داستان «جاده ایی به سمت او» نویسنده «سارا حقیقی»

چاپ تاریخ انتشار:

sara haghighi

به صفحه گوشی ام خیره شدم...

عکس هایی که لحظات شیرینی را برایم تداعی میکردند.

این روز با روزی زیبا و آفتابی آغاز ، و با یک غروب دلگیر و ابر های گریان تمام شد.

به تاپ داخل عکس و زمین نارنجی رنگ خیره شدم.

به دخترک خیس درون عکس...

انگار از بازی زیاد و پریدن های پی درپی دیگر توانی برای گرفتن یک ژست خوب را نداشت.

-عکس بعدی!!

این عکس هم در همان قاب بود.

همان تاپ! همان زمین نارنجی رنگ و همان گودال های پر از اب!

اما دیگر دخترکی در قاب نبود...

این اولین باری بود که دستم را رها میکرد. اولین باری بود که منو تو نبودیم، من  و  تو بودیم.

صحنه پرش هایش در گودال های اب به روی شیشه های بخار کرده ماشین برایم یادآوری شد:

محکم و بی وقفه هر چاله آبی که میدید در آن میپرید و رَدی از خود به جا میگذاشت.

آرام و قرار نداشت. چنان میدوید که گویی قرار بود از ساعت ها و ثانیه ها با کفش های کوچکش بپرد.

همین جا بود که با خنده های زیبا و شیطنت های کودکانه اش دست مرا رها کرد.

به سمت نور های سفید و زرد ماشین ها دوید.

با هر پرش اش آب ها به سمت بالا و اشک های من به سوی زمین روانه میشد.

به آدمکی که به روی شیشه بخار کرده کشیده بودم خیره شدم.

گویی گریه میکرد که انگار او هم مانند من تنها ار دخترک کوچکش یک عکس باقی مانده بود .

به نور های سفید و زرد و بوق های بی وقفه دیگران اعتنایی نکردم...

نور های روشن محو و به سمت تاریکی کشیده میشدم...

امشب با وجود سرمای زمستان برای من گرم و دلپذیر بود.

لحظه دیدن دخترکم بود...

حتماً تا الان خیلی ترسیده است.

داستان «جاده ایی به سمت او» نویسنده «سارا حقیقی»