ناداستان «بینی بی‌خاصیت» نویسنده «سمیرا ذوالفقاری»/ اختصاصی چوک

چاپ تاریخ انتشار:

samira zolfaghari

خوب یادم هست در کودکی چه در تابستان و چه زمستان خون‌دماغ می‌شدم و به خاطر مشکلی که در گوارش داشتم نمی‌توانستم گوشت قرمز مصرف کنم. همیشه با مشکل کم‌خونی و رقیق‌بودن خون مواجه بودم.

زمانه بر من گذشت تا پنجم دبستان که یک صبح خواب‌آلود بیدار شدم با شکمی گشنه و تکالیف انجام نداده و مادری که طبق معمول سرکار بود. مدام با بی‌قراری با خود می‌گفتم: ای وای مدرسه دیر شد... . خواهرم به من در آماده‌شدن کمک کرد و من در سرمای سوزناک خرمشهر راهی مدرسه شدم. استرس معلم، مدیر و حتی سرایدار مدرسه و نگاه‌های زیرکانه بچه‌ها و آن تپل تنبل کلاس مرا گرفته‌بود. من هم لاجرم شروع به فروع بردن انگشت مبارک در فیها خالدون بینی کردم ای دریغ که هیچ خونی نیامد که نیامد. در حالی که خوب یادم هست در شهربازی که بعد از نود و بوقی ما را می‌بردند یا در رستورانی پر از بوهای خوشمزه خون از دماغ لعنتی‌ام سرازیر می‌شد و کوفتمان می‌کرد هر چه خوشی را. من هم به سبب خاطرات خوشی که برایم خراب کرده‌بود محکم‌تر ناخن کشیدم که ناگهان در چند قدمی مدرسه خون از بینی‌ام جاری شد و مقنعه سفیدم، قرمز و بینی بی‌خاصیتم متورم شد. معلمان با دیدن صحنه دردناک به سمتم آمدند. به جای دیدن دفتر مشق و گفتن اینکه چرا دیر کردی بگو مامانت بیاد و باید بیرون کلاس یا کنار سطل آشغال می‌ایستادم مرا بردن دفتر و حسابی مراقبت و محبت نثارم کردند.

خب واقعاً گر فقط 10 درصد محبت و دلسوزی که در زمان مصدوم‌شدن نثارم کردند را در رعایت انصاف نسبت به حجم مشق‌ها داشتند بهتر نبود! یا به جای برخوردهای حقیرانه، با پرسش چرایی ماجرا و مشاجره در جهت رفع آن می‌کوشیدند شاید من بینی بی‌خاصیت را به درسر نمی‌انداختم. ■

ناداستان «بینی بی‌خاصیت» نویسنده «سمیرا ذوالفقاری»