داستان «نامش آزادی بود!» نویسنده «مجتبی کرامت»

چاپ تاریخ انتشار:

mojtaba keramat

درب اتاق باز شد، ظرف غذا به داخل اتاق سرید، درب بسته شد و بازهم همان صدای کلیشه ای و پر تکرار پیچیدن صدای قفل در سرداب!

دخترک به این ماجرا ها و این تکرار ها عادت نکرده بود، بلکه خو گرفته بود! میدانی از چه میگویم؟ عادت ها رفتارهایی هستند که ما با اختیار آنقدر تکرارشان میکنیم تا تبدیل میشوند به افعالی غیر ارادی اما ماجرای دخترک قصه ما این چنین نبود، اولین خاطرای را که بیاد می آورد در همین اتاق بود و از قبل تر چیزی به یاد نداشت، شاید اگر مفهوم سال و ماه را میدانست میشد از او پرسید چند وقت است که در اینجا گیر افتاده است اما وقتی تنها معلمت سنگ های سرد دور برت باشند بعید میدانم بتوانی درسی جز سکوت بیاموزی!

تنها نقطه زیبایِ اتاق، آن پنجره چسبیده به سقف بود، پنجره ای کوچک با میله های آهنین، زمخت و زنگ زده، تنها تفریح دخترک این بود که روی چهار پایه کوچک برود روی پنجه ی پاهایش به ایستد و به دنیای بیرون نگاه کند، شاید اگر آن پنجره نبود دخترک تصور میکرد که دنیا همین اتاق کوچکی است که در آن زندگی میکند نه یک حرف بیشتر و نه حتی یک حرف کمتر.

 نگاه به آن دنیای زیبای بیرون حس عجیبی را در او زنده میکرد، حسی که حتی اگر حرف زدن هم بلد بود شاید نمیتوانست نامی روی آن بگذارد، وقتی به منظره بیرون نگاه میکرد کوه ها را میدید و پرنده هایی که میان درخت های چنار لانه کرده بودند، البته من این منظره را این طور توصیف میکنم و نمیدانم که دخترک آن را چطور میدید، شاید در دل خود میگفت آن سنگ های مخروطی بزرگ اما نه، او چه میدانست سنگ چیست و چه برسد به مخروط! واقعا دنیایش را چگونه توصیف میکرد؟ نمیدانم! اما هر چه که بود دخترک روزهای زیادی را به این منوال می گذراند و هر روزش را با نگاه به آن پنجره سپری می کرد و روز به روز آن حس عجیب قوی تر میشد! اولش فقط یک قلقلک ساده بود از ته دلش اما بعد ها بیشتر و بیشتر شد، آن حس هرچه که بود، هر چه که نام داشت، برای دخترک به منزله نفس کشیدن شده بود، هر وقت جلوی منظره می ایستاد انگار از هر نفسش از هر جرعه هوایی که به درون ریه هایش میکشید  بخشی راهش را از میان رگ ها پیدا میکرد و خود را به قلبش میرساند. تا به حال با قلبت نفس کشیده ای؟ کاری که دخترک هر روز و هرساعت انجام میداد؟ باید حس عجیبی باشد!؛ دخترک دیگر شب ها هم خواب آن منظره را میدید خود را در میان آن درختان تصور میکرد، تصور میکرد که پرنده ها روی شانه هایش لانه کرده اند و در میان خیالات خود حس های دیگری را تجربه کرد حس هایی خیالی که خودش ساخته بود!

دخترک تصمیم خود را گرفته بود باید میرفت! باید به درون آن منظره پای میگذاشت دست هایش را از هم باز میکرد و درمیان آن دشت سر سبز میدوید، میگذاشت که باد میان گیسوان نداشته اش بپیچد و شاید آنجا برای اولین بار مفهوم خندیدن را تجربه میکرد!

شاید اگر کمی فیزیک خوانده بود یا هندسه هیچ وقت این راه را انتخاب نمیکرد، پنجره کوچک تر از آن بود که بتواند از آن رد شود و میله ها محکم تر از آن که بتواند از پس آنها بربیاید!

اینبار روی چهار پایه رفت دستانش را دور میله ها حلقه کرد و آن ها را به سمت خود کشید اما تاثیری نداشت! دو باره تلاش کرد و دوباره اما بی فائده بود، عرق از پیشانی اش میچکید، چشمانش سرخ شده بود و به نفس نفس افتاده بود، بازوهایش از درد تیر می کشیدند و میله های پوسیده کف دستش را خراش داده بودند قطرات خون کف دستانش را سرخ رنگ کرده بود، دخترک از حال رفت، کمی بعد با سختی بسیار چشمانش را باز کرد و به پنجره خیره شد، پرنده ای نزدیک به پنجره روی زمین نشسته بود خیلی نزدیک تر از همیشه! ناگهان آن حس عجیب برگشت خیلی قوی تر از قبل ته دلش را قلقلک داد و هوای تازه ای را به درون قلبش کشید؛ دخترک نفس عمیقی کشید خیزی گرفت و سر خود را به سرعت به سمت میله ها برد گویا برای گرفتن پرنده شیرجه میزند، سرش با چنان شدتی به میله ها برخورد کرد که صدایی ناقوس وار درسرش پیچید، خون مانند چشمه ای از شکاف سرش بیرون میریخت و چشمانش سیاهی میرفت اما آن حس هرچه که بود باز او را به خود فرا میخواند، پس ادامه داد بار ها و بارها و بارها خون از لبه پنجره بر کف اتاق میچکید و صدایش در سرداب طنین انداز میشد بوی خون شامه اش را پر کرد بود و مزه اش را زیر زبان حس میکرد،  چشمانش دیگر جایی را ندید دستانش کم کم از دور میله ها باز شد چهار پایه لغزید و ناگهان در کف اتاق دراز به دراز افتاد و چشمانش دیگر برای همیشه بسته ماند.

درب اتاق بار دیگر باز شد ظرف غذا بازهم به داخل سرید و درب بسته شد.

دخترک همه این ها را دید از فرسنگ ها دور تر از میان آن درخت های چنار، پایین آن کوه بلند و درکنار آن پرنده ها! چه جالب دیگر اسم هایشان را هم میدانست، درخت، کوه، پرنده ها و آزادی...

داستان «نامش آزادی بود!» نویسنده «مجتبی کرامت»