داستان «تیتر روزنامه» نویسنده «مهری عموبیگی»

چاپ تاریخ انتشار:

zzzz

خبر بدبختی آدم‌ها و جنایات و اتفاقات را در روزنامه می‌خوانی و  گاهی خبر خوشبختی آدم‌ها. خبر سیل، زلزله، پسرکشی، قتل خبر سقوط هواپیما و بالارفتن قیمت ارز. خبرها غمگینت می‌کنند و گاهی تا عمق جانت را می‌سوزانند‌ اما هیچ‌یک از این دردها دیری نمی‌پاید. فراموش می‌شود‌. خبرها یکی چند روز تیتر اول روزنامه‌ها و جزء پربازدیدترین پست‌هاست و اما بعد از آن به راحتی به تاراج زمان می‌روند.

اما گاهی خبری در تیتر اول روزنامه جانت را می‌کاهد مثل روزی که مرد طبق روال هر روز جلوی دکه‌ی روزنامه‌فروشی ایستاد. نگاهی به روزنامه‌ها انداخت و از جیب شلوار مشکی‌اش پول بیرون آورد و روی پیش‌خوان دکه گذاشت.

روزنامه را برداشت و با قدم‌های بلند سمت کافه راه افتاد. همیشه روزنامه‌اش را  همان‌جا می‌خواند، بیرون کافه روی سکوی کنار یکی از پنجره‌ها. سیگاری روشن می‌کرد و روزنامه را تنها برای باخبرشدن از احوال روزگار ورق می‌زد.

۴۵سال داشت و هفت سالی می‌شد که اینکار را پیش گرفته بود‌. باخبرشدن از احوال مردمان را دوست داشت. ان روز هم روزنامه را باز کرد. دستی به صورت استخوانی بدون ریشش کشید،  پکی به سیگار زد و همانطور که چشم به روزنامه داشت، دودش را بیرون داد. تیتر روزنامه را خواند: «پدر قاتل به جرم قتل پسر چهارساله و همسرش، دستگیر شد». مرد زیر لب غرید: «بی‌پدر و مادر!».  پکی دیگری به سیگار زد که چشمش بر روی عکس مرد قاتل خشکید. مردی با پیراهن توسی و موهای فر با چشمانی که شطرنجی شده بود. به دست‌های چفت‌همِ زنجیرشده در میان دستبند نگاه کرد‌. به خال گوشتی روی دست مرد که حتی در این عکس سیاه و سفید پیدا بود. خودش بود؟ به اسم قاتل نگاه کرد:  الف.شین. خودش بود؟ امیر بود؟ امیر شایگان؟ بله! امیر بود. هجده سال گذشته بود اما خوب به یادش داشت. امیر هفت‌ساله را به یاد داشت. امیر از شش سالگی در خانه‌ی او بزرگ شده بود. امیر یتیم بود و بی‌کس و کار. مرد، زیر پروبالش را گرفته بود. به او می‌گفت: «پسرم». مرد او را برای کار در مغازه‌ی کفاشی‌اش استخدام کرده بود. هم شاگرد مغازه بود و هم پادو و هم خانه‌زاد‌. پسری توپر اما زرنگ با چشم‌های مشکی که حالا آن چشم‌ها پشت شطرنج روزگار پنهان شده بود. پسری با ابروهای پرپشت و صدایی آرام. همه‌چیز آرام بود تا اینکه آن اتفاق افتاد. مفقود شدن طلاهای مرد.

همه‌ی اهل خانه به جز امیر برای گردش به بیرون شهر رفته بودند و وقتی برگشتند، کشوی خالی باز بود.  قشقرقی شد و مرد شکایت کرد. پلیس آمد. طلاها پیدا نشد. تا سه روز بعد، که مرد امیر را در حیاط خانه دید. پیشانی‌ امیر عرق کرده بود و نفس‌نفس می‌زد. کوله روی دوش داشت:

_کجا می‌ری؟

_هیچ‌جا آقا

_چرا عرق کردی؟ حالت خوب نیست؟

دست به پیشانی پسر گذاشت. پسر خودش را کنار کشید:

_نه آقا، خوبیم اقا

_تو حالت خوب نیست. بیا بریم تو پسرم

دست امیر را گرفت. امیر دستش را بیرون کشید و بنا کرد به دویدن. کوله سنگین بود. پاهایش می‌لرزید. مرد به دنبالش دوید: «امیر! امیر! تو چت شده؟» امیر زمین خورد. کیف افتاد. طلاها بیرون ریخت.

مرد مبهوت ایستاد. امیر می‌لرزید. گریه کرد. مرد به طرف کیف دوید. امیر با صورت غرق اشک و پارگی کنار لب بلند شد. امیر را زد. با دست توی شانه‌هایش، صورتش توی پهلویش. می‌زد. بی‌تفاوت به التماس‌های امیر او زد و از خانه بیرون انداخت.

مرد به عکس نگاه کرد، به جای زخم کنار لب الف.شین. امیر شایگان. بلند شد. سیگارش را روی زمین انداخت و به سمت در کافه رفت. دو پله‌ی کافه را بالا رفت و در را فشار داد. در کافه با صدای زنگوله‌‌ها باز شد. وارد شد. روی صندلی کنار پنجره نشست. دو زن در کافه بودند. پشت میز سمت راست مرد. مرد سیگاری دراورد و روشن کرد. آن‌سال امیر را از خانه بیرون کرد و دیگر هیچ‌وقت ندیدش. پیدایش نکرد. غیب شده بود امیر. در میان دودی که از بین لب‌های خشک باریکش بیرون داد صدای امیر در گوشش موج برداشت: «آقا توروخدا آقا... غلط کردیم آقا... ببخشید آقا». صدای ورق خوردن روزنامه خاطره‌ی امیر را برید:

_اینا ذاتا جانی و قاتل‌اند. آدم وهم می‌کنه.

زن لاغراندام با شال قرمز به زن روبه‌روی‌اش که درشت اندام‌تر بود گفت و ادامه داد:

_ببین!

برگه روزنامه را به سمت زن دیگر دراز کرد. زن درشت‌تر روزنامه را گرفت.

مرد فکر کرد: «نباید اعدامش کنند». زن گفت:

_باید قصاص بشه، بی‌‌وجدان!

داستان «تیتر روزنامه» نویسنده «مهری عموبیگی»