چهل و شش دقیقه/ (نمایشنامه در یک صحنه)/ فرشاد ذوالنوریان

چاپ تاریخ انتشار:

farshad zolnooriann

شخصیت­ ها

بامداد  مردی جوان، سی و چند ساله که ناتوان و معلول است و توانایی حرکت محدودی دارد. هنگام حرف زدن زبانش می گیرد و کلمات را بسیار تکرار می کند تا منظورش رسانده شود. دستانش در کنترل عادی نبوده و جهش غیر ارادی و خشک دارند. بدنش دچار انقباض های شدید شده و لباس آسایشگاه بر تن دارد.

پرستار  زنی لوند بیست و چند ساله با قد متوسط و لباس پرستاری که شاخه گلی در دست دارد. صورتش بزک شده و به طرز اغراق آمیزی سفید است. لب های سرخ و موهای بلوند دارد.

مکان

اتاقی کثیف در یک آسایشگاه بهزیستی

زمان

پاییز هزار و سیصد و نود و نه

صحنه ی نخست

بامداد در بستری که در زمین پهن  شده دراز کشیده. نیمه خواب و نیمه بیدار است. ملحفه و پتویش چرک و زرداب زده است. نور بر روی بستر او تمرکز دارد و فضایی دایره ای شکل را دور تا دور او احاطه کرده. خارج از آن دایره تماما تاریک است.

بامداد:              (کمی از جایش تکان می خورد. به سمت راستش می سرد. در طول روشنایی حرکت می کند. به جایش باز می گردد. دراز می کشد. باز کمی تکان می خورد. به راست و چپش نگاه می کند. دست راستش را با زحمت به پیشانی می کشد و به دور دست ها خیره می شود.) اینم از امروز. بازم صبح شد. من گول پنجره های بسته رو نمی خورم.  حساب کار دستمه. حتی می تونم بگم ساعت دقیقا چنده. امروز هفت ساعت و چهل و شش دقیقه خوابیدم.  چهل و شش دقیقه بیشتر از بقیقه ی روزها. اونا نمی تونن ذهن من رو زندانی کنن. (با دستانش به تماشاگران اشاره می کند) شما نمی تونید ذهن من رو زندانی کنید. شما پدر سوخته ها همتون مثل همید. (به شلوارش نگاه می کند که خیس شده. خجالت زده می شود) اه لعنت به تو. بازم؟

پرستار با یک شاخه گل و گوشی موبایل هوشمند وارد می شود. سرش به گوشی گرم است. به بامداد نزدیک شده و چشمانش به چشمان بامداد گره می خورد. چند لحظه بعد باز به گوشی خیره می شود.

پرستار:           آقای بامداد...هممم... چهل و شش دقیقه... با گوشی مشغول می شود.

بامداد:             چی می گی تو؟ پرستار جدیدی؟ (کمی خودش و خیسی شلوارش را جمع و جور می کند) چه عجب یه پرستار فرستادن این جا. آفتاب از کدوم طرف درومده؟

پرستار:           شما من رو می بینید؟

بامداد:             نه پس فکر کردی کورم؟ (به چشمانش اشاره می کند) بخش کورا اون طرفه آسایشگاست. (به سمت چپ اشاره می کند)

پرستار:           اگه من رو می بینی بگو چه شکلیم؟ (دست هایش را کنار چانه آورده و با عشوه و لبخند به بامداد نزدیک می شود)

بامداد:             (عقب می کشد) پرستاری دیگه. صورت سفید. موهای زرد. (پرستار با شنیدن این توصیف با موها و صورتش بازی می کند و با تعجب نگاهشان می کند) بدنت بوی عطر یاس می ده.

پرستار:           جدی؟ (می خندد) چقدر بامزه.... تو این شکلی می بینی. (گل را جلوی بینی بامداد می آورد.) اگه راست می گی بگو این چیه؟

بامداد:             گله دیگه. (سعی در بوییدن گل دارد که پرستار آن را عقب می کشد) چرا همچین می کنی؟

پرستار:           فعلا زوده. (ب سمت تاریکی می رود)

بامداد:             کجا می ری؟

پرستار:           کار دارم. برمی گردم.

پرستار خارج می شود.

بامداد:             (دنبال پرستار به سمت تاریکی حرکت کرده اما داخل نمی شود) امروز تولد منه. تولد یعنی چی؟ یعنی از تاریکی به روشنی اومدن؟ پس من چرا دوست ندارم از جام تکون بخورم؟ کی بود که اولین بار برام تولد گرفت؟ هان؟ کی بود؟ (رخت خوابش را زیر و رو کرده و عکسی از زیر آن بیرون می کشد به عکس خیره شده و سرش فریاد می زند) تو بودی. تو بودی. همش تقصیر تو بود. تو من رو آوردی. تو من رو به این روز انداختی.عوضی آشغال. امروز تولدمه. کی می دونه تولد یعنی چی؟ (به تماشاگران اشاره می کند) شما می دونی؟ شما چی؟ شما؟ شما واسه تولدتون جشن می گیرید؟ کسی تولدش عزاداری نمی کنه؟ نه؟ حرف مسخره ای زدم؟ چرا می خندی؟ من می خوام تولدم عزاداری کنم. من می خوام گریه کنم. از این بودنی که عاقبت یزیده خسته شدم. (می گرید و بر سر و صورتش می زند) تولد تولد تولدت مبارک. مبارک مبارک تولدت مبارک. (شدت گریه بیشتر می شود) بیا شمعا رو فوت کن که صد سال زنده باشی. تولد یعنی از تاریکی به روشنی اومدن مگه نه؟

صدای پرستار از تاریکی شنیده می شود که در حال ورود به اتاق است.

پرستار:           ای بابا واه واه چقدر تو غر می زنی؟ (کیک تولدی در دست گرفته و وارد می شود) بیا پسر جون اینقدر غرولند نکن. تو از این دنیا چی می خوای آخه؟ ببین چی برات آوردم. تولدت مبارک.

بامداد:             یعنی تو می دونستی که امروز تولدمه؟

پرستار:           من خیلی چیزا در مورد تو می دونم.

بامداد:             توی پروندم خوندی؟ خیال می کردم که پروندم رو گم و گور کرده باشن. چون هر دفع که بهشون گفتم پروندم رو تحویلم بدن جواب سر بالا دادن. گفتم پروندم رو بدید تا بتونم باهاش خانوادم رو پیدا کنم. (به عکس توی دستش اشاره می کند) همش تقصیر این بود. که دیگه بهم نامه نداد. دیگه پول نفرستاد و مثل یه تیکه گوشت انداختنم این جا. می دونی چند وقته که حموم نرفتم؟ می دونی چند وقته که لباسام رو عوض نکردن؟ (به شلوار خیسش اشاره می کند) قبلا یه آقایی از کارکنای اینجا تر و خشکم می کرد. الان ماهی یه بارم نمیاد. کثافت از روم بالا می ره. می دونی اون پنجره رو چند وقته که بستن و کورش کردن؟ دلم به دیدن آسمون خوش بود که اونم ازم دزدیدن. من این کیک رو نمی خوام. به جاش من رو ببر بیرون. من رو برای یه لحظه هم که شده ببر بیرون رو ببینم. امروز تولدمه می دونی که؟ لطفا.

پرستار:           من حق همچین کاری ندارم. اصلا توانش رو ندارم.

بامداد:             ببین کاری نداره فقط کافیه بری از انبار اون ویلچر رو بیاری. من خودم راه بیرون رو بهت نشون می دم. همه ی سوراخ سنبه های این خراب شده رو بلدم.

پرستار:           خودت رو خسته نکن. من همچین کاری نمی کنم.

بامداد:             پس واسه چی اومدی این جا؟

پرستار:           اومدم تا بهت وعده ی روزهای خوب یا خیلی خوب رو بدم.

بامداد:             وقتی نمی تونی من رو از این جا بیرون ببری چطوری می تونی وعده ی روزای خوب یا خیلی خوب رو بهم بدی؟

پرستار:           مگه فقط با بیرون رفتن از این جا حالت خوب یا خیلی خوب می شه؟

بامداد:             آره. فقط اون بیرون می تونه حالم رو خوب کنه.

پرستار:           پس اون عکس چی؟

بامداد:             این عکس؟(دست پاچه می شود) تو چی می خوای بگی؟

پرستار:           تازه یه عکس دیگه هم داری که خیلی خوب مخفیش کردی. اوناهاش گوشه ی راست بالشت. همون عکسی که تا شبا نگاهش نکنی خوابت نمی بره.

بامداد:             تو اینا رو از کجا می دونی؟

پرستار:           (به گوشی نگاه و به سمت تاریکی حرکت می کند) الان میام. باید برم سر وقت یکی دیگه داره دیر می شه. تو عجله نکن و نگران نباش زودی میام.

پرستار خارج می شود.

بامداد:             نگران چی نباشم؟ هان؟ نگران چی نباشم؟ چرا تا میای مثل ادم حرف بزنی می ذاری میری؟ آهای خانم پرستار کجا رفتی؟ برگرد. من نمی خوام این جا تنها باشم. برگرد. (به سمت تاریکی می خزد و به محض رسیدن به تاریکی پا پس کشیده و به سمت روشنایی می رود.) اه.. لعنتی... گور بابات... بیشرف... تو هم مثل همونایی. همتون سر و ته یه کرباسید. تو هم می خوای اذیتم کنی. می خوای مسخرم کنی. حتی نمی تونی چند دقیقه کنارم بشینی. چیه مگه؟ چرا نمی خوای پیشم بشینی؟ مگه من چمه؟هان؟ من همه چیز رو می فهمم. اسم من بامداده. امروز تولدمه. این جا آسایشگاه فراموش شده هاست.این جا تاریکترین اتاق این خرابشدست. من بامدادم. من تنهام. کسی صدام رو می شنوه؟ تولد تولد تودت مبارک. مبارک مبارک تولدت مبارک.

پرستار ادامه ی شعر را با شادی می خواند و وارد صحنه می شود.

پرستار:           بیا شمعات رو فوت کن که صد سال زنده باشی. ای وای یادم رفت شمع بیارم. بذار برم دنبال شمع

بامداد:             نه نرو... شمع نمی خوام. تو رو خدا بمون این جا نرو... (بغض می کند)

پرستار:           (به گوشی نگاه می کند) هنوز وقت داری. نوبت کس دیگه ای هم جلو نیفتاده. انگار خودت نفر بعدی هستی. بذار دستور العمل رو چک کنم ببینم می تونم بیشتر کنارت بمونم یا نه.(با گوشی شماره گیری می کند) بله بله در مورد نوبت چهل و ششم... ایشون می تونن من رو ببینن.. بله بله.. به شکل پرستار... می خوان با من هم صحبت شن... فعلا کمی مونده تا زمانش برسه...چند دقیقه بیشتر نیست... نه مورد دیگه ای نیست... ممنونم...(تلفن را قطع می کند) انگار مشکلی نیست. می تونم پیشت بمونم. خب حرف بزن آقای بامداد.

بامداد:             تو حرف بزن. از اون عکس چی می دونی؟

پرستار:           می دونم که وقتی خیلی بچه بودی مادرت به خاطر سرطان مرد ولی نگران نباش الان جاش خوبه. می دونم که چیز زیادی از مادرت به یاد نداری به جز طعم کرده ی بادوم زمینی.

بامداد:             تو از کجا می دونی؟ چطور می گی جاش خوبه؟

پرستار:           آخه این جا نوشته.

بامداد:             جاش مثل این جاست. همین جایی که من توش گیر کردم. همین قدر سرد و تاریک زیر یه خربار خاک یخ زده. بدون پنجره. اون تقصیری نداشت. اون نبود که من رو به این روز انداخت. همش تقصیر بابام بود.

پرستار:           من برای قضاوت نیومدم. شاید اونم خیلی مقصر نباشه.

بامداد:             پس کی مقصره؟

پرستار:           شاید اونایی که اون بیرونن. همشون... اونان که می تونن تو شرایط تو سهمی داشته باشن.(به تماشاگران اشاره می کند)

بامداد:             اینا؟ اینا؟ اینا رو ولشون کن. اینا اصلا نمی دونستن که من وجود دارم.

پرستار:           پس چرا برای نمایش دادن جلوی این و اون و خیرخواه نشون دادن خودشون یاد تو میفتن؟

بامداد:             همسایه ها چی؟ فامیلام؟ دایی... عمو... خاله...

پرستار:           سالی ماهی یه بار فکرت میفته توی سرشون. می شینن حساب می کنن که تو می تونی تو این سن و سال زنده مونده باشی یا نه. تو دلشون می گن لعنتی جون سگ داره چرا زودتر تموم نمی کنه.

بامداد:             آره راست می گن من جون سگ دارم به این راحتیا تموم نمی کنم.

پرستار:           دارن واسه مردنت ثانیه شماری می کنن تا جنازت رو صاحب شن.

بامداد:             غلط کردن عوضیا (چند لحظه سکوت می کند) دلشون برام تنگ می شه؟

پرستار:           مرده همیشه محترمه. تا نمیری نه.

بامداد:             ولی من دلم براشون تنگ می شه. حتی واسه اون بی شرف(به عکس اشاره کرده و سکوت می کند) آخه جنازه ی من به چه دردشون می خوره؟

پرستار:           اونا این جورین. می گن اگه می خوای عزیز شی یا دور شو یا گور شو.

بامداد:             من که حسابی دورم ازشون.

پرستار:           واسه همینه که تا الان زنده موندی.

بامداد:             تو مطمئنی که کارت پرستاریه؟

پرستار:           تو من رو این جوری می بینی. اصلا قرار نبود تا لحظه اخر من رو ببینی. زیاد با این استثناها سر و کار نداشتم. من تو کارم یه آماتور حساب می شم.

بامداد:             تازه واردی؟

پرستار:           چهل و شش ساله که تو این کارم.

بامداد:             چهل و شش سال؟ مگه می شه آدم این همه مدت تازه کار باشه؟

پرستار:           توی کار ما آره.

بامداد:             مگه کارت چیه؟

پرستار:           تو که می گی پرستارم.

بامداد:             مگه این جوری نیست؟

پرستار:           (دور بامداد می چرخد) هیچ چیزی اون جوری که نشون می ده نیست.

بامداد:             (سرش را به تعقیب چرخش پرستار می چرخاند) بگو من چجوریم؟

پرستار:           تو بامدادی.

بامداد:             نپرسیدم کیم. گفتم چجوریم؟

پرستار:           یه مفلوک ترک شده وسط یه آسایشگاه فراموش شده.

بامداد:             مگه نمی گی هیچی اونجوری که نشون می ده نیست؟

پرستار:           (به گوشی اشاره می کند) این جا بیشتر از این چیزی ننوشته.

بامداد:             اونی که اینا رو نوشته اونجای باباش خندیده.

پرستار:           (دست از چرخیدن کشیده و با خشم به بامداد نزدیک می شود) دیگه داری شورش رو در میاری. تو اصلا می دونی اون کیه؟

بامداد:             آره آره حسابی شورش درومده. چه بهتر بذار بیشتر در بیاد. اون خودش با من کاری نداره. من می دونم تو کی هستی. دارم می فهمم. تا امروز فکر می کردم کلا وجود نداره ولی الان با دیدن تو فهمیدم که هست ولی بود و نبودش هیچ نفعی برام نداشته. شاید اون... شاید اون از هیچی خبر نداشته... شاید تو و امثال تو خرابکاری کردید...(به فکر فرو می رود) نه تو اونقدرا هم باهوش نیستی که خراب کاری کنی. اون تو رو اونقدر باهوش نمی دونسته که این چیزا رو بهت بگه. اون فقط برات یادداشت گذاشته.

پرستار:           پس قبول کردی که اون وجود داره. دیدن من برات کافی نیست که بدونی اون به فکرت بوده؟

بامداد:             تو فقط یادداشت هاش رو می خونی؟

پرستار:           آره تنها چیزی که مطمئنم می کنه که اون وجود داره همین نوشته هاست.

بامداد:             مطمئنی خودش نوشته؟

پرستار:           آره شک ندارم. می بینی که همش درسته.

بامداد:             درست بودن به معنی حقیقته؟

پرستار:           این جا همه چیز رو در مورد همه ی آدما نوشته درستم نوشته. حتی چیزایی که خودتون نمی دونید هم این جاست.

بامداد:             به نظرت به فکرم بوده؟

پرستار:           شک نکن.

بامداد:             اگه به فکرم بود این همه مدت یه کاری می کرد.

پرستار:           باید برات چی کار می کرد؟

بامداد:             من رو از این جا می برد بیرون. من رو توی کثافت خودم مدفون نمی کرد. بهم ظلم نمی کرد.

پرستار:           که بری پیش اونا؟(به تماشاگران اشاره می کند)

بامداد:             آره خیلی دلم می خواست پیش اونا باشم.

پرستار:           مگه اونا چی دارن؟

بامداد:             همه چیز.. خانواده. ماشین. عشق. جشن تولد. بارون. جنگل. آفتاب. گربه. کره ی بادوم زمینی. ساعت دیواری.

پرستار:           می دونی ساعت چنده؟

بامداد:             توی اون گوشیت ننوشته که ساعت چنده؟

پرستار:           چرا ولی دلم خواست از تو بپرسم.

بامداد:             باید نزدیکای هفت صبح باشه.

پرستار:           آره درسته. چطور می تونی زمان رو تشخیص بدی؟

بامداد:             کسی که سال ها توی یه دخمه گیر کرده جز شمارش و کنترل زمان کار دیگه ای نیست که بتونه خوب از عهدش بر بیاد.

پرستار:           تو که روی زمان کنترلی نداری. درست مثل ادرارت. هر دو جاری می شن و تو متوجه گذرشون میشی.

بامداد:             من روی خیال خودم کنترل دارم. اونه که همه چیز رو کنترل می کنه. خیال چیزیه که تو نمی تونی بفهمی چیه.

پرستار:           نه منم می تونم خیال کنم.

بامداد:             نه تو فقط چیزی رو که برات نوشته شده رو میفهمی.

پرستار:           پس بگو خیال چطوری می شه.

بامداد:             این که بتونی جای من باشی و خودت رو جای من بذاری. اصلا می تونی جات رو با من عوض کنی؟

پرستار:           من توان همچین کاری رو ندارم.

بامداد:             می تونی بهش فکر کنی؟

پرستار:           ما قراره با هم صحبت کنیم. قرا نیست با هم فکر کنیم.

بامداد:             پس تو هم با اونایی؟

پرستار:           اونایی که اون بیرونن؟

بامداد:             آره اونایی که نمیتونن خیال کنن.

پرستار:           تا حالا خودت رو جای اونا گذاشتی؟

بامداد:             همیشه این کار رو کردم.

پرستار:           چی دیدی؟

بامداد:             زندگی. راحتی. صافا. صمیمیت. دوست داشتن. کتاب. برنامه رادیویی.

پرستار:           ولی اونا که این چیزا رو نمی بینن.

بامداد:             پس چی می بینن؟

پرستار:           ترس. نگرانی. ناامنی. دشمنی. حسادت. کینه. فرقه گرایی. جنگ. بیماری.

بامداد:             همه ی این بدبختیا اون بیرون هست؟

پرستار:           آره همشون با هم صف کشیدن. آدما دارن توی این مسائل غرق می شن. دیگه چیزی یادشون نمی مونه. مثلا همین گل.

بامداد:             بچه ها چی کار می کنن؟

پرستار:           خیلیاشون تو خیابونا کار می کنن.

بامداد:             یعنی هیچکی حالش خوب نیست؟

پرستار:           چرا بعضیا که انگشت شمارن. اونی که توی اون عکسه واسه همینه که پیداش نیست.

بامداد:             خبری ازش داری؟

پرستار:           دیگه بین اونا نیست.

بامداد:             کجاست؟

پرستار:           این جا چیزی ننوشته.

بامداد:             چرا دیگه ازش خبری نشد؟

پرستار:           چون فکر می کرد حالت خوبه.

بامداد:             مگه تو می تونی از فکر دیگران باخبر شی؟

پرستار:           این جا این طوری نوشته.

بامداد:             لعنت به اون گوشیت. گوشی ها همه چیز رو به گند کشیدن.

پرستار:           قبلا اینجوری نبود.

بامداد:             از صاحب این عکس بگو.

پرستار:           یه روز برای دوستاش از تو تعریف می کرد که پسرش رو فرستاده خارج و جاش خیلی خوبه.

بامداد:             تف تو گور بابای دروغگوش.

پرستار:           می خواست بهت افتخار کنه.

بامداد:             با دروغ؟

پرستار:           خیلی از اونا... اون بیرون این جوری به خودشون افتخار می کنن.

بامداد:             پس اونم خیال می کنه؟

پرستار:           شاید. برای دروغ گفتن باید تصویر ذهنی داشت.

بامداد:             همیشه این جوری نیست.

پرستار:           بستگی داره بخوای چی کار کنی.

بامداد:             تو واسه کی کار می کنی؟

پرستار:           برای تسلی دهنده ی دردهای تو. (کیک را برمی دارد) برات کیک فرستاده.

بامداد:             تو که گفتی خودت خریدی. دروغ گفتی؟

پرستار:           خب اون خواسته.

بامداد:             از خودت اختیار نداری؟

پرستار:           می تونستم اینجا نمونم و سر وقتش بیام.

بامداد:             تو کار داشتی و اومدی.

پرستار:           با ساکن اتاق بقلی.

بامداد:             این کیک مال اونه؟

پرستار:           حیف نبود بمونه اونجا؟

بامداد:             اون تو رو چه شکلی می دید؟

پرستار:           شکل یه قناد ولی ناراحت نباش این گل مال خودته.

بامداد:             حتما؟

پرستار:           آره خیالت راحت.

بامداد:             تو که گفتی اون این کیک رو فرستاده.

پرستار:           اون فرستاده ولی نگفته که تو ازش نخوری.

بامداد:             اگه بخورمش چی می شه؟

پرستار:           مگه با خوردن کیک اتفاقی هم برای کسی میفته؟

بامداد:             اون بقلی چی شد؟

پرستار:           اون باید با خوردن کیک تسلی پیدا می کرد نه تو.

بامداد:             پس اون گل رو بده من.

پرستار:           هنوز وقتش نشده.

بامداد:             تسلی دهنده زندست؟

پرستار:           اینطور فکر نمی کنی؟

بامداد:             شاید باشه ولی اگه باشه حتما خوابه. مثل من که همیشه اینجا خوابیدم و کاری ازم ساخته نیست. به آدم خواب هم امیدی نیست. مثل مرده هاست.

پرستار:           (با فریاد) اون خواب نیست. نمی تونه بخوابه.

بامداد:             نمی تونه یا نمی خواد؟

پرستار:           نمی خواد.

بامداد:             پس می تونه.

پرستار:           چی می خوای بگی؟

بامداد:             تو حتی نمی تونی تصور کنی که اون خوابه.

پرستار:           یعنی باید خیال کنم که اون مثل تو مفلوک و بدبخت باشه؟

بامداد:             تصور کردنش سخته؟

پرستار:           حتی نمی خوام به این فکر اجازه بدم تو ذهنم پرسه بزنه.

بامداد:             اون خوابه.

پرستار:           اون بیداره. اون برات چشم روشنی فرستاده. این گل رو ببین. نمی خوای بری پیش مادرت؟ چیزی نمونده. چهل و شش دقیقه داره تموم میشه.

بامداد:             نه هنوز زمان مونده. من زمان رو در کنترل خودم دارم. این چشم روشنی چیزی رو نشون نمی ده. واسه همه می فرسته.

پرستار:           تو روی ادرار خودتم کنترل نداری. همه نمی تونن این شانس رو داشته باشن که با فرستادش هم صحبت شن.همه فرستاده رو به شکل پرستار نمی بینن. اون تو رو دیده. همیشه دیده.

بامداد:             پس این همه وقت کجا بود؟

پرستار:           کدوم وقت؟

بامداد:             همون وقتی که مادرم مرد. همون وقتی که بابام من رو به خاطر اعتیادش کتک می زد. همون وقتی که بچه ها توی کوچه مسخرم می کردن. بهم سنگ می زدن. هلم می دادن، همسایه ها با نفرت نگام می کردن. همون وقت که انداختنم این جا. مگه من من چی کار کردم؟ تسلی دهنده کجا بود؟ تمام دلخوشی من پرواز یه مگس تو فضای این اتاق بود. همه ی اشتباهات از همون روز اول بود. به شلوارم نگاه کن. این کار هر روز منه. توی کثافت خودم دست و پا می زنم.

پرستار:           دکترتم کمی اهمال کرد. اکسیژن کافی به مغزت نرسید.

بامداد:             تسلی دهنده کجا بود؟

پرستار:           همون جا کنار مادرت پیش تو.

بامداد:             چی کار می کرد؟

پرستار:           تماشا می کرد.

بامداد:             خوابش برد؟

پرستار:           اون هیچ وقت خوابش نمی بره.

بامداد:             پس چرا کاری نکرد؟

پرستار:           قرار نیست جایی که دلخواه توست کارش رو انجام بده. اون زمانش رو با تو تنظیم نمی کنه

بامداد:             غلط می کنه. پس همش تقصیر اونه.

پرستار:           اتفاقی افتاده که تقصیر اون باشه؟

بامداد:             نمی بینی؟ نه؟ کوری چیزی هستی؟

پرستار:           چیزی که اون به بدخواهی و کینه انجام داده باشه نمی بینم.

بامداد:             پس به خیرخواهی بوده؟

پرستار:           با همه ی دوستاش این کار رو می کنه.

بامداد:             اینا همش مزخرفه. من اگه نخوام باهاش دوست باشم کی رو باید ببینم؟

پرستار:           این چیزا دست تو نیست. اون خواسته و تو مجبوری.

بامداد:             من به بودن مجبورم نه راضی بودن.

پرستار:           بهتره راضی باشی تا تسلی پیدا کنی.

بامداد:             این بردگیه.

پرستار:           ما همه برده ایم.

بامداد:             من نمی خوام برده باشم. من توی خیال خودم دنیایی ساختم که دست هیچ کسی بهش نمی رسه. حتی اون.

پرستار:           اون همه جا هست. حتی توی جایی که به هیچ کس اجازه ی ورود نمی دی. می خوای بگم دنیایی که ساختی چه رنگیه؟ می خوای بگم توی قلمرو پادشاهیت کیا زندگی می کنن و چند تا خورشید سرخ توی آسمون سبزش داری؟ اسم کشور کوچیکت چی بود؟ خیلی اسم بامزه ای داشت. آهان قندستون. من می دونم که تو چند هزار تا سرباز داری و باهاشون می ری شکار. گاها دیوانه وار توی مراتع اسب سواری می کنی توی شهر هم به داد مظلوما می رسی. چهار تا بچه گربه کنار تخت پادشاهیت داری.جدیدا هم با کشور قهرستون اختلاف پیدا کردی. مردمت دوست دارن و روی سکه ها نون قندی هاشون عکس تو رو می زنن. تو یه معبد کوچیک هم اون دور و برا ساختی. کجا بود؟ آهان توی تالار آینه. همونی که در چوبی داره. تو خودتم هنوز وارد اون جا نشدی.

بامداد:             تو اینا رو از کجا می دونی؟

پرستار:           اون بهم گفت.

بامداد:             تو گوشیت نوشت؟

پرستار:           نه. راه های دیگه ای هم هست.

بامداد:             چقدر طول می کشه این چیزا رو یاد بگیرم؟

پرستار:           هنوز اول راهی.

بامداد:             اول راه؟

پرستار:           آره.

بامداد:             من که هیچ وقت زندگی نکردم. این جا رو نگاه کن. بو کن. همه جا رو کثافت گرفته. این سهم من از زندگیه.

پرستار:           من کسایی رو دیدم که حتی نصف تو هم زندگی نکردن. اونا قندستون نداشتن.

بامداد:             تو این جا اثری از قندستون می بینی؟

پرستار:           تو حداقل قندستون داشتی ولی اونا فقط سگ دو زدن.

بامداد:             اونا از تو می ترسن؟

پرستار:           همه ی کسایی که زندگی نکردن از من می ترسن. چون هیچ بعدی براشون وجود نداره.همش تباهی و سیاهیه. به چیزی وصل نمی شن. هیچ قندستونی بهشون پناهندگی نمی ده. واسه همینه که قندستون خیلی بزرگ نیست. باید حاضر شی.

بامداد:             حاضر تر از الان؟

پرستار:           نمی خوای کیک بخوری؟

بامداد:             نه این کیک مال من نیست.

پرستار:           تو خوشبخت بودی.

بامداد:             از کجا می دونی؟

پرستار:           چون همیشه خودت بودی. خود خودت.

بامداد:             اونا خوشبخت نیستن؟

پرستار:           اونا خودشون نیستن. اگه خودشون باشن دور انداخته می شن.

بامداد:             پس چی کار می کنن؟

پرستار:           خودشون رو عوض می کنن.

بامداد:             برده میشن؟

پرستار:           حتی اینم نمی فهمن ولی تو فهمیدی.

بامداد:             من خوشبختم؟

پرستار:           نه تا وقتی که این گل رو بو نکنی.

بامداد:             هنوز زمان مونده.

پرستار:           نه خیلی.

بامداد:             عشق چه شکلیه؟

پرستار:           قشنگ ترین چیزی که میشه تصور کرد.

بامداد:             می شه دیدش؟

پرستار:           نمی دونم. بعضیا دیدنش.

بامداد:             توی قندستون راحت دیده می شد. این جا توهم بود یا قندستون واقعیه؟

پرستار:           بیچاره کسایی که قندستون ندارن.

بامداد:             اونا چی میشن؟

پرستار:           گرفتار می شن. به هر خراب شده ای سرک می کشن آخرم چیزی گیرشون نمیاد.

بامداد:             پشیمون می شن؟

پرستار:           وقتی که خیلی دیر شده.

بامداد:             مادرم کجاست؟

پرستار:           پشت در اون معبدی که براش ساختی.

بامداد:             نگفتی.. قندستون واقعیه؟

پرستار:           هر چیزی که خیالت بسازه به وجود میاد. پس هست میشه.

بامداد:             مگه خیالی نیست؟

پرستار:           هیچ چیزی اون جوری که به نظر میاد نیست. فکر کردی این همه ستاره توی آسمون بی صاحب ول شده؟

بامداد:             مرگ چه شکلیه؟

پرستار:           تولدت رو یادته؟

بامداد:             امروز تولدمه.

پرستار:           نه روز متولد شدنت رو می گم.

بامداد:             می شه یاداوری کنی؟

پرستار:           روز سختی داشتی. چیزی نمونده بود از دست بری.

بامداد:             کاش رفته بودم. این مسیر رو دیگه طی نمی کردم.

پرستار:           آره ولی دیگه قندستونی نداشتی.

بامداد:             پس کجا می رفتم؟

پرستار:           جایی که برات ساخت بودن.

بامداد:             شبیه خوابه؟

پرستار:           میگن به خواب شبیه.

بامداد:             از این جا میریم؟

پرستار:           بهش عادت کردی؟

بامداد:             برام عادی شده. عادت نه.

پرستار:           کجای قندستون رو بیشتر دوست داری؟

بامداد:             برکه ی کنار باغ رو.

پرستار:           ماهی هم داره؟

بامداد:             پر از گوش ماهیه.

پرستار:           نگاه کن ببین هوا چطوره؟

بامداد:             داره بارون میاد.

پرستار:           همیشه شورش رو درمیاری.

بامداد:             بوی نون قندی میاد.

پرستار:           و کره ی بادوم زمینی. مادرت اونجاست؟

بامداد:             آره باید برم.

پرستار:           می بینی اتاق دیگه بوی کثافت نمی ده. بیا این گل رو بو کن و بگو چه بویی میده؟

بامداد:             (گل را می گیرد و بو می کند) بوی نون قندی و کره ی بادوم زمینی.

صحنه تاریک می شود.

پایان

چهل و شش دقیقه/ (نمایشنامه در یک صحنه)/ فرشاد ذوالنوریان