داستان «کاپگراس» نویسنده «مرضیه قاسمی»

چاپ تاریخ انتشار:

marziye ghasemi

با سیم ظرف­شویی افتاده­بود جان قابلمه­ی بزرگ و داشت سوختگی ته آن را از بین می­برد. دستکش قرمزرنگش پُر بود از لکه­های سیاهِ بزرگ. سینک که دو لنگه بود، در لنگه­ی راستش، چند استخوانِ گوسفند دیده­می­شد که کمی آغشته به خون بود.

هر بار کف سیاه پرتاب می­شد لنگه­ی راست داخل سینک و با قرمزی خون درهم می­آمیخت. عرقِ پیشانی زن فرو ­رفت توی چشم­هایش. با آرنج پاکش­کرد اما هرچه تلاش کرد سیاهی قابلمه پاک نشد. حجم زیادی از آب سرد، داخل سینک کثیف روانه بود. دستکش زن پاره شد. آن را که درآورد، لای ناخن­ها و شیارهای دستش رد سیاهی نمایان شد: «اون شوهرم نبود.»

***

    پسر جوانی وارد آشپزخانه شد. رو کرد به زن و گفت: چه­قدر میسابی؟ ولش کن یک ساعته این آب بازه و افتادی جونش. زن سرش را سمت او چرخاند و گفت: داره چی کار می­کنه؟ پسر شیر آب را بست. زن حرفش را تکرار کرد: گفتم داره چی کار می­کنه؟ پسر گفت: کی؟ زن با اخم ادامه داد: کی؟ اون یارو دیگه خودش رو زده جای بابات. پسر پوزخندی زد و گفت: آها! بابام رو بگو... فیلم جنگی می­بینه. زن شیر آب را دوباره باز کرد و گفت: کی گفته باباته؟ زده بابات رو کشته بعد مگی آها بامامه؟ با صدایی خش­دار که از ته گلویش برمی­خیزید ادامه داد: به خدا تو نمی­دونی تو بچه­ای. چشم­هایش از خیسی برق می­زد. باید یک فکر اساسی بکنم یک دوربین بخرم از ایناکه مخفی میذارن. این را پیش خودش گفت. پسر شیر را بست و جواب داد: باز شروع شد مامان؟ آخه مگه نرفتیم پیش پلیس گفتند اشتباه می­کنی سؤتفاهم برطرف شد یادت رفت؟ بعد پسر آهی کشید و ادامه داد: می­رم پیش دوستم طبقه پایین، زود برمی­گردم. سپس رفت سمت هال.

    دود سیگار، فضای هال را خاکستری کرده­بود. مردی با شلوار راحتی و قدی متوسط و شکم جلوآمده­اش کنترل را دست گرفته، نشسته­­بود آن جلو و زل زد به تلویزیون که صدای تیراندازی از داخلش می­آمد. چنان محو تماشا بود که حواسش نبود به حلقه­های دود که هر چند ثانیه از دهانش خارج می­شد. زن با شنیدن صدای تیراندازی به هال آمد. تصویر تلویزیون مرتب قطع می­شد. مرد که عصبانی به نظر می­رسید، رفت جلو کمی
سیم­ها را جا به جا کرد اما درست نشد. رو کرد به پسر و گفت: گند به این زندگی... می­رم بالا ببینم چه مرگشه. مرد پیراهنی تنش کرد و کلیدی گذاشت توی جیبش. پیش­بند زن آغشته به کف سیاه بود به مرد نگاهی متفکرانه انداخت. گره محکمی به روسری­ قرمزرنگش زد و رفت توی اتاق. در را نیمه­باز گذاشت. از لای در به مرد بِر و بِر نگاه می­کرد. فکرش مشغول بود: نکنه کسی برام پاپوش دوخته! بعد، در را بست.

    چراغ­خواب، رنگ قرمز بی­رمقش را ریخته بود توی اتاق. حاکم مطلق اتاق، سیاهی بود. آن بیرون مهِ غلیظ، عابر نوازنده را که آهنگ طنین­اندازی می­نواخت در خود محو کرده­بود و تنها صدای خفیف آهنگ در هاله­ای از مِه می­پیچید. صدا انگار برایش آشنا بود. او را پرت می­کرد به خاطرات دور. آلبومی آن نزدیکی بود. آن را دست گرفت. باد زوزه­کشان محکم خود را به پنجره ­کوبید. پنجره باز شد. مجسمه­­ای از یک زن زیبا و جوان که گیتاری دست گرفته­بود از لبه­ی پنجره افتاد و خراش بزرگی پشت سرش ایجاد شد طوری که انگار آسیب مغزی
دیده­بود.

       ترسی مبهم روی صورت رنگ­ورو­رفته­ی زن نشست. از تیله­های بی­حرکت چشم­ها و دهانی باز می­شد پی برد که چه وحشتی سراسر وجودش را احاطه کرده­بود: آدم چه طور می­تونه با یه غریبه تا آخر عمرش زندگی کنه؟ اونم یه قاتلی مثل این! صدای آژیر خودرو پلیس و تیراندازی به گوشش رسید. در خودش می­لولید. انگار ماری دور تنش راه می­رفت. باز هم دردِ سرش شروع شد. دو دستش را گذاشت روی گوش­هایش و به آرامی نشست روی زمین و کز کرد کنار گیتاری که نرمه­ای­ از غبار، رنگش را پنهان کرده­بود. بلند شد و خودش را روی تخت رها کرد. دست برد زیر تخت، تفنگ شکاری را بیرون آورد. با دستی لرزان آن را گرفت و نگاه ترس­آلودش را زیر نور قرمز اتاق از آن برنداشت. در خودش جمع شده­بود. کنار تخت، بشقاب میوه بود. آب انار توی بشقاب پخش شده­بود. بشقاب را دست گرفت، بلند شد و دوباره سمت آشپزخانه رفت. لامپ را روشن کرد. هنوز سینک،
لکه­های سیاه را در دل خود داشت و خوب پاک نشده­بود. زن، پوست انار را انداخت توی سطل زباله و بشقاب را در سینک شست. تگرگ می­بارید و آسمان غرشی کرد؛ زن یکه خورد، بشقاب از دستش افتاد. نفس خسته­اش کمی بلند شد. در آن دَم، برق رفت. صدای بلند نفس­های زن تداعی­گر دونده­ای بود که هرچه به خطِ پایان
می­رسید نفس­هایش بی­اختیار تندتر می­شد. بعد، فندک کنار اجاق را به سختی پیدا و روشنش کرد و رفت توی هال. فندک خاموش ­شد و پس از چند بار امتحان کردن، شعله­اش دوباره جان گرفت. پسرش را به آرامی صدا کرد. هر جا پا ­گذاشت چیزی افتاد و صداهای گوناگون با تپش قلبش درهم ­آمیخت. نور فندک آن قدر نبود که بتواند همه هال را ببیند. گاهی چیزی همچون شبه از جلوی چشم­هایش رد می­شد. داشت سنکوپ می­کرد. سریع رفت اتاق و تفنگ را برداشت. سپس، درِ صندوقچه­ای پوسیده را سراسیمه باز کرد. دو فشنگ از آن تو برداشت و با احتیاط گذاشت توی لوله­ی تفنگ. یکی از فشنگ­ها از دستش افتاد. نفس­هایش تندتر ­شد. کمی با دست روی زمین گشت تا این­که آن را پیدا کرد. در این فاصله چند بار فندک خاموش شد. تفنگ کمی دراز بود و برای گرفتنش به دو دستش نیاز داشت. تلفن همراهش را گذاشت توی جیبش. یک دستش روی ماشه تفنگ بود و با احتیاط رفت سمت هال.

      زن گوشی­اش را روی پیشخوان آشپزخانه گذاشت. کنار پنجره رفت نور گوشی کمی هال را روشن کرد. تگرگ به شدت می­بارید و برای ثانیه­ای خط نوری شکسته همراه با غرشی سهمگین­تر تمام آسمان را دربرگرفت. تفنگ را در آن تاریکی دست گرفته­بود. صدایی از درِ ورودی می­آمد. کسی کلید را به آرامی توی قفل چرخاند و وارد شد. صدای تیراندازی به گوش رسید. برق وصل شده­بود.

***

     زن داشت در آشپزخانه به شستن ادامه می­داد. آن­قدر قابلمه را سایید که دیگر هیچ لکه­ای روی آن نماند اما هر کاری کرد لکه­های سیاه روی شیار پوست دستش که تا عمق نفوذ کرده­بود پاک نشد. سینک از روز اولش هم تمیزتر شده­بود. سپس، پیش­بندش را درآورد و وارد سالنی شد که جمعیتی از زنان داشتند تلویزیون نگاه
می­کردند. فیلمی پلیسی داشت پخش می­شد. سالن نیمه­تاریک و کمی تنگ بود از کنار زنان گذشت تا جایی پیش رفت که تنها شد. صدای تیراندازی به گوشش می­رسید. دستهایش را روی جفت گوشش گذاشت و چشمانش را در آن تاریکی و تنهایی و سکوت، به آرامی بست.

داستان «کاپگراس» نویسنده «مرضیه قاسمی»