ناداستان «کنکور پایان کبوتر نیست!» «نیلوفر حمیدی»

چاپ تاریخ انتشار:

niloofar hamidi

همیشه از کنکور فراری بودم، حتی از دوران ابتدایی مدام به این فکر می‌کردم که اگر کنکور منسوخ بشود، چقدر همه چیز گل و بلبل خواهد شد اما خب حذف که نشد هیچ، هرسال سخت‌تر و پیچیده‌تر شد طوری که بعدها فهمیدم کنکور هم مانند خیلی چیزاهای دیگر در ایران تبدیل به مافیا شده!

حتی سال کنکورم هم نمی‌دانم اسمش قضا و قدر بود یا شانس، یا احتمال هرچه که بود مادرم درگیر بیماری شد و من مسئولیت پرستاری از او را بر عهده گرفتم و این برای من معقول‌ترین بهانه بود تا شانه از زیر درس خواندن خالی کنم و به طبع نتوانستم رتبۀ دلخواهم را به دست بیاورم و مجبور شدم رویای تحصیل در رشتۀ علوم آزمایشگاهی را ببوسم و کنار بگذارم. چه روزها که در ناامیدی سپری کردم و باوجودی که می‌دانستم مقصر این ناکامی تا حدود خیلی زیادی خودم هستم، اما زمین و زمان را بابتش سرزنش می‌کردم و مقصر می‌دانستم. تا اینکه پدرم پیشنهاد داد بجای یک سال دیگر پشت کنکور ماندن و اتفاق‌های بسیاری که در این مدت می‌تواند رخ بدهد، در یک دانشگاه غیرانتفاعی ثبت نام کنم. ابتدا مقاومت کردم دانشگاه غیرانتفاعی را از لحاظ سطح علمی به شدت پایین می‌دانستم و تمام مدت به این فکر می‌کردم که افراد فامیل و بقیۀ مردم در رابطه با سطح هوش و سوادم چه فکرها که خواهند کرد. اما از دست روی دست گذاشتن ایدۀ خیلی بهتری بود و بالاخره در رشتۀ زبان و ادبیات انگلیسی ثبت نام کرده و مشغول به تحصیل شدم.

کار به نسبت سختی بود اینکه چندترم اول بخواهی همه را قانع کنی رشتۀ زبان در دانشگاه هیچ ربطی به زبان انگلیسی خواندن در آموزشگاه‌های مختلف ندارد مانند زبان فارسی و تحصیل در رشتۀ ادبیات که عملاً دو چیز کاملاً متفاوت هستند، همچنان برخی افراد که تا اسم غیرانتفاعی را می‌شنیدند، مستقیم یا غیرمستقیم انگ کند ذهن یا تنبل بودن را به من نسبت می‌دادند و کمی احساساتم راجریحه دار می‌کردند اما راهی بود که آغازش کرده بودم و قصد داشتم تا انتها ادامه‌اش دهم.

تا اینکه دروس کم کم تخصصی‌تر شدند و من به معنای واقعی کلمه با رشته و دروس اصلی رشته‌ام آشنا شدم اولش از سنگینی مطالب ترسیدم اما با سرسختی ادامه دادم و لحظه به لحظه باوجود تمام آن سختی‌ها عاشق  رشته‌ام شدم. با

اساتیدی آشنا شدم که نشستن پای صحبت‌هایشان، حرف از کوله باری تجربه و حرف‌هایی شیرین‌تر از شهد بود و خب مسلماً تعداد محدودی از استادهایم هم بودند که انگار با خودشان عهد بسته بودند، دانشجو را تنها از درس و دانشگاه بیزار کنند و با کلام‌هایی به شدت توهین آمیز و زشت که در نظر خودشان شوخی جذابی بود، دانشجو را خطاب کنند که از ادامۀ آن فاکتور می‌گیرم... اما با گذشت زمان کوتاهی دقیقاً از ترم چهار انقدر شیفتۀ رشته و اساتیدم شدم که منی که تنها از سر رفع تکلیفی به دانشگاه رفته بودم تبدیل به دانشجوی ممتاز دانشگاه شدم و چیزهای زیادی از رشته‌ام آموختم. طوری که حالا با اعتماد به نفس در رابطه با رشته‌ام صحبت می‌کردم و هرکسی که نمی‌دانست دقیقاً ادبیات زبان انگلیسی به چه معناست کامل و دقیق برایش توضیح می‌دادم که درس‌هایمان در مورد چه چیزهایی‌ست و چه چیزهایی می‌خوانیم. هرچند باز هم هر از گاهی عکس العمل‌هایی از قبیل "خدا شانس دهد خواندن رمان و نمایشنامه هم شد امتحان و مدرک تحصیلی!" اما دیگر این چیزها درصدی مهم نبود. مهم این بود که من ناخواسته قدم در راهی نامعلوم گذاشته بودم، که هیچ ایده و شناختی ازش نداشتم اما یک جایی از این مسیر به خودم آمدم و متوجه شدم که اینها دقیقاً چیزهایی هستند که همیشه دوست داشتم در موردشان بیشتر بدانم و بخوانم. اتفاق خوب دیگری که در این چهارسال افتاد، پیدا کردن دوستانی ناب و خالص بود افرادی که در کنارشان می‌توانستم خود واقعی‌ام باشم و از چیزی نترسم و همۀ اینها دست به دست هم داد تا الآن با قاطعیت به همه بگویم بهترین سال‌های زندگی‌ام در دانشگاه سپری شد. همه چیز گذشت و زمان برد تا یاد بگیرم قضاوت‌ها و حرف‌های مردم همیشه هستند و همیشه سایرین تلاش می‌کنند تا سد راهت شوند و تو فقط باید به مقصد توجه و روی هدفت تمرکز کنی. زمان برد تا یاد بگیرم صرفاً دانشگاه رفتن و مدرک داشتن دلیل بر شعور اجتماعی افراد نیز، نیست و حتی بالاترین مدارج هم شاید در نوع خودشان، از خودشان بی‌سوادتر، خودشان باشند. زمان برد تا یاد بگیرم مدرک تحصیلی افراد ملاک نیست، بلکه آن‌چه در سر و در دلشان جریان دارد ارزشمند است، انسانیت ارزشمند است و تلاش برای حفظ پاکی لوح درون■...

ناداستان «کنکور پایان کبوتر نیست!» «نیلوفر حمیدی»