داستان «شیرکوه» نویسنده «فرشاد ذوالنوریان»

چاپ تاریخ انتشار:

farshad zolnooriann

دست نقاش شب در میان اتاقک­های سیمانی استراحت­گاه، رنگی به سیاهی زغال کشیده بود. باد آبان بود که نم سرشار از سرما را از دل اندوه­زده­ی جنگل­ درختان راش به دیوارهای رنگ‌پریده و توسری‌خورده­ی اتاقک­ها می­سابید. تیر چراغ برق لاغر چوبی، نوری کم سو بر سقف­ها و زمین گلی که رد لاستیک سرویس­ها بر تنش مانده بود، می­تاباند.

پنجره­ها بسته و تاریک بودند. صدای خواب می­آمد. آواز دور بوف و چند وزق کم‌جان که در آبگیر گل­آلود نزدیک استراحت­گاه غوطه­ور بودند، در سکوت سرد فضا حکم فرما بود. چند سگ گرداگرد هم بر روی زمین گلی نزدیک اتاقک­ها خفته بودند و از نفسشان ابر بچه­های لرزانی به صورت نارس متولد می­شد که دزد سیاه سرما‌زده­ای آن­ها را چون قابله­ای پیر و کمر خمیده، از بطن کام سگ­ها می­دزدید و در گلوی مرگ سیاه قرارشان می­داد، ابر بچه­ها چنان نیست می­شدند که گویی از ازل نبوده­اند. دودکش­های زنگ‌زده و انحنا­دار دود سوختن نفت را بر آسمان روانه می­کردند. هر گوشه اتاقی بود و هر اتاق داستانی داشت، داستان­هایی از سال­ها حفر و کنده­کاری مردان چرب خسته­­ای که هم اکنون همگیشان قریب به اتفاق خفته­اند.

 خفته به یاد غروب و خانه، رها از شیفتی طاقت‌فرسا، سربازان جنگ سنگ و آهن، مردانی که در بستری نه چندان نرم ستون­های فقراتشان را روی تشک­های چرک که اندرونشان از پنبه­های قلوه­ای که به سان کلوخ سفت شده، گسترانیده­اند. چیزی به بیداری نمانده و تمام سلول­هایشان این مهم را می­دانند چرا که تک­تکشان به یک ساعت بیولوژیک بی صدا تبدیل گشته که ثانیه­ها را در خواب می­شمارند، باید آماده­ی روزی دیگر باشند، لباس بپوشند، ژتون غذایشان را بردارند و در چند صف طولانی بایستند. مختصر صبحانه­ای بخورند. به انبار بروند و از سقف، لباس­های سیاه شده از کار را که با قرقره چون اعدامیان بالا برده شده، پایین کشیده و بر تن کنند. باید سراغ کمدها­ی شماره­دارشان بروند قفل از در­ها بگشایند. قلم، دژبر بادی، چراغ قوه، کلاه و ماسک را برداشته و به دل تونل­های تاریک بزنند. در بین این مرد­ها کسی هست که در این ساعت­های گرگ و میش هنوز خوابش نبرده. نام او شیرکوه است.

امروز آخرین روزیست که شیرکوه به دل معدن می­زند. خوابش آشفته شده. قلوه­های پنبه­­ای تشک کمرش را نیشگون می­گیرند. ریه­اش از خلط پر شده. سرفه می­کند و به دنده دراز ­کشیده. افکار بی­معنایی در سرش غلغله راه انداخته­اند. دیروز سرکارگر گفت: "فردا روز آخرته. دیگه تموم شد. تو بازنشست می­شی. فردا رو هم مرخصی بگیر و استراحت کن." شیرکوه خواب‌به‌سر شده بود. به ساعتش نگاه کرد. نیم ساعت به زنگ بیدارباش مانده بود. هم اتاقی­هایش خواب بودند. تصمیمش را گرفت. از میان دوراهی کلافه­کننده­ی خواب و بیداری به بیداری سلام داد. کمر راست کرد. چند بار به چپ و راست چرخید. پوستش هنوز بوی صابون دوش دیشب را می­داد. باد شیشه­ی پنجره را تکان داد. هشیار شده بود. نیازی به روشن کردن چراغ نداشت.  کار در تاریکی برایش عادت دیرینه بود. در تاریکی همه چیز را حس می­کرد. رخت­خوابش را جمع کرد. لباس پوشید و بی آن­که صدایش هم‌اتاقی­ها را آزار دهد، آرام در اتاق را گشود و پا به محوطه گذاشت.

شیرکوه از زیر تیر چراغ برق رد شد. باد بر سر و صورتش دست نوازش کشید. با این­که شب سختی را گذرانده بود اما الان احساس سبکی می­کرد. بی‌وزن شده بود. کف پاهایش را که در تماس با زمین سرد بود، حس نمی­کرد. از کنار دسته­ی سگ­های خواب­آلوده به آرامی گذر کرد. پایش را بر روی رد لاستیک­ها گذاشت به سمت انبار راه افتاد. دست در جیب کرده بود تا از گزند سرما در امان باشد که انگشتانش به پاکت مچاله شده­ی سیگار خورد. هوس راه انداختن دود در این وقت از صبح او را به جست و جوی بیشتر برای یافتن فندک انداخت. دست را بیشتر در جیب­هایش  چرخاند. فندک را نیافت. یادش آمد که آن را در اتاق جا گذاشته. به این فکر افتاد که بازگردد و فندکش را بردارد. پشیمان شد. طبق عادت دست در جیب جلیقه­اش برد. عکس همسر و دخترش را که سر سفره­­ی غذا نشسته بودند، بیرون کشید و نگاه کرد. آه از نهادش برون شد و به راه ادامه داد. نزدیک سالن غذاخوری رسید. بوی آب جوش به مشامش زد. آشپز بیدار و چراغ آشپزخانه روشن بود. شیرکوه داخل شد. سالن از سکوت میزهای چرک و دوده گرفته­ی چوبی و صندلی­های فکسنی فلزی که در انتظار کارگران  بودند سرسام گرفته بود. خواست سلامی به آشپز بدهد که حالش آشوب شد. از خیر نوشیدن چای داغ هم گذشت و بی‌صدا در را بست و راهی انبار شد. نگهبان انبار در حال گوش دادن به رادیو خوابش برده بود. شیرکوه وارد انبار لباس­ها شد.

البسه­ی کار به هیبت کالبد خشکیده­ی اعدامیان دسته‌جمعی از طناب­های دوده گرفته حلق‌آویز بودند. سراغ طناب خودش را گرفت. آن را در گوشه­ای از دیوار بسته شده به میخ پولادین زنگ‌زده یافت. طناب را شل و به آرامی رهایش کرد. یکی از اعدامیان از آن جمع جدا شد، به پایین جست و نقش بر زمین گردید، گویی مردی سیاه­پوش سالیان درازی بر زمین خفته باشد. شیرکوه نزدیک آمد و چون عذاداران بی­تفاوت در مراسم تشییع بالای سرش ایستاد. باد خنکی از شیار هواکش انبار به درون راه یافت و دور سر شیرکوه چرخید و سایر اعدامیان حلق‌آویز را به آرامی تکان داد، طوری که کف پاهایشان به هم می­خورد و صدای موزونی چون کف زدن در یک مراسم خسته‌کننده­ی سخنرانی صبحگاهی ایجاد می­کرد.  شیرکوه دست بر دکمه­های پیراهنش برد. آن­ها را یکی یکی گشود و عریان شد. به پشتوانه­ی همراهی دوستان آویزانش شروع به خواندن کرد: "گل زرد و گل زرد و گل زرد بیا با هم بنالیم از سر درد. / عنان تا در کف نا مردمان است ستم با مرد خواهد کرد نامرد." باد گرداگرد بدنش چرخ می­زد و تنش را می­لرزاند. لباس­هایش را که تازه در آورده بود با لباس­های کلفت و سیاه کار عوض کرد و آن­ها را بر طناب سوار کرده و با حوصله بالا فرستاد.

شیرکوه به سمت کمدها حرکت کرد. یک آینه­ دراز  چرک و تار تمام قد کنار کمد قرار داشت. شیرکوه چراغ قوه و کلاه ایمنی را از کمد بیرون کشید. کلاه را کنار کمرش قرار داد و نور چراغ قوه را به آینه تاباند و خودش را تماشا کرد. موهایش سفید شده بود. زیر چشمش چروک­ها با دوده آمیخته بودند. ریش­ و سبیلش بلند شده و نیاز به اصلاح داشتند. صورت باریک استخوانی و بینی عقابیش با هم ناهماهنگ بودند، انگار آن بینی مال فرد دیگری باشد که به صورت شیرکوه وصل کرده باشند. رد سالیان دراز ماسک زدن شکل بینی و هماهنگی­اش با چهره را بیشتر ناموزون کرده بود. غلاف پلاستیکی ماسک خطی دائمی روی قوز بینی­اش انداخته بود. به چشمانش نگاه کرد، مژه­هایش را تقریبا از دست داده بود و جز چند موی نازک چیزی برای انحنای پلک­هایش باقی نمانده بود. ابروهایش باریک و به هم پیوسته و مرز باریکی بین پیشانی بزرگ و چشمان نافذش پدید آورده بودند، درست مثل یک رودخانه که دو اقلیم را از هم جدا کند. رگ­های سرخ گرداگرد سیاهی چشمش را گرفته که در نور چراق برق می­زدند. بی‌سیم را برداشت و آن را در جیبش قرار داد. دژبر را از داخل کمد بیرون کشید. کلاه ایمنی را بر سر گذاشت و چراغ متصل کلاهش را روشن کرد. باز هم به آینه چشم دوخت. از دماغش قطره خونی به زمین افتاد. آب دهان قورت داد. خرخره­اش برجستگی بزرگ مثلثی داشت که هنگام بلع به سان یک الاکلنگ بالا و پایین می­رفت و چشم هر تماشاگری را قلقلک می­داد. یک بار دیگر به آینه خیره شد. تمام صورتش را دوده گرفته بود و تنها چشمانش سرخی آمیخته به سپیدی را در خود نگاه داشته بودند.  

به آرامی از انبار بیرون آمد. نگهبان بیدار شده بود. هنوز سرش گرم رادیویی بود که گوشه­ی اتاقکش روی موج رادیو آوا تنظیم گشته بود و از بلندگوهایش آوازی گیلکی در حال پخش بود. شیرکوه برایش دست تکان داد، اما او توجهی نکرد. شیرکوه نیز به روی خود نیاورد و به سمت کارگاه حفاری حرکت کرد. رفته­رفته صدای دستگاه­های سنگ‌شکن و پمپ­های هواساز به گوش می­رسید. تاریکی در حال افول بود و نخستین تابش­های کم‌جان­ خورشید نورسیده بر دل تپه­های جمع شده­ی زغال­سنگ، نیزه­های طلایی افکنده بودند و خبر از اتمام شبی سیاه داشت ولی این برای شیرکوه آغاز ورود به دل تونلی تاریک­تر از شب بی­ستاره بود. شیرکوه به کارگاه اصلی رسید. ناگهان پای چپش درد گزنده­ای گرفت و شروع به لنگیدن کرد، انگار که در رفته یا زیر جسمی سنگین له شده باشد. یادش آمد که سرکارگر گفته بود: "فردا روز آخرته مرخصی بگیر و استراحت کن." کمی استراحت کرد تا درد، دست از سرش برداشت. مسئول ورود و خروج کارگران در ورودی کارگاه ایستاده بود و مضطربانه با بی­سیم حرف می­زد. حالش خراب بود و استرس و نگرانی در چشمانش موج و مثل مرغ سیاه سرکنده­ای به طرف چپ و راست قدم می­زد تا صدای بی­سیم را بهتر بشنود. چند کارگر که احتمالا آن­ها هم بی­خواب شده بودند، برای نوشتن ساعت ورودشان به کارگاه آمده و همان­جا ایستاده بودند دوده سر تا پای وجود­شان را گرفته بود. مسئول ثبت به آن­ها توجهی نکرد و تنها با بی­سیم کلنجار می­رفت. یکی از کارگران رو به مسئول گفت: "چته عمو؟ مگه کوری ما رو نمی­بینی؟" کارگر دیگر گفت: "ولش کن آدم نیست." شیرکوه جلو آمد، لیست را برداشت، اسم خودش را در آن نوشت و وارد کارگاه شد. آن کارگرها همچنان منتظر مانده بودند تا مسئول شیفت به آن­ها توجه کند.

شیرکوه وارد دلان تاریک شد. چراغ کم‌سوی دالان روشن بود و خط ریل واگن­ها از وسط آن می­گذشت. صدای پمپ­های هواکش به همراه صدای دژبر و سنگ‌شکن مکانیکی شنیده می­شد، گویی کسانی زودتر از او وارد معدن شده­اند. شیرکوه به آرامی نزدیک و نزدیک­تر می­شد. بوی زغال کمی به شیرینی می­زد. یاد دخترش افتاد که عاشق شیرینی خامه­ای بود و لبخندی بر لبش نشست. به راه رفتن در تونل ادامه داد که صدای مرد جوانی را شنید، مرد جوان زیر لب زمزمه می­کرد:

 من از عائله­ی رنجبرم

 زاده­ی رنجم

 نسلم از کاگران

 حرف من این­که چرا کوشش و زحمت از ماست

حاصلش از دگران

این جهان یکسره از فعله و دهقان برپاست

نه که از مفت خوران

این شعر برای شیر کوه آشنا آمد. آن را در جوانی از پدرش شنیده بود. نزدیک مرد رفت. او را در حالی دید که الوارها را برش می­داد تا زیر سقف قرار دهد. کمی جلوتر را نگاه کرد. انگار که تونل برایش ناآشنا بود. به مرد جوان نزدیک شد. دیگر آن­قدر نزدیک شده بود که حتی می­توانست صدای پلک زدنش را هم بشنود. قطره خونی از بینی­ شیرکوه چکید و لب­هایش را خیس کرد. کارگر جوان هم ماسک داشت و از شدت کار تمام صورتش سیاه شده بود. شیرکوه ماسکش را پایین کشید و قطره­ی خون را از آن خارج کرد. از مرد جوان پرسید:

­­_تو کی­ هستی؟ مال کدوم قسمتی؟

_من شیرکوهم تازه اومدم این­جا.

_شیرکوه؟

_تو کل این سال­ها کسی رو جز خودم با این اسم ندیدم. پس تو کارگر جدیدی که اومده جای من.

_فقط من نیستم. فکر کنم پنجاه نفری هستیم که تازه اومدیم الان دو هفته شده چطور تا حالا ما رو ندیدی؟

_دو هفته؟ اونم پنجاه نفر؟ مگه ممکنه؟  نشاشیده شب درازه. بیشترتون فرار می­کنید و دیگه هیچ­وقت پشت سرتونم نگاه نمی­کنید. هنوز دماغتون پر از خاک و گوشتون با سر و صدای این دم و دستگاها کر نشده. هنوز نمی­فهمید بوی گوگرد با متان و فسفر ته یه تونل باریک و خفه چه معنایی داره. بوی خطر رو نمی­شناسید. بلد نیستید. پوستتون هنوز با زغال سیاه نشده. ما این­جا حتی بوی چشمه رو هم تشخیص می­دیم. باورت می­شه؟

_آره چرا باورم نشه؟ بابای خودم هم کارگر معدن بود. واسه همین من می­تونم دووم بیارم. اون یکیا رو نگاه نکن که از سر هوس اومدن این­جا، همین الانم یک سومشون در رفتن. از رفتن توی حفره­های تاریک واهمه داشتن. می­گفتن شبیه قبره. فشار داره. ترسیدن. باید چشماشون رو می­دیدی. من دیدم، از ترس و نا­امیدی پر بود. پسرخالم هم با من اومده بود. اون که حتی حاضر نشد از حفره بره تو. همون شب اول فلنگ رو بست و تف به فرار.

_آره این­جا وقتی می­ری تو حفره زندگیت رو اون بیرون گرو می­ذاری. همش واسه سنار سه شی. اگه شیفتت تموم شه و زنده بمونی اونقدر خسته­ای که نمی­تونی تکون بخوری. جون خستت رو برمی­داری و می­ری سمت حموم و بعد از یه شام بی­مزه تو سلف سرویس می­ری خوابگاه. من خونم رو بیشتر تو خواب دیدم. با دخترم تو خواب بازی کردم. هنوز این چیزا رو درک نمی­کنی.

_من جون­سختم. وقتی اومدم این­جا بهم یه اتاق نشون دادن و گفتن اون مال توست. رفتم توش دیدم چند تا سگ تو اتاقن و کف زمین اندازه یه وجب از زغال پر شده بود. سگا رو انداختم بیرون تا خودم برم اون تو.

_عین همین کار رو منم کردم. سگا رو اندختم بیرون و تا شب جارو کشیدم. این زغال رو که می­بینی اگه یه جا بیفته دیگه هیچ وقت پاک نمی­شه. روی زمین، روی دیوار، روی زندگی، وای به روزی که ریه­هات باهاش درگیر شن. خیلی مراقب خودت باش. روزی یه لیوان شیر بخور البته اگه بهت رسید سر بکش بالا. ماسکت رو بردار ببینمت.

_آخه می­گن این­جا ماسک در نیارید.

_اونقدرا هم نمی­خواد جدی بگیری. الان که حفاری نمی­کنی. نگران نباش.

­_نمی­خوام سلامتیم رو از دست بدم.

_نمی­تونی جلوش رو بگیری. خیلی چیزا رو این­جا از دست می­دی. همون­جا که لباسات رو عوض می­کنی دیگه نمی­تونی آدم قبلی باشی. این ماسک­ها جلوی اون همه گرد رو نمی­گیرن. این­جا سلامتی بیشتر شبیه یه شوخیه.

_چند وقت یه بار می­ری خونه؟

_خونه­ی من این­جاست. تو خونه­ی خودم هم کارگرم. کلی کار تلنبار شده تا تو از راه برسی. هیچ­وقت بزرگ شدن بچت رو نمی­بینی. دو هفته این­جایی و دو هفته بعدش می­ری خونه، اون­جا هم بیشتر روز رو خوابی. بیدار که شدی باید به کارهای عقب افتاده برسی، سقف رو تعمیر کنی، پنجره رو درز بگیری، بازار بری بعد تا میاد یه کم خستگیت در بره وقت رفتنت رسیده و مجبوری برگردی معدن. حالا تو بگو. خونه این­جاست یا اون­جا؟ این­جا کسی ککش نمی­گزه که تو بو می­دی ولی تو خونه همه چیز مشخص می­شه، مخصوصا این سیاهی. تو همیشه چربی. همیشه بو می­دی.

_خب کار نیست. چی کار باید می­کردم؟ همین کارم الان نیست.

مرد جوان دست بر ماسکش برد و آن را با احتیاط از صورتش جدا کرد. شیرکوه با دیدن او یکه خورد. جوانیش در مقابلش ایستاده بود. دست و پایش لرزید. گوشش سوت کشید و سرش گیج رفت. چشمانش را بست و دوباره باز کرد. اثری از مرد جوان نبود. زبانش مزه­ی تلخ گرفت. ماده­ای لزج در دهانش بود که نفسش را گرفت و برای خارج شدنش سرفه­ای پر از درد کرد. مخلوط زغال و خون از دهانش خارج شد. حال تهوع بهش دست داد که ناگهان صدایی زمخت شنید. "شیرکوه... شیرکوه کجایی؟ بیا این واگن رو پر کن." به دنبال صدا رفت. چند دالان تاریک در مقابلش بود. پمپ­ها دیوانه­وار غرش می­کردند. وارد دالانی شد که نامش را صدا می­زد. نور چراغ­ها کم سو بودند. صدای دژبر شنیده می­شد. چراغ قوه­اش را روشن کرد. جلوتر رفت. کارگری کنار واگن ایستاد بود و آن را با با ذغال پر می­کرد. نگاهش به شیرکوه افتاد و بعد به کار خودش مشغول شد. شیرکوه به کارگر نزدیک شد.

_شما بودی که صدام کردی؟

_من؟ نه. شما کی هستید؟

_همین الان تو اسمم رو صدا نزدی؟

_نه والله. حالا که اومدی بیا یه کمکی به من بکن دست تنهام. بیا این واگن رو با هم هل بدیم الان رئیسم می­یاد.

شیرکوه کنار مرد ایستاد. دسته­ی واگن را گرفت و روی ریل شروع کرد به هل دادن. مرد از شیرکوه پرسید:

_خیلی وقته این­جایی؟

_آره تموم زندگیم رو خرج این­جا کردم. تو چی؟

_منم الان هفت سال شده. دخترم همش می­گه کی میای خونه بابایی؟ کی این کار رو ول می­کنی؟

_بهش بگو تازه کجاش رو دیدی؟ کل پوست آدم بوی زغال و گازوئیل می­گیره و زنت هم حسابی شاکی می­شه که بوت آبروی من رو می­بره.

_هیچ حمومی نمی­تونه سیاهی رو از پوستت ببره. اونم اگه پوستی برات مونده باشه. در ثانی با ماهی چهارصد هزار تومن چه غلطی می­تونم بکنم؟

_چرا حرف مفت می­زنی چهارصد هزار تومن چیه؟ اون که مال خیلی وقت پیش بود. اون موقع ارزشش از پولی که الان می­گیرم خیلی بیشتر بود. حداقل تو روزمرگیم نمی­موندم. راستی سرکارگرت کیه؟

_شما انگار وضعت خیلی بهتر از ماست. سرکارگر ما تقی بهمنیه.

_تقی بهمنی؟ تقی بهمنی که خیلی وقته مرده.

_نه بابا زندس. همون جنوبیه رو می­گی که شیش تا بچه داره؟

_آره خودشه.

 _اشتباه می­کنی. زندس سر و مر و گنده، هر روز داره پوستمون رو می­کنه. الان صداش رو نشنیدی؟ صدا نیست که صوراسرافیله.

_آره خدابیامرز صداش خیلی یل بود. تقی بهمنی قبلا سرکارگر من بود. چند ساله که رفته زیر خاک.

_نمی­دونم شاید اونی که تو می­گی همزاد و هم­اسم این تقی بهمنی ما باشه. شایدم یکی از همون بدبختایی هست که ماه پیش سقف تونل رو سرشون خراب شد و مردن.

_چی؟ سقف کدوم تونل؟ چرا من خبر ندارم؟

_تونل ششم. چطور تو خبر نداری؟ هنوزم که هنوزه همه دارن از اون روز حرف می­زنن. گاها فکر می­کنم روح بچه­ها تو این تونلا گیر کرده و مدام سر و صدا می­کنن.

_اون که قضیش مال سیزده سال پیشه.

صدای مهیب یک مرد از انتهای تونل شنیده شد. "شیرکوه کجایی؟" مرد فریاد زد: "اومدم آقا بهمنی." بعد از حرکت ایستاد و واگن را متوقف کرد. صدای چرخ­ها قطع شد و رو به شیرکوه کرد و گفت: "صدای نکره­اش رو شنیدی؟ بعد تو حالا هی بگو تقی بهمنی مرده. این صدا صد تا مثل من و تو رو خاک می­کنه و خودش نمی­ره زیر خاک." شیرکوه به مرد نگاه کرد. خود جوان­ترش را باز دید که حدودا سی ساله بود. شیرکوه درست در کنار خودش ایستاده بود و کار می­کرد. دیگر از تجربه­ی این حس شگفت­زده نشد و ترس او را احاطه نکرد. سرش گیج نرفت. انگار که خوابی دیده باشد و به آهستگی به قوانین آن خواب از جمله جاذبه، دافعه، خط قرمزها و مجازات دردآورش که به پاها و کمرش حمله­ور می­شد، آشنایی یافته باشد. قطره خونی از بینی­اش بیرون چکید و بر زمین افتاد و شروع به درخشش کرد آن­قدر که تمام تونل را روشن کرد.

روشنایی از کف پای شیرکوه منشا گرفت، رشد کرد و بزرگ شد. از دل تونل بیرون زد و هر دوی آن­ها را در خود فرو برد. هر دو به اجبار سوزنده­ی آن اشعه­ی سحرآمیز چشم­هایشان را بستند. هوا کمی گرم شد و زیر پای شیرکوه شروع به لرزیدن کرد. پوست بدنش لرزید و کمرش درد شدیدی گرفت. سخت بر زمین افتاد. پاهایش بی حس بودند و سرفه­های دردناکش آغاز شد. چشم گشود. بوی توت وحشی به مشامش رسید. آن نور چون نسیمی سبکبال از میان رفته بود و تاریکی اصالت خود را بار دیگر در دل تونل به چشمان شیرکوه اثبات کرد. تاریکی برایش مطلوب بود. در عمق آن به آرامش رسید. نفس چاق کرد و از جای برخاست. دیگر اثری از واگن و جوانیش نبود. چراغ های تونل سوسو می­زدند. شیرکوه چراغ نور روی کلاهش را تقویت کرد. اندکی به جلو حرکت کرد که صدای فریادهای بیشماری را شنید. خود را به عمق تونل رساند. تعدادی کارگر را دید که دست از کار کشیده، کلاه­هایشان را از سر بیرون آورده و در حال اعتراض اند. یکی از کارگرها نزدیک او آمد و گفت:

_تو چرا هنوز این­جایی؟

_پس باید کجا باشم؟

_همه دست از کار کشیدن. زود باش برو بیرون پیش برادرات.

_چی شده مگه؟ چه خبره؟

_باید بریم حقمون رو بگیریم.

_مگه قبلا بهمون دادن که بازم بریم بگیریم؟

_مگه خبر نداری که چند تا نماینده از وزارت خونه اومدن تا پیگیر سخت و زیان­آور بودن کار ما باشن و حق از دست رفتمون رو بگیرن. می­دونی شرکت چقدر به ما بدهکاره؟ می­دونی چند نفر باید تا الان بازنشسته می­شدن و نشدن؟ همه قراردادهاشون رو آوردن جلو چشم اینا آتیش بزنن. امروز کار تعطیله. یالله بیا بریم.

_اینایی که می­گی قبلا هم اومده بودن. تا دلتم بخواد حرفای قشنگ زدن و وعده­ی سرخرمن دادن اما هیچ اتفاقی نیفتاد.

_این دفعه قانون پشت ماست. مجلس تصویب کرده. حقمون رو از گلوی معدن­دار می­کشیم بیرون.

شیر کوه زیر لب آواز خواند:

"آنچه را با کارگر سرمایه داری می­کند

با کبوتر بچه باز شکاری می­کند

می­برد از دسترنجش اگر سرمایه دار

بهر قتلش از چه دیگر پافشاری می­کند؟"

مرد نگاه عاقل اندر سفیه به شیرکوه انداخت و گفت خل شدی عمو و همراه با صدای دیگر کارگران که در حال شعار دادن بودند فریاد زد "سختی کار حق ماست... مدیر بی لیاقت اخراج باید گردد." مرد از تونل خارج شد و به دنبال صداها رفت. شیرکوه زیر لب گفت: "ای رنجبر فقیر معصوم... ای همیشه از حق خویش محروم... بیدار شو... بیدار شو... بیدار شو..." و خندید، ناگهان دست بزرگی را بر شانه­اش حس کرد. برگشت و رو به چهره­ی صاحب آن دستان بزرگ نگاه کرد. او سرکارگرش بود که دژبر شیرکوه را در دست گرفته و از شدت عصبانیت چهره­اش برافروخته بود.

­_حواست کجاست شیرکوه؟ دژبرت رو روی زمین جا گذاشته بودی. می­دونی اگه گم شه یا بلایی سرش بیاد این منم که باید جواب­گو باشم؟

_ببخشید یه لحظه اومدم به یکی کمک کنم.

_هیچ­کس الان تو معدن نیست به کدوم پدرسوخته­ای خواستی کمک کنی؟

_این همه آدم چطور هیچ­کس نیست؟

_مثل این­که اصلا حالت خوب نیست. مگه نگفتم امروز مرخصی بگیر. واسه چی اومدی این­جا؟

_خب می­خواید برگردم؟

_نه لازم نیست. امروز خیلی به خودت فشار نیار برو قسمت حفاری، کارگاه سیزدهم. لازم نیست تا ساعت دو بمونی. مهندس ناظری نامت رو امضا کرده. ظهر برو تحویل بگیر.

_امروز چه روزیه؟

_امروز آخرین روز کار توست شیرکوه. دیگه امروز از شر ما خلاص می­شی. راستی اگه برگردی به اولین روزی که پا گذاشتی اینجا بازم این­ کار رو انتخاب می­کنی؟

_این سوال رو هر روز از خودم می­پرسم.

_خب چیه جوابت؟

_به این تونل­ها نگاه می­کنم. این­جا رو ما درست کردیم. یکی باید این کار رو می­کرد. نه؟

_مگه مال ماست؟

_نه ولی ما ساختیمش. این تونل­ها رو ما ساختیم.

_خب چی بدست آوردی؟

_کی می­تونه اندازه ما تحمل کنه؟ هر کسی از پسش برنمیاد. میاد؟

سرکارگر به یک تونل اشاره کرد. "از اونجا برو بلدی که؟" "آره.. آره بلدم." "برو پس." شیر کوه وارد تونل شد. پای شیرکوه تیر کشید. طوری که مجبور شد روی زمین بنشیند. خون از بینی­اش روان شد. سرفه­های زهراگین راه نفسش را گرفته و دنده­هایش را فشردند. اندکی استراحت کرد تا حالش جا آمد. برخاست و به سمت کارگاه راه افتاد. از میان تونل­های پیچ‌در‌پیچ معدن می­گذشت و جوانیش را می­دید که در تک تک این تونل­ها حفاری کرده، ستون ساخته، واگن جابه­جا کرده، با دوستانش خندیده، اعتراض کرده و  برای کمک به همکارانش از هیچ تلاشی دریغ نکرده. لبخند زد. در دلش موجی از رضایت بالا و پایین می­رفت. سرش سبک بود. چراغ­ها سوسو می­زدند. بوی شکلات به مشامش رسید.

 کمی سرش گیج رفت به راه خود ادامه داد. تابلوی کارگاه سیزدهم را دید. به آن نزدیک شد. صدای دژبرها به پرده گوشش رسیدند و غوغای چند کارگر حرفه­ای از داخل دالان شنیده می­شد. به وروی کارگاه رسید. از نردبان چوبی واقع در تونل پایین رفت و کاگران را دید که در حال کندن دل معدن با دژبرهایشان بودند. به جمع آن­ها نزدیک شد و سلام داد، اما هیچ کدام او را ندیدند. هرچقدر فریاد زد، نشنیدند. با دست به شانه­های چرک و سیاهشان زد اما واکنشی ازشان ندید، انگار که چیزی حس نمی­کردند. یک­یک از مقابلشان گذر کرد و به چشمانشان خیره شد. همه­شان را می­شناخت، دوستان و هم­کار­های خودش بودند، ترسیده بود و دیوانه­وار فریاد می­زد. نامشان را صدا می­زد و به چهره­شان خیره می­شد تا این­که در میان آن­ها  به خودش رسید. کسی که دقیقا شبیه خود امروز شیرکوه بود. او خودش را دقیقا بدون این­که جوان­تر یا پیرتر از امروزش باشد، دید. درست با همین لباس کار و صورت سیاه شده، ریش و سبیل های اصلاح نشده و چشمان براق. خودش را صدا زد. هیچ اتفاقی نیفتاد. آن­ها مشغول کار بودند دل معدن را حفر می­کردند و عرق از سر و رویشان فرو می­ریخت. ناگهان صدای مهیبی شبیه صدای غرش باد شنیده شد که زیر پای کارگران را لرزاند. کارگرها دست­پاچه شدند و ترس مرگ­آوری در دلشان افتاد. مات و هیجان­زده از جا پریدند. باید کاری می­کردند. تنها غریزه حاکم­ بود و فرمان می­داد و با دستوراتش دل کارگران را خالی می­کرد. سقف در حال ریزش بود. گردهای سیاه ذغال چون تل­های شنی در حال فروریختن بودند. کارگران به نردبان چوبی فکسنی که به حفره­ی کوچک و باریک بالا­ی سرشان ختم می­شد، هجوم بردند. هریک از ایشان برای بالا رفتن از دیگری سبقت می­گرفت که سرعت ریزش زغال امانشان نداد. سقف فرو ریخت و همه­شان را در کام خود بلعید.

تاریکی پیروز شد و تمام چراغ­ها را خاموش کرد. زغال سرد گرمای تمام نفس­ها را در دلش فرو داد. صدای کارگران سراسیمه شنیده می­شد. صدای سگ­های زنده یاب، گریه­ی یاران قدیمی، صدای کمپرسورهای هوا، دستگاه­های حفاری و واگن­ها را می­شد در گوش تمام سنگ­های عظیم دست نخورده شنید. تمام صداها در دل خاک فروریخته به رشته­های ظریفی از نور تبدیل شدند و شیرکوه را در بر گرفته و بالا بردندش. دیگر درد نداشت. سبک شده بود. پوستش از زغال پاک گشته بود. رگ­هایش خون تازه را به اندام­هایش می­رساندند. خونی که از اکسیر جاودانی تنفس کرده بود در رگ­هایش جریان داشت.

بوی شکلات و چای قند پهلو را در مشامش حس کرد. به سبکی پر، بی­وزن و رها بالا و پایین می­شد. بودنش را می­فهمید، اما حس نمی­کرد. به سرعت یک خیال و سبکی یک برگ در باد می­تاخت. رهایی را از نو تجربه­ کرده بود. کافی بود که چون خیالی اراده کند، تا به اشاره­ای در دل سنگ رود، زلال آب چشمه را می­دید، شوری کف دریا را در دل ماهی­ها دنبال و هوا را لمس می­کرد. حواس تازه­ی یافته بود، بو را می­فهمید، مزه را می­دید و دوست داشتن را می­شنید. سوار نور و از جو خارج می­شد. دوباره به دل کوه­های بلند بازمی­گشت و از آن بلندای سپید به تمام زمینیان نظاره می­کرد. قدرتی نامحدود یافته بود. اختیار زمان و مکان را در دست گرفته و غرق لذت بود. به هوسی معصومانه سوار دانه­های باران می­شد و بر سقف خانه­ی روستاییش می­چکید. از ترک سقف می­لغزید و بر روی موهای لخت دخترش که در اوج خواب بود، فرود می­آمد. دلتنگی­اش را با نفس او می­شست و قطره­ی اشکش متکای او را خیس می­کرد. رشته­ی نقره­فام مهتاب که در پنجره­ی اتاق به دنبالش آمده بود، او را با خود برد. سوار آواز باد آبان بود. شب خسته از گردش روزانه به محوطه­ی استراحت­گاه کارگران معدن رفت و روی تشک پنبه­ای ستون فقراتش را ردیف ­کرد و بار دیگر به خواب رفت.

داستان «شیرکوه» نویسنده «فرشاد ذوالنوریان»