(نمایشنامه در سه صحنه)
اقتباسی آزاد از داستان شاخه گلی برای امیلی اثر ویلیام فاکنر
شخصیتها:
_مارگارت دختر عموی امیلی زنی مسن و چاق با موهای بافته ی خاکستری و قد کوتاه
_راشل دختر عموی امیلی زنی مسن و لاغر، اندام متوسط با موهای سرخ و صورت دراز
_زن همسایه شماره یک یک زن معمولی تقریبا مسن
_زن همسایه شماره دو یک زن معمولی تقریبا مسن
_زن جواهرفروش یک زن مسن با لباس های فاخر
_کشیش اندرو یک کشیش پیر با کمر خمیده، لاغر
_داروساز دکتری پیر با روپوش سفید
_شهردار پیرمرد چاق عینکی با کت و شلوار سیاه کلاه و عصا
_کاکا سیاه (توبی) یک سیاه پوست لاغر و پیر
_شاگرد امیلی یک زن جوان با لباس های شهری
مکان
شهری کوچک در آمریکا که به تازگی در حال مدرن شدن و گذر از دوران گذشته و سنت هاست. خانهای قدیمی که هنوز در حال و هوای دوران لینکلن باقی مانده.
زمان
سال 1888 سال ها بعد از ترور لینکلن و لغو بردهداری
صحنهی اول
طبقهی پایین خانهی امیلی گریرسون، راحتی سه نفرهی زهوار در رفته همراه با چند صندلی که دور آن قرار گرفته در میان صحنه قرار دارد. یک پنجره که رو به خیابان باز میشود و پشت راحتی قرار دارد، در ورودی در گوشهی راست صحنه و راهپله در گوشهی چپ، دختر عموهای امیلی روی راحتی نشسته اند و لباس سیاه به تن دارند.
کاکا سیاه وارد صحنه میشود. سبد خرید در دست دارد. دختر عموها در حال گپ زدن هستند. کاکاه سیاه با خودش حرف میزند.
کاکا سیاه مفت خورای عوضی. فکر کردن کین. خدا لعنتشون کنه. کجا بودن این همه سال؟ مثل لاشخور منتظر بودن تا خانم بمیره. خیال کردید. غلط کردید. دوران عوض شده. لینکلن دوران رو عوض کرده. یه آشی براتون بپزم که یه وجب روغن توش باشه. به من میگن توبی. توبی سیاهه. آقای توبی. آره این خوبه. آقای توبی. آقای توبی سی ساله که با هیچکسی حرف نزده. سالها صبر کردم واسهی همچین روزی. اینا فکر میکنن که من یه احمق به درد نخورم. اما من میتونم بنویسم. بنویسم. بنویسم. بنویسم.
با نفرت و ناراحتی به دختر عموها نگاه میکند. به آشپزخانه میرود. و سر وصدای جابهجا کردن وسایل آشپزخانه به گوش میرسد. نور روی دختر عموها متمرکز میشود.
مارگارت از همون بچگی عجیب و غریب بود. مگه نه راشل؟ (به دور و برش نگاه میکند)
راشل آره با هیچکس دم نمیگرفت.( به روی راحتی دست میکشد و غبار جمع شده را در نگاه میکند)
مارگارت از بس که مغرور بود. میدونی امیلی فقط با باباش خوب بود. (نگاهش به راشل دوخته میشود)
راشل آه عموی خدا بیامرزم. اونم دیوونه بود. اصلا نمیشد باهاش حرف زد. (میخندد)
مارگارت اوه...(با صدای بلند) سر قضیهی عمه یات یادته چه بلایی سر ما آورد؟
راشل آره حسابی علم شنگه به پا کرد. دیوونگی عمه یات داشت کار دستمون میداد. باید هم میرفت تیمارستان.
مارگارت (با تن صدای پایین) به خاطر عمه بود که با ما حرف نمیزد.
راشل انگار دیوانگی در خانواده موروثیه. قبل از مرگش بارها بهش نامه دادم ولی هیچ وقت بهم جواب نداد.
مارگارت دیوانگی نیست راشل. خودشیفتگی بیحد و مرزه. آره منم براش نامه نوشتم اما عمو به نامه های منم جواب نمیداد. ما رو به خاطر مرگ عمه یات مقصر میدونست. (با دست هایش شروع به بازی کردن میکند)
راشل عمه اون روزا حسابی خطرناک شده بود. یادته؟ مدام جیغ میکشید و شوهر مرحومش رو صدا میکرد. (میخندد) گاها فکر میکنم که شوهرش از دست اون خودش رو خلاص کرد.
مارگارت بیچاره حق داشت.
راشل ولی چرا خود عمو، ازش نگهداری نکرد؟
مارگارت چون میدونست که نگهداری از یه زن دیوانه توی جفرسون به آبروی گریرسونها لطمه میزنه پس چی بهتر از این که تو یه ایالت دیگه ازش نگهداری کنه و از شرش خلاص نشه؟( دست از بازی کردن با دستهایش برمیدارد)
راشل آره اون فکر میکرد به خاطر دادن چندرغاز، (با دستانش چند تکه پول ناچیز خیالی نشان میدهد) ما باید از اون نگهداری میکردیم.
مارگارت (با تعجب و صدای بلند) پول؟ من که هیچ وقت پولی نگرفتم. نمیدونستم که به تو پول داده. (از جایش بلند شده و به چشمان راشل خیره میشود)
راشل (با لحنی سردرگم برای ماست مالی کردن اوضاع و کمی آشفتگی صدایش به لرزه میافتد) پولی نمیداد. کی گفت پول میداد؟ گاها برای عمه پول میفرستاد. (سیگاری روشن میکند) آهای توبی کجایی؟
مارگارت تو خودت همین الان گفتی پول میداد. توبی کیه؟
راشل همون کاکا سیاهه.
مارگارت چی کارش داری؟
راشل میخوام بگم برامون چایی بیاره. هیچی مثل چایی بعد از یه مراسم خسته کنندهی خاکسپاری به آدم آرامش نمیده. توبی؟ توبی کجایی؟
مارگارت مگه اون نوکرته که برات چایی بیاره؟ تنها کسی که واقعا از مردن امیلی ناراحته همون کاکا سیاهه. از نگاهش واقعا میشه ناراحتی رو تشخیص داد. نگاه کن بارون هنوز قطع نشده. (به پنجره نگاه میکند)
راشل راستش رو بخوای منم داشتم به این موضوع فکر میکردم. نمیدونم چرا از مرگ امیلی ناراحت نیستم. انگار که یه کلاغ توی باغ مرده باشه. تو خاکسپاری عمو و عمه تا حدی احساساتی شدم ولی برای امیلی هیچ حسی ندارم.(صدای رعد و برق به گوش میرسد) مهم اینه که الان من و تو تنها باقیماندههای نسل گریرسونیم. (دود سیگارش را بیرون میدهد و بعد آن را روی زمین انداخته و لهش میکند)
توبی از آشپزخانه خارج میشود و بی توجه به آن ها با خودش در حال حرف زدن است.
توبی برای علف لگدمال شده. برای درخت مقطوع. برای خشم فروخرده. برای دهانهایی که نمیخوانند. برای یک نام. من تو را میخوانم.
از در خارج شده و به حیاط میرود.
مارگرات نشنیدم یه بار دیگه بگو؟
راشل میگم فقط و من و تو وارث اموال امیلی هستیم.
مارگارت مگه چه اموالی داره؟
راشل حداقلش همین خونه و اون کاکا سیاه دیگه مال مان.(با دست به محیط پیرامونش اشاره میکند)
مارگارت دیگه کسی تو آمریکا برده خرید و فروش نمیکنه. اون کاکا سیاه ارثیه نیست.
راشل درسته ولی خودتم بهش میگی کاکا سیاه. پس نمیتونی براش احترامی قائل شی. این توبی بازماندهی نسل قبله، نمیشه کاریش کرد. خیلی از بردهها وقتی آزاد شدن نمیدونستن چطور مثل یه فرد عادی زندگی کنن. مطمئنم که توبی هم یکی از هموناس. بیچاره لینکلن خودش رو واسه این سیاها به کشتن داد. اینا رو رهاشون کنی به آغوش ارباباشون برمیگردن. آهای توبی کجایی؟ (بلند شده و از گنجه نوشیدنی و لیوان بیرون میکشد و برای هر دوشان نوشیدنی میریزد و سر میز میآورد)
مارگارت ولش کن بعد از مردن امیلی بیکستر از قبل شده. (نوشیدنی را سر میکشد) نمیبینی مثل دیوونهها رفتار میکنه.
راشل هیچ بردهای به خاطر مرگ اربابش ناراحت نمیشه. (شروع به نوشیدن میکند بسیار خونسرد و به آرامی مینوشد) از این میترسه که دوران بردگیش تموم شه. خدا میدونه که اون چه اسراری رو تو سینش پنهان کرده.
مارگارت اونجا رو نگاه کن. یکی داره از پنجره ما رو میپاد. (با تعجب آمیخته به ترس به پنجره اشاره میکند و چشمانش را بیرون میدراند)
راشل (لیوان را زمین گذاشته و از جایش بلند میشود. به سوی پنجره حرکت میکند. با فریاد) شما کی هستید؟
مارگارت پنجره رو باز کن.
راشل (سعی در باز کردن پنجره دارد.) باز نمیشه. خدا میدونه این پنجره چند ساله باز نشده. مثل سنگ سفته.
مارگارت پنجره رو ول کن. اون کجا رفت؟
راشل (دست از دستگیرهی پنجره میکشد) حتما رفته سمت در. بارون تنده نمی بینمش.
مارگارت (از جایش بلند شده و به سمت پنجره میآید) داشت خونه رو میپایید.
راشل ممکنه دزد باشه؟
مارگارت آخه کی تو روز روشن میره دزدی؟
راشل اینجا جفرسونه.
صدای تق تق در شنیده میشود.
مارگارت صدای در رو شنیدی؟
راشل آره. شاید همون زنه باشه. (بر میگردد و به سمت در میرود که در باز میشود.)
زنی با چتر و لباس سبز وارد خانه میشود. مارگارت میترسد و به سمت راشل خیز بر میدارد.
راشل شما کی هستید؟ (رو به سوی زن غریبه نگاه میکند.)
زن غریبه جوابی نمیدهد نگاهش با کنجاوی به این سو و آن سوی خانه میچرخد.
راشل صدایش را بلندتر میکند.
راشل شما کی هستید؟
زن غرییبه عه... سلام... هه هه...دوشیزهی مرحوم امیلی همسایهی من بود. من تو آپارتمان روبهرویی زندگی میکنم. برای عرض تسلیت خدمت رسیدم.(چترش را میبندد و به آنها لبخند میزند)
مارگارات (با لحن توبیخ) بگید ببینم چطور وارد خانه شدید؟
زن همسایه شماره یک از در وارد شدم. (میخندد) آخ ببخشید نباید میخندیدم. بالاخره شما عزادار هستید. (به سمت راحتی رفته و مینشیند و چترش را در گوشهی کناری راحتی قرار میدهد)
راشل در حیاط باز بود؟ (به حیات و در اشاره و به سوی زن حرکت میکند)
زن همسایه شماره یک نه من در زدم. اون کاکا سیاه در را باز کرد. اسمش چی بود؟(دستش را به سمت صورتش میبرد و حالت متفکرانه میگیرد) اصلا چه اهمیتی داره؟ آهان توبی. (میخندد) چه بارونی مییاد.
راشل جالبه. اون کاکا سیاه در رو واسه شما باز کرده ولی وقتی صداش میکنم محل سگم نمیذاره. از چایی خبری نیست چون بردهی ما هنوز ما رو به عنوان صاحب جدیدش قبول نداره. کسی هم حوصله ی دم کردن چای نداره. ما عزاداریم.
زن همسایه شماره یک برای خوردن چای نیومدم. امروز متوجه شدم که میس امیلی رو دفن کردید. واقعا از این خبر متاسف شدم. خیلی وقت بود که میخواستم وارد این خونه بشم.(نگاهش به چهارسوی خانه میچرخد) راستش رو بخواید اومدن و دیدن این خونه از نزدیک برای کل جفرسون تبدیل به یه آرزو شده. چیزی نمونده که سر و کلهی بقیه هم پیدا بشه. حیاط رو که نگاه میکردم حس کردم که وارد کتاب تاریخ شدم. همه چیز تو حیاط متعلق به سالهاییه که اجدادمون این شهر رو ساختن.
راشل آره درسته خانم. ولی مگه شما با امیلی رو ملاقات نمیکردید که اینجور با تعجب به همهچیز و همهجا نگاه میکنید؟
زن همسایه شماره یک هیچ کس با امیلی حرف نمیزد. یعنی امیلی با کسی حرف نمیزد. من گاها از پشت این پنجره (به پنجره اشاره میکند) رفت و آمدش رو به حیاط یا ایستادنش رو جلوی پنجره میپاییدم.
مارگارت آه دختر عموی بیچارهی من. (حالت آشفتگی ناراحتی به خود میگیرد)
زن همسایه شماره یک اون جور که شنیدم به این خاطر که از مالیات فرار کنه از خونه بیرون نمیرفت.
زن همسایه شماره دو با چتر و لباس آبی از در وارد صحنه میشود.
راشل (با کمال تعب و صدای بلند) خدای من...شما دیگه کی هستید؟
زن همساییه شماره یک عه شما هم اومدید؟ بفرمایید بشینید. ایشون هم توی آپارتمان ما زندگی میکنن.
زن همسایه شماره دو کنار زن همسایه شماره یک مینشیند و چترش را در کنار چتر او قرار میدهد.
زن همسایه شماره دو ببخشید خانمها وقتی که تو حیاط خانه بودم، ناخواسته حرفای شما رو در مورد خانم امیلی شنیدم. باید بگم که ایشون به خاطر مالیات نبود که خانهنشین شده بودند. ایشون از طرف شهردارد سابق کلنل سارتوریس نامهی عفو مالیاتی دائمی داشتن. همه میدونید که پدر ایشون در تاسیس این شهر نقش بهسزایی داشتن و شهردار وقت به پاس خدمات ایشون میس امیلی رو از مالیات معاف کردن.
زن همسایه شماره یک هیچ کس اون نامه رو تا حالا ندیده. من با شهردار بارها در این مورد صحبت کردم. شهردار مدام اصرار داره که مالیات خانم امیلی باید پرداخت بشه.
راشل امیلی دیگه مرده. کسی نمیتونه از یه مرده مالیات بگیره.
شهردار پیر با فریاد در حالی که پیپش را در دست گرفته و بارانی بلندی بر تن دارد، وارد صحنه میشود.
شهردار ببخشید خانمها خیلی اتفاقی وقتی که تو حیاط خونه بودم، چیزی شنیدم که مربوط به حوزهی استحفاظی من میشه. من اساسا بر این اعتقادم که خانم امیلی گریرسون شهروندی کاملا محترم بودند و این مطلبی که عرض کردم رو سال ها پیش در دفتر مخصوص شهردار سابق که در مورد اشخاص مهم شهر نوشته بود، خونده بودم. ولی ابدا مطلبی در مورد عفو مالیاتی ایشون نشنیدم، حتی یک خط هم در این مورد جایی مکتوب نشده. این موضوع رو به فرماندار هم اطلاع دادم و ایشون هم چیزی در این مورد نمیدونستن.
راشل انگار شما شهردار هستید. شما هم که بی اجازه وارد خونهی ما شدید. (به سمت شهردار حرکت میکند و با او چشم تو چشم شده)
شهردار بله خانم محترم. شما هم باید دختر عموی خانم امیلی باشید. از دیدنتون خوشحالم. به خاطر مرگ دختر عموی محترمتون به شما تسلیت میگم. از طرفی هم خیلی دوست داشتم که وارد این خونهی عجیب و غریب بشم (در خانه شروع به راه رفتن و پیپش را دود میکند و دست در جیب جلیغهاش کرده هر از گاهی با سیبیل هایش بازی میکند). سالهاست که در و پنجرهی این خونه به روی همه ی اهالی بسته شده. دوشیزهی مرحوم، شهر ما رو از همنشینی با خودشون محروم کرده بودند.(صدای محزون) چه اندوهباره که با رفتنشون در این خونه رو به اهالی این شهر باز شده. حتی آسمون هم از رفتن ایشون دلش به درد اومده.(صدای رعد و برق شنیده میشود) میشنوید خانمها؟ دل آسمونم به درد اومده.
شهردار به سمت پنجره حرکت میکند و از پنجره بیرون را نگاه میکند.
زن همسایه شماره یک (از جایش بلند شده و به سمت شهردار حرکت میکند) به چی نگاه میکنید آقای شهردار؟
شهردار به چهرهی کنجکاو مردمی که از جلوی این خونه رد میشن. انگار کشف بزرگی کرده باشن. حتی توی این بارون دارن با کنجکاوی خونه رو برانداز میکنن.
زن همسایه شماره دو خب این خونه برای مدتهای زیادی شبیه به یه راز بوده.
راشل خونهای که در و پیکر نداره باید هم توجه مردم رو به خودش جلب کنه.( به سمت راحتی رفته و مینشیند)
شهردار شما خانم محترم، مثل ما مهمان هستید، نه صاحبخانه.( به سمت راحتی حرکت میکند) صاحبخانه راهی دنیای ابدی شدن. این خانه به خاطر بدهی های مالیاتی دوشیزه امیلی باید قانونا متعلق به شهرداری باشه.
مارگارت منظور دختر عموی من اینه که این خونه اونقدر بیدر و پیکره که هر کسی میتونه راحت سرش رو بندازه پایین و بیاد تو. حتی شهرداری که دندون طمعش خوب تیز شده.
راشل تا جایی که میدونم این خونه به خاندان گریرسون تعلق داره.
زن همسایه شماره یک دیدید گفتم خانمها، شهردار قبلا هم در مورد بدهی خانم امیلی با من حرف زده بودند. بدهی مالیاتی ایشون باعث فرار ایشون از جامعه شده بود. من کاملا مطمئنم.
راشل دختر عموی ما اهل فرار کردن نبود. هیچوقت به یاد ندارم که کسی تو خاندان گریرسون پا پس بکشه. (بلند میشود و به سمت شهردار حرکت میکند) اونم به خاطر مسالهی بی اهمیتی مثل مالیات شهرداری. جفرسون چه شهری هست که مالیاتشم بخواد کمرشکن باشه، این پول برای خاندان بزرگ گریرسون مثل پور خرده. فراموش نکنید که خود شما الان تو ملک گریرسون ها هستید آقا.
شهردار شما خانم محترم شاید اطلاع نداشته باشید که کف گیر دوشیزه امیلی خیلی وقته که به ته دیگ خورده بود. از طرفی هم شهرداری چارهی دیگهای جز تصاحب این خونهی کلنگی و به دردنخور نداره.
مارگارت (بلند شده و پیش راشل میرود و کنار او میایستد) پس چرا در زمان حیات امیلی اقدام به گرفتن طلبتون نکردید؟
زن همسایه شماره یک (میخندد و دستش را در مقابل دهانش قرار میدهد) چرا... چرا... ایشون اقدام کردن. البته اون زمان حمایت هیات موسان شهر رو هم داشتن، اما این دختر عموی سرسخت و کله شق شما بود که روی همشون رو کم کرد و با تیپ پا همشون رو از خونه انداخت بیرون. (میخندد) مگه نه آقای شهردار؟
_راشل ما سرسختیم (با نگاه تحقیرآمیز به شهردار نگاه میکند.) به این راحتی از میدون به در نمیشیم. نمیتونید به خونهی ما چشم طمع داشته باشید آقا. چون ما چشم طمع هر کس و ناکسی رو از کاسه در میاریم.
شهردار قهقه ی بلندی میزند و از شدت خنده چند ضربه به پاهای خودش و راحتی میزند. در همین زمان توبی وارد شده و بی توجه به دیگران به آشپزخانه میرود.
راشل (رو به شهردار) گستاخ
مارگارت برام جالبه بدونم که امیلی چطور تونست با این هجم از وقاحت مقابله کنه؟
شهردار با حبس کردن خودش توی این خونه خانم.
زن همسایه شماره یک جناب شهردار یادتون رفته که از طرف شهردار سابق بهمون نامه نشون داد؟ نامهای که بر مبنای بدهی شهرداری به پدر مرحومشون بود و با این حساب ما رو از خونش بیرون کرد و شما حتی نتونستید اقدامی علیهش انجام بدید.
صدای جابه جا کردن وسایل آشپزخانه شنیده میشود.
مارگارت پس با این حساب خانوادهی گریرسون یه چیزیم از شما طلب داره آقا.
شهردار (خودش را به نشنیدن میزند.) من نتونستم اقدامی علیهش انجام بدم؟ من خواستم احترام دوشیزه امیلی رو حفظ کنم. این لطف شهرداری رو نشون میده.
صدای بلند خنده از بیرون در شنیده میشود. زن جواهرفروش با لباس زرد وارد صحنه میشود.
مارگارت بازم یکی دیگه پیداش شد. این جا بیشتر شبیه هتله تا خونه.
زن همسایه شماره دو با اومدن این خانم دیگه جای من اینجا نیست. (رو به دختر عموها میکند) از خدا برای دوشیزه لی طلب آمرزش دارم. خدا حافظ خانومها.
چترش را برداشته و از صحنه خارج میشود.
زن جواهر فروش میری بیرون در رو هم پشت سرت ببند. (روی صندلی مینشیند و با دستمالی که در دست دارد صورتش را خشک میکند) ببخشید که سرزده اومدم. وقتی تو حیاط خونه بودم، شنیدم که آقای شهردار از رعایت حال دوشیزه امیلی صحبت میکردن. برام خیلی جالبه که اون زمانی که بوی گند محله رو برداشته بود همین خانمی که بیرون رفت با همین آقای شهردار دنبال پیدا کردن مدرک بودن تا مجوز تخریب این خونه رو بگیرن. برای همینم فکر نمیکنم که ایشون خواسته باشن رعایت حال کسی رو بکنن.
شهردار من در برابر شهروندان این شهر مسئولیت دارم خانم محترم. نمیتونم که در برابر شکایات بی تفاوت باشم.
توبی با یک سبد خالی از آشپزخانه خارج شده و بیتفاوت به وجود آنها از کنارشان میگذرد. برای یک لحظه همه به او نگاه میکنند.
زن همسایه شماره یک درسته اقای شهردار ولی دلیل نمیشه که بی دلیل و مخفیانه وارد خونهی مردم شید. آخرشم معلوم نشد اون بوی وحشتناک از کجا میاومد.
شهردار اون قضیه مال خیلی وقت پیشه. درسته آخرشم معلوم نشد که اون بوی عجیب تعفن از کجا میاومد. باور کنید که تمام اهالی این محله از شدت اون بوی تعفن عاصی شده بودن. تنها کسایی که اعتراض نداشتن اون کاکا سیاه و ارباب مرحومش بودن. اون بو اونقدر عجیب و مشمئزکننده بود که به نظر میومد در تمام محل زندگی میکنه. بوی فساد و تعفن که مثل ابری سیاه (با دستانش حالت ابر را تدایی میکند) بالای سر محل قرار گرفته بود و آرامش رو از بین برده بود. چارهای نبود باید منشاش رو پیدا میکردیم. آه خدای من هنوزم که یادش میفتم دماغم میسوزه و شقیقههام تیر میکشن. به هوای تازه نیاز دارم. (به سمت پنجره میرود تا آن را باز کند. موفق نمیشود) لعنتی اینم که باز نمیشه.
راشل اگه کسی اعتراض نداشته باشه دلیل نمیشه که بوی تعفن از خونهی اون بیرون بیاد. مشخصه که اون پنجره سالهاست که باز نشده. تلاش بیهوده نکنید.
شهردار خونه هم با تمام لوازمش خصلت لجبازی صاحبش رو گرفته.
زن جواهر فروش خانم امیلی گریرسون واقعا همشهری خوبی برای ما بودن و آزارشون به هیچکسی نرسید. حتی وقتی که اون پسر بی لیاقت تنهاش گذاشت باز هم خیلیها حسودی ایشون رو میکردن. برای من تحسین برانگیز بودن. شنیده بودم که به خیلی از جوونای شهر جواب رد داده بودن. مگه نه آقای شهردار؟ اون موقع شما هنوز شهردار نبودید.( میخندد) همه آرزو داشتن که با میس امیلی وصلت کنن. ایشون بهترین جواهرات شهر رو از مغازهی ما میخرید. میدونید ما جواهرفروشها ممکنه تو تشخیص الماس واقعی از تقلبی کلاه سرمون بره ولی تو تشخیص حسادت هیچ وقت اشتباه نمیکنیم. مطمئنم که بیش از نیمی از اعضای شهر حسادت ایشون رو میکردن.
شهردار نمیدونم یادم نمییاد. اون قضیه مال خیلی وقت پیشه. خانم امیلی روزگاری جوان و زیبا بودن ولی به خاطر خودخواهی زیادی که داشتن به انزوا کشیده شدن و تو تنهایی روی همین مبل سکته کردن. روز مرگشون اون کاکاسیاه سراسیمه برای پیدا کردن کمک به دکتر شهر مراجعه میکنه و من بر حسب وظیفه با رییس شهربانی برای رسیدگی به اوضاع به این جا اومدیم. دکتر علت مرگ رو سکته تشخیص داد. اما میشد روی صورت سرد و اون موهای سفیدش زخم های تنهایی و انزوا رو تشخیص داد. این من بودم که دستور دادم تا شما رو از مرگ دخترعموی عزیزتون با خبر کنن وگرنه شاید شماها تا سالها بعد هم متوجه این قضیه نمیشدید.
مارگارت این درست نیست ما گاها برای امیلی نامه مینوشتیم. مگه نه راشل؟
راشل آره ولی اون که جواب نمیداد.
زن همسایه خانم امیلی شخصیت مرموزی داشتن. با مرگ پدرشون بیاندازه افسرده شدن. هیچوقت یادم نمیره که همین آقای شهردار تنها یک بار به زور قانون تونست ایشون رو مجاب به کوتاه اومدن کنه.
مارگارت مگه چه اتفاقی افتاده بود؟
شهردار مگه شما خبر ندارید؟
مارگارت ما نتونستیم به مراسم خاکسپاری عموی عزیزمون برسیم.
شهردار حتما برای این که گریرسون بزرگ وارثی مثل دوشیزه امیلی داشت و اومدن شما به این شهر تنها رنجی بی ثمر بود. مگه نه خانمها؟(میخندد)
راشل شما در مقامی نیستید که کسی رو قضاوت کنید آقای شهردار. البته ما بعد از دفن عمو به ایشون سر زدیم.
مارگارت اون موقعها سر و کلهی یه جوونی به اسم هومو بارون پیدا شده بود.
شهردار هومو بارون هاهاها. هومو بارون اون مرتیکهی منحرف (میخندد و صحنه را ترک میکند.)
راشل این خونه زیادی خرتوخر شده. در مورد مرگ عموم توضیح بدید لطفا.
زن همسایه شماره یک مردن آقای گریرسون مثل بمب توی شهر صدا کرد. جفرسون خیلی شهر بزرگی نیست. همه چیز زود معلوم میشه. مخصوصا اگه کسی فوت کنه. خانم امیلی جنازهی پدرشون رو توی خونه نگه داشته بودن و اجازه نمیدادن که کسی ایشون رو دفن کنه.
زن جواهر فروش همین آقای شهردار و شوهر اون خانومی که از اینجا رفتن به زور جنازه رو تحویل گرفتن و دفنشون کردن. اون روزا میس امیلی بسیار جوان و برازنده بودند.
شهردار با داروساز وارد صحنه میشود.
مارگارت مثل اینکه شما طاقت دوری از این جا رو ندارید آقای شهردار.
راشل تازه رفته یکی دیگه رو هم آورده.
شهردار ایشون داروساز شهرمون هستن.
راشل حتما ایشونم در حسرت دیدن این خونه سالها چشم انتطار بودن.
داروساز خیر. آقای شهردار از من خواستن تا همراهشون بیام اینجا.
زن همسایه آقای شهردار این چه کاریه؟ چرا ایشون رو به اینجا دعوت کردید.
راشل البته این سوال رو من باید میپرسیدم، ولی چه اهمیتی داره؟ این خونه خودش همه رو پیش ما میکشونه.
شهردار پدر این آقا قبلا مقدار زیادی سم به میس امیلی فروختن.
راشل سم؟ خب این چه ارتباطی به ما داره؟
داروساز منم نمیدونم ولی آقای شهردار خواستن تا در این مورد به شما اطلاع بدم. محل کار من چند قدم با این خونه فاصله داره. سالها پیش قبل از اینکه بوی تعفن این محله و محلههای اطراف رو برداره میس امیلی به مغازهی ما اومدن و مقدار زیادی سم خریدن. پدرم ازشون پرسید که سم رو برای چی میخوان؟ گفتن که برای از بین بردن موش. ایشون خواستار دز بالایی از آرسنیک بودن. اون مقدار آرسنیکی که پدر مرحومم بهشون داد برای کل موشهای نیویورک کافی بود چه برسه موشهای این خونه.
شهردار ممنونم آقای دارو ساز.
داروساز صحنه را ترک میکند.
راشل این کارتون چه مفهومی داشت آقای شهردار؟
شهردار یعنی متوجه نشدید؟
مارگارت دختر عموی ما مرگ موش خریده. این کجاش عجیبه؟
کاکا سیاه با یک سبد پر از خرید وارد میشود از مقابل آن ها رد شده و بی تفاوت به آشپزخانه میرود.
شهردار دیدید؟ این با وجود مرگ میس امیلی هنوزم دست از عادت خرید کردن نکشیده. پس چه دلیلی داره کسی که برده داره خودش برای خرید سم اقدام کنه؟
راشل چون برده ها احمقن. نمیتونن سم رو تشخیص بدن حتما باید این کار توسط اربابشون انجام بشه وگرنه باعث به وجود اومدن فاجعه میشه.
شهردار هیچ انسانی اونقدر احمق نیست که نتونه سم بخره.
زن همسایه شما دنبال چی هستید آقای شهردار؟
شهردار هنوز خودمم به نتیجهی دلخواهم نرسیدم اما نمیتونم قبول کنم که یک خانم اشرافی برای خرید سم شخصا اقدام کنه. اگه خرید جواهر دلیل خرید باشه قبول کردنش سخت نیست، ولی خرید سم در شان ایشون نبود.
دختری جوان با لباس های خیس وارد صحنه میشود.
راشل تو دیگه کی هستی دختر جون؟ بهت نمیاد تو جمع این پیرمردا و پیر زنا جایی داشته باشی یا دختر عموی من رو بشناسی.
دختر من از آخرین شاگردهای میس امیلی بودم خانم.
مارگارت شاگرد امیلی؟ مگه امیلی معلم بود؟
شاگرد امیلی بله خانم. ایشون به بچههای شهر نقاشی یاد میداد. واقعا از رفتنشون دلم به درد اومد.
راشل نمیدونستم که امیلی نقاشی بلد بوده.
شاگرد امیلی بله خانم. خیلی هم نقاشی های خوبی میکشیدن. خیلی با حوصله بهمون درس میدادن. حتی به بیسوادها هم گاها خوندن و نوششتن یاد میدادن. من و چند نفر از هم سن و سالام تو بچگی با ایشون کار میکردیم تا اینکه ایشون کلاسها رو تعطیل کردن و در کلاسهاشون رو به روی همه بستن.
شهردار میبینید خانوما؟ خانم امیلی حتی از بچههای کوچک هم دوری کردند.
راشل تو اون موقع چند سالت بود دختر جون؟
شاگرد امیلی فکر کنم هنوز مدرسه نمیرفتم. پنج... شش... درست یادم نیست.
جواهر فروش باید بیست و چند سالی از اون موقع گذشته باشه.
زن همسایه قبل از اینکه بوی تعفن محله رو برداره خانم امیلی کلاسهاش رو تعطیل کرد.
شاگرد امیلی از مادرم شنیدم که به خاطر شکست عشقی دیگه حوصلهی تدریس نداشتن.
زن همسایه بله اون پسر بی لیاقت، سرعمله رو میگم. هر روز با پول امیلی کیف میکرد. خیلیا فکر میکردن که قراره با هم ازدواج کنن. ولی واسه ما معلوم بود که پسره اهل زن گرفتن نیست.
مارگارت آره ما در این مورد خبر داشتیم. اون روزا برای دیدن امیلی اومده بودیم و ازش خواستیم که با ما به ایالت نیواورلئان بیاد ولی قبول نکرد. در مورد پسره هم شایعات زیادی شنیده بودیم ولی امیلی به اون دل بسته بود.
راشل آه امیلی بیچاهره به یه الکلی دل بسته بود.
شهردار ای کاش یه الکلی بود.
زن همسایه مگه چه مشکل حادی داشت؟
شهردار اون هومو هیچ وقت نمیتونست ازدواج کنه.
زن جواهر فروش این غیرممکنه آقای هومو مشکل خاصی نداشتن چون دوشیزه امیلی از من ست آرایشی نقرهی مردانه خریدند و بعد خواستند که اول اسم آقای هومو بارون رو هم روش حکاکی کنم. حتی حلقهی ازدواج هم خریدن. پس حتما اونقدر مرد بوده که بتونه ازدواج کنه. مگه نه آقای شهردار؟
شهردار (میخندد.) آره مرد بود ولی مردا کنارش امنیت نداشتن.
کشیش اندرو وارد میشود.
شهردار خیلی خوش آمدید پدر. دیگه چیزی نمونده بود از شما هم صحبت کنیم.
کشیش اندرو من برای عرض تسلیت به اینجا اومدم. چی باعث شده که بخواهید در مورد من بحث کنید؟ (کشیش روی صندلی مینشیند)
شهردار پدر یادتون مییاد که آخرین بار کی میس امیلی رو ملاقات کردید؟
کشیش اندرو بله زمانی بود که در مورد یک مرد منحرف باهاش صحبت کردم.
راشل ما در مورد اون انحرافش خبر داریم پدر.
زن جواهرفروش ولی من چیزی در این مورد نمیدونم.
شاگرد منم چیزی نمیدونم.
کشیش خانم امیلی دیگه از این دنیا رفتن و بهتره که براشون آروزی مغفرت کنیم.
شهردار پدر ازتون خواهش میکنم که برای روشن شدن یک سری مسائل در مورد خانم امیلی صحبت کنید.
کشیش اندرو راستش خانم امیلی برای مراسم عقدشون از ما وقت گرفته بود و اون روز من در مورد آقای بارون حقایقی رو بهشون گفتم که به شدت تحت تاثیر قرار گرفتن.
مارگارت چقدر با امیلی حرف زدم که این پسره رو ول کنه و این همه پولاش رو خرج اون بیسر و پا نکنه ولی انگار چیزایی هست که من نمیدونم. لطفا در موردش توضیح بدید پدر.
کشیش اندرو اون موقع کار ساخت و ساز خیابانهای شهر در حال اتمام بود و ما خوشحال بودیم که خانم امیلی بعد از فوت پدرشون مرد ایدهئال زندگیشون رو پیدا کردن. اما متاسفانه اون مرد بیشتر وقتش رو با مردها توی کلوب شبانه میگذروند.
شاگرد امیلی خب شاید اون مرد یک تنوع طلب افراطی بوده. این روزها دیگه این مسائل در حال عادی شدن هستن.
شهردار اون فقط پول امیلی رو میخواست خانم جوان. اون اواخر قبل از اینکه گورش رو گم کنه شنیدم که تو شهر دیگهای کار پیدا کرده. راستی هنوزم این مسائل خیلی عادی نیستن چه برسه برای اون روزها. اون پسرهی الدنگ هیچوقت نمیتونست با زنی رابطهای رو ادامه بده. تنها چیزی که ازش برمیومد عملگی بود.
راشل امیلی هم مثل تمام اعضای خاندان گریرسون، کسی نبود که اجازه بده چیزی که بهش احساس تعلق میکنه، از دست بره.
همسایه برای همینم جنازهی پدرش رو تحویل نمیداد.
مارگارت عمه یات هم جنازهی شوهرش رو تحویل نمیداد.
شاگرد آخر نامزد خانم امیلی چی شد؟
راشل حتما امیلی اون رو ترک کرد.
کشیش من بعید میدونم چون با وجود اینکه خانم امیلی در مورد علاقهی بارون به بیبند و باری مطلع شد مخفیانه به کلیسا اومد و با بارون عقد کرد.
همهی حضار از شدت تعجب با هم میگویند: "چی؟ عقد کردن؟"
زن جواهر فروش من که گفتم انگشتر عقدشون رو خودم بهشون فروختم.
راشل این غیر ممکنه.
مارگرت اصلا باورم نمیشه.
زن همسایه در تمام این مدت، هیچوقت وجود هیچ مردی رو از طریق پنجرهها ندیدم.
شاگرد یعنی شوهرش بعد از عقد فرار کرده؟
راشل هیچ وقت نمیشه از دست گریرسونها فرار کرد.
کشیش خانم امیلی قبل از مرگشون در مورد وصیت نامشون نامه نوشتن.
راشل وصیت نامه؟
شهردار اون وصیت نامه کجاست؟
کشیش اونطور که یادمه نوشته بودن که وصیت نامه رو توی اتاق خوابشون مخفی کردن.
مارگارت در اتاق خوابش رو چک کردم قفل بود.
راشل اون کاکاسیاه میدونه کلید کجاست.
شهردار توبی؟ توبی؟ بیا اینجا.
توبی وارد میشود. بی اعتنا به همه در مقابل شهردار میایستد.
توبی بله آقای شهردار؟
کلید اتاق خواب خانم امیلی رو بده به من.
توبی من کلیدی ندارم. اگه هم داشتم به شما نمیدادم.
راشل ای گستاخ. تو فقط یه بردهای.
توبی نه. من بردهی هیچکس نیستم.
شهردار دوست عزیز سخت نگیر. منظوری نداشت. من به عنوان شهردار ازت این کمک رو میخوام.
توبی کلید فقط دست خانم امیلی بود من کلیدی ندارم.
مارگارت این رو ولش کنید. باید در رو بشکنیم.
توبی نه من نمیذارم کسی به این خونه آسیب بزنه.
شهردار دیگه داری خیلی تند میری مراقب باش که جلوی چه کسایی داری حرف میزنی. فکر کردی کی هستی؟
توبی من آنم که آنم.
کشیش در پیشگاه خداوند کسی در برابر کسی برتری نداره آقای شهردار. (رو به توبی) به خاطر وصیت خانم امیلی برو و اون کلید رو برامون بیار.
توبی فقط به خاطر شما. فقط به خاطر شما پدر قبول میکنم و به این کار رضایت میدم. من هیچوقت به اون کلید دست نزدم ولی میدونستم که خانم اون رو لای نردهها میذارن.
کشیش خب فرزندم. صداقت و امانت داری تو برای ما اثبات شدس. به خاطر وصیت خانم امیلی لطفا برو اون کلید رو برامون بیار.
توبی از صحنه خارج میشود و کلید را می آورد و به کشیش میدهد.
صحنهی دوم
طبقهی بالای خانهی امیلی. یک تخت دو نفره که یک جنازهی پوسیده در طرف راست آن با پردههای توری کهنه و گرد گرفته پوشیده شده درست در وسط اتاق قرار دارد. کمد لباسهای عروس و داماد با آینهی نقره و مجسمههایی از فرشتگان. لباس های مردانه و کفش و جوراب های مردانه بر کف زمین، پنجرهی تخته شده در سمت چپ تخت و در اتاق در سمت راست قرار دارد.
دختر عموها، شهردار، زن همسایه، کشیش، زن جواهرفروش و شاگرد پشت در ایستاده اند و در حال تلاش برای وارد شدن به داخل اتاق هستند.
در باز میشود و همه با هم وارد اتاق میشوند. زنها با دیدن جنازه جیغ میکشند و دخترعموها همدیگر را در آغوش میگیرند. کشیش اندرو صلیب به سینه میکشد و همراه با شهردار که ترس برش داشته به تخت نزدیک میشوند.
کشیش اندرو یا پدر مقدس این این این....
شهردار خودشه هومو بارن.
راشل باورم نمیشه.
مارگارت اون اینجا چی کار میکنه.
همسایه نگاش کنید تمام بدنش با تخت ترکیب شده.
کشیش پس علت اون بوی عجیب و غریب این بوده.
شهردار علت خرید سم هم معلوم شد.
شاگردبه تخت نزدیک میشود. از کنار جنازه به جای خالی نگاه میکند.
به سمت جای خالی حرکت کرده و چیزی را برمیدارد.
شاگرد این رو ببینید.
شهردار اون چیه؟
راشل موی خاکستری امیلی.
شاگرد امیلی بیچاره تا دم مرگ به همسرش وفادار بوده.
شهردار از دست گریرسون ها نمیشه فرار کرد.
صحنهی سوم.
توبی لباس یک مرد عادی را پوشیده و روی صندلی نشسته و در حال خواندن روزنامه است.
توبی مردی که میتونه روزنامه بخونه. میتونه نامه هم بنویسه. وصیت نامه که کاری نداره. پس میتونه فکر کنه. میتونه برده نباشه. (میخندد)
روزنامه را کنار گذاشته برای خودش نوشیدنی میریزد و مینوشد. لیوان همچنان در دستش است و به سمت پنجره میرود. پنجره را باز میکند و با لبخند به خیابان نگاه میکند. صدای چند رهگذر شنیده میشود که میگویند روزبخیر آقای توبی. توبی برایشان دست تکان میدهد.