا چه طوری ؟

ـ سـ ... سـ ... سلام ، خو ... خوبم ... تو ... خو ... خوبی ؟

ـ قربان تو ، شکر .

چشم های مغولی دوباره روی سیب چرخید . سیب را به طرف حمیدرضا گرفت و گفت : « بیا حمیدرضا ... این سیب مال تو ... بزن حالت جا بیاد ... گرمه اینجا نشستی ! »

چشم ها خط باریکی شدند و زبان از لا به لای خنده کودکانه اش بیرون آمد و گفت : « د ... دستت ... در ... درد نکنه ... »

سیب را به دست حمیدرضا داد و با دست دیگرش موهای صاف و براقش را به هم ریخت و گفت : « تو بخوری انگار من خوردم ... راستی حمیدرضا این سیب هدیه رفیقمه ها ! »

آب سیب از گوشه دهان حمیدرضا بیرون ریخته بود و نگاه چشم های مغولی بین سیب سرخ و چهره او در نوسان بود . حمیدرضا تکه سیب توی دهانش را قورت داد و گفت : « ما ... مادرجونم میگه ... هر ... هر کی به ... بـ ... بچه ها ... آ ... آب بده ... خـ ... خدا ... هـ ... هفتاد بار ... تو ... توی حو ... حوض کوثر ... بـ ... بهش آ ... آب میده ... شا ... شاید تو .... تو که ... به ... به من سیـ ... سیب دادی ، خـ ... خدا هـ ... هفتاد تا سیـ ... سیب تو ... توی بـ ... بهشت بـ ... بهت بده ... »

ابروهایش بالا رفت و بغض گلویش را فشرد . خم شد و سر حمیدرضا را بوسید و گفت : « نوش جونت » جعبه را از زمین برداشت و با قدم های تند از آنجا دور شد و از پله های نیم ساخته ساختمان بالا رفت .

جعبه را کنار ستون بتنی گذاشت و نوید را صدا زد . سر نوید از دو طبقه بالاتر نمایان شد و با « بله » بلندی حضورش را اعلام کرد . پرسید : « اوستا کجاست ؟ » نوید گفت : « مسجده ... رفته نماز . » سری تکان داد و پتوی پلنگی را کنار زد که به جای در جلوی اتاقک محقر بلوکی، آویزان بود و وارد اتاقک شد . لباس سر تا پا لکه دار کارش را پوشید و از اتاقک بیرون آمد . سیمان سفید و پودر سنگ را از پاکت های کاغذی بیرون می آورد و در استامبولی مستعمل می ریخت که صدای آرام و بمی از پشت سرش گفت : « خسته نباشی آقا محسن ! » سر پا ایستاد و گفت : « سلام اوستا ، سلامت باشید . تازه شروع کردم . کلید و پریز ها رو گرفتم ، تو اون جعبه است . ماشینتون هم صحیح و سالم جلوی ساختمونه .الان سوئیچش رو میارم . » قدمی به سمت اتاقک بلوکی برداشت که اوستا شانه اش را گرفت و گفت : « باشه بعداً ازت می گیرم . به کارت برس . » محسن که مشغول کار شد ، اوستا نگاه عمیقی به شانه های پهن و دستان تنومند او انداخت و به یاد حرف آقای عسگری افتاد . دم غروبی دیده بود کارگران ساختمان با موسیقی شیش و هشتی که از موبایل یکی شان پخش می شد ، دستهایشان را از دو طرف بدن بالا و پایین می بردند و شلوارهای گشادشان پیچ و تاب می خورد و سیگارهای ارزان قیمتشان را به یکدیگر تعارف می کردند ، اما محسن هنوز بلوک ها را روی هم می چید و تا تاریکی ساختمان را در خود فرو نبرده بود ، سرگرم کارش بود . عسگری وقت نماز به اوستا گفته بود : « حیف نیست این جوون با این هیکل و رفتار عملگی کنه ؟ بردار با خودت بیارش مسجد ، همین جا سرشو گرم می کنیم . این جوون اگه به دین و مسجد بچسبه براش بهتره . » اوستا گفته بود : « این جوون داره واسه یه لقمه نون خودش و مادرش زحمت می کشه ، این خودش کمتر از عبادت نیست . به موقع اش خودش راهشو پیدا می کنه.»

اوستا لبخندی از روی رضایت زد و روی بلوک بتنی نشست . لحظه ای بعد صدای فریاد و زد و خوردی از طبقات بالای ساختمان نیمه کاره به گوش رسید . از جایش بلند شد و نوید را صدا زد اما کسی پاسخش را نداد . اوستا با قدم های بلند از کنار محسن گذشت و از راه پله های نیمه کاره خودش را به طبقات بالا رساند و دو نفر از کارگران را با هم گلاویز دید . پا تند کرد و خودش را به آن ها رساند و با کمک نوید از هم جدایشان کرد .

کارگر قد بلندی که یقه پیراهنش پاره شده بود ، موهای ژولیده و چند روز نشسته اش را از روی پیشانی کنار زد و تلو تلو خوران عقب رفت . کارگر دیگری که جای پنجه ای گردنش را سرخ کرده بود ، روی زمین تف انداخت . اوستا لا اله الّا الله گفت و از نوید پرسید : « چه خبره این جا ؟ این بچه بازی ها چیه ؟ » نوید شلوارش را بالا کشید و من من کنان گفت : « هیچی نیست اوستا . شوخی شوخی زدن به تیپ و تاپ هم . » و کم کم خودش را جلوی کارگر قد بلند کشید . کارگر قد بلند که جلو و عقب می رفت و لبش را گاز می زد گفت : « قرمساق اسم مادرمو میاره ، بی ... » اوستا « استغفرالله » بلندی گفت و از نوید پرسید : « نکنه دوباره ... » نوید سرش را پایین انداخت . اوستا دوباره استغفرالله و لا اله الّا الله گفت و به کارگری که گردنش سرخ شده بود گفت : « سعید مگه شماها به من قول ندادید که دیگه دوروبر اون مسئله نباشید؟ این بود قول مردونه تون ؟ » سعید سرش را با حرکات تند به طرفین تکان می داد و از چشم های اوستا حذر می کرد . اوستا رو به کارگر قد بلند گفت : « گلی به جمالت خسرو ! تو که قسم هم خورده بودی ، لا اله الّا الله ! » با دلخوری سرش را تکان داد و آه بلندی کشید.

نوید یک قدم جلو آمد و گفت : « نه ... نه اوستا ! کسی زیر قولش نزده . خسرو شیطون به جلدش رفته بود ، ما همگی خواستیم جلوشو بگیریم که سعید از کوره در رفت و ... »

خسرو با صدای نخراشیده ای گفت : « اوستا به شرفم همین یه بار می خورم و دیگه این نجسی رو تا ابد ول می کنم . ولی امروز نه ! »

اوستا یک ابرویش را بالا داد و به چشم های خسرو خیره شد و گفت : « مگه قانون خدا رو میشه به خاطر یه نفر و یه روز تعطیل کرد ؟ این جوری که سنگ رو سنگ بند نمی شه ! » و از پشت جمعیت کارگرا چشمش افتاد به محسن که برای لحظاتی بالای پله های نیم ساخته ظاهر شد و به کارگران نگاهی کرد و دوباره روی پله ها سرازیر شد .

اوستا نفس را از بینی خارج کرد و گفت : « آقا خسرو اگه می خوای اینجا کار کنی ، به هیچ عنوان نباید دیگه از این برنامه ها باشه . »

خسرو غرولندی کرد و گفت : « زنم از روستا زنگ زده داد و بیداد که خرجی ندارم ، بچه مریضه تو دستم ، پول بفرست . اعصابمو به هم ریخت . گفتم سرم گرم بشه بتونم کار کنم . »

اوستا صاف در چشم های خسرو خیره شد و گفت : « شرط استخدامت همینه . هیچ تبصره ای هم نداره . خودم با مهندس صحبت می کنم حقوق این برجت رو زودتر بهت بده ، ولی بالاغیرتاً دیگه نبینم و نشنوم معصیت خدا کرده باشی ها ! »

خسرو سرش را به زیر انداخت و « چشم » بی رمقی تحویل اوستا داد .

در طبقه پایین ، محسن درز دیوارها را پوشانده بود و دست هایش را شسته بود و چای عصرانه را آماده کرده بود که اوستا پایین آمد و گفت : « محسن دست تنها موندی امروز ، انشالله فردا جبران می کنم .» محسن اختیار داریدی گفت و چای پررنگی برای اوستا ریخت . روی صندلی فلزی رنگ و رو رفته نشست و پیچ رادیو را چرخاند . اوستا لیوان خالی را روی بلوک بتنی گذاشت و  دستت درد نکنه ای  گفت و لباس کارش را پوشید و ردیف های آجری ظریفی که نمای ساختمان را پر می کرد، کار گذاشت و محسن در سکوت برایش ملات می ساخت . رج آجرها به آخر رسید و اوستا دست هایش را زیر آب خنک شیلنگ توی دست محسن شست و لباس هایش را عوض کرد .

نارنجی غروب از بالای دیوارهای نیم ساخته روی کارگاه ریخت و صدای اذان بلند شد . اوستا تسبیح باریکش را از جیب شلوار خاکستری اش بیرون آورد و انگشت اشاره اش را چند بار بوسید و به پیشانی زد و صلوات فرستاد و زیر لب دعایی کرد . با محسن و بقیه کارگران خداحافظی کرد و از راه پله نیم ساخته پایین رفت . محسن به اتاقک بلوکی برگشت . صدای مجری رادیو سخنی از پیامبر را روایت می کرد : « معیار سعادت و شقاوت انسان ، حالتی است که در آن می میرد . » سردی گزنده ای پشت شانه های محسن دوید . آقا جانش وقت نماز صبح آسمانی شده بود . لحظه ای بی حرکت ماند و بعد با عجله لباسش را عوض کرد و دوان دوان از راه پله نیمه ساخته پایین دوید و اوستا را صدا زد . اوستا پنجره پراید را پایین کشید و گفت : « ها محسن جان ؟ »

ـ اوستا منم تا مسجد با شما میام .

داستان «سیب سر ظهر» نویسنده «آزاده جمشیدپور»