داستان «بی نام» نویسنده «شهلا مستجابی»

چاپ تاریخ انتشار:

shahla mostajabi

دیروز صبح زود , صدای داد و بیداد از ساختمون رو به رویی بلند شد . چای پر رنگم رو شیرین کردم و رفتم جلوی پنجره . پرده رو کنار زدم و پنجره رو باز کردم . عرض کوچه ی باریکمون شاید به یک متر برسه و خونه های کوچیک خیلی به هم نزدیکن .

یعنی کاملا فحش های اکبر اقا به زنش رو می شنیدم. کار هر روزشون بود . زن بیچاره روزگارش سیاه بود . اکبر که خماری و نعشه گیش می گرفت , دیگه هیچی حالیش نبود . یه کم بعد , اکبر , علی رو پا برهنه بغل گرفته بود و از در خونه بیرون اومد و رفت . خوب انگار دعوا تموم شده بود . رفتم یه لقمه نون و پنیر برای خودم بگیرم . چقدر دلم گردو می خواست . دوباره صدای جیغ بلند شد .

برگشتم . اسیه خانم تو کوچه می زد تو سرش . صاحبخونه ی اکبر بود . دیدم زن اکبر وایساده لبه ی پشت بوم .

گفتم:

-" اسیه خانم برو بالا بیارش پایین .. الان میفته ها ..."

-" در رو قفل کرده . دیوونه شده انگار ."

داد زدم :

-" بیا پایین .. میفتی ! "

انگار نمی شنید . تکون نمی خورد . همون طور صاف وایساده بود و کف حیاط رو نگاه می کرد . تو چله ی زمستون یه لباس نازک تنش بود . بدبختی تو این محل موج می زد . هر روز یه بساطی داشتیم , از دزدی و قمه کشی تا خودکشی .

عباس اومد جلوی در . تا دیدم گوشیش دستشه , گفتم خوبه این عقلش رسیده زنگ بزنه اتش نشانی . ولی موبایل رو دراورد و شروع کرد فیلم گرفتن . کارد می زدی خونم در نمی اومد . داد زدم :

-" عباس چی کار می کنی؟ زنگ بزن 125, الان خودشو میکشه.."

دستش رو تو هوا تکون داد که یعنی برو بابا ...

کوچه کم کم شلوغ شد . مرد و زن و بچه جمع شدن . زن اکبر همون طور بی حرکت مونده بود . از همین جا هم کبودی زیر چشمش رو می دیدم .

لاغر بود و کم سن و سال . صبح ها می اومد پشت تنها پنجره ی خونه , پرده رو جمع می کرد و دست های علی رو می گرفت تو افتاب . عصرها هم غروب غمگین رو تماشا می کرد . اکبر می اومد و با عصبانیت پرده رو می انداخت و می رفت .

دستت بشکنه اکبر , که این زن هم خرجت رو میده , هم کتکش رو می خوره .

چشمم افتاد به مرضیه , از پنجره اویزون شدم و با صدای بلند گفتم :

-" مرضیه , زنگ بزن جایی بابا , زود باش ."

-" برو عقب میفتی , خودت بزن ..."

-" گوشیم شکسته . داشتم که می زدم ..."

گوشیم شکسته بود و پول نداشتم درستش کنم .از ترس صاحبخونه و طلبکارها هم نمی تونستم برم بیرون . می ترسیدم برم و گیرم بندازن یا برگردم اسبابم رو تو کوچه ببینم .

دیدم که مرضیه شماره می گرفت .

اکبر سر رسید . خودم رو کشیدم عقب . از من خوشش نمی اومد . جمعیت رو که دید دوید . علی رو داد بغل اسیه خانم و شروع کرد داد و بیداد کردن سر زنش . زن بدبخت یه قدم اومد جلو . ترسیدم . انگار واقعا جدی بود . صدای گریه ی علی بلند شد . مامانش رو می خواست . زن اکبر رفت عقب . گریه می کرد و یه قدم دیگه رفت عقب . بی خیال شد .

کوچه خلوت شد و سرو صداها خوابید . فکر کردم حالا همسایه ها تا مدت ها سوژه ی حرف زدن دارن . اکبر هم با هر حرف نا مربوطی که بشنوه باز زنش رو می زنه .

شب صدای علی تو حیاط می اومد . دیدم زن اکبر چندبار بوسیدش . بعد سپردش به اسیه خانم و رفت خونه . فکر کردم که باز اشتی کردن .

امروز از صبح حالت تهوع دارم و مرتب حالم به هم می خوره . اونقدر اون پتوی لعنتی رو روی سرم کشیده بودم و فشار می دادم که داشتم خفه می شدم ولی باز هم صدای امبولانس تو گوشم می پیچید .

اسیه خانم علی گریون رو تو بغل گرفته بود و از این سر حیاط می رفت به اون سر .

جسد اکبر و زنش رو با امبولانس بردند . زن اکبر کار خودش رو کرد .

حس می کردم بوی گاز توی خونه ی من هم پیچیده و خفه م می کنه . دوباره حالم به هم میخوره .

داستان «بی نام» نویسنده «شهلا مستجابی»