داستان «ناهار چی درست کنم؟» نویسنده «زینب مهدی زاده»

چاپ تاریخ انتشار:

zeinab mehdizadeh

سخت ترین کار دنیا فکر کردن به این است که ن:«ناهار و شام  چی درست کنم؟»ساعت نزدیک یازده بود.از شدت گرسنگی احساس ضعف می کردم. رو کردم به سمیرا گفتم:«ناهارچی درست کنم؟»نگاهش را به میز جلو مبلی خیره کرده بود و سیگار می کشید.

یک پک به سیگار زد و لبهایش را آویزان کرد و شانه اش را بالا انداخت و گفت:«هر کوفتی میخوای درست کن.».بلند شدم و رفتم سمت آشپزخانه.وقتی می رفتم گفتم:«حالایه چیزی بگید درست کنم با پروزاک درست کنم؟ با کلونازپام یا لیتیوم؟»هانیه آخرین سوت های هرویین را بالا کشید وگفت:« من که اشتها ندارم.»قابلمه ی کوچکی از کابینت درآوردم.به طرف یخچال رفتم وصدایم را بلند کردم وگفتم:«آبگوشت با کلوناز پام  می چسبه. کنارش یه چند بسته لیتیوم هم باشه محشر میشه.فقط اگه دیدید گوشتش کمه وچندتا نخود بیشتر نداره مال دستای اضافیه که  تو جیب من و شماست.» یخچال را باز کردم.خوشبختانه یک تکه استخوان که کمی گوشت به زور خودش را به آن چسبانده بود،توی سردخانه داشتیم. بالا تا پایین یخچال را برانداز کردم.گوجه نداشتیم.سرم را بیرون آوردم و گفتم:«بچه ها شرمنده! باید آبگوشت کلونازپام بی رنگ بخوریم.»توی سبد سیب زمینی وپیاز هم بیشتر ازیک  سیب زمینی جوانه زده و دو تا پیاز مچاله شده نبود.با خودم گفتم:«کاچی به از هیچی.»به آن طرف آشپزخانه که می رفتم پرسیدم:«هانیه جعبه ی قرصا رو کجا گذاشتی؟»هانیه داشت فین فین می کرد.با صدایی ضعیف و بی رمق  گفت:«بگرد خودت پیدا کن!»جعبه ی قرص ها را که پیدا کردم گفتم:«خوبه. کلونازپام به اندازه کافی داریم.ولی حیف شد لیتیوممون تموم شده.اصن لیتیوم بعد آبگوشت می شوره می بره. حالا اشکال نداره با پروزاک می خوریم.با تلیت آبگوشت خوب میشه.»تکه استخوان را با کمی نخود که بیشتر از یک مشت نمی شد و سیب زمینی  و پیاز و زردچوبه و فلفل و سی تایی کلونازپام ریختم توی قابلمه.حواسم بود که نمک نریزم.می دانستم که نمک در این جور غذاها باید آخر کار ریخته شود،وگرنه گوشت سفت و دیرپز می شود.تا یک انگشت بالاتر از مواد آب ریختم وگذاشتم روی اجاق.در قابلمه را که گذاشتم یادم افتاد توی یخچال جز چند تکه ی کپک زده  نانی نداشتیم.به سمت درکه می رفتم گفتم:«بچه ها نون نداریم میرم سر کوچه یه سنگک بگیرم.زیر آبگوشت رو کم کردم.ولی حواستون بهش باشه یه وقت آبش تموم نشه.»کسی چیزی نگفت.روپوشم را تنم کردم.توی راه مدام تخمین می زدم که الان آب آبگوشت چقدر کم شده و چقدر مانده تا تمام شود. نان سنگک نیم پز یک طرف خمیر و یک طرف سوخته را بدون معطلی برداشتم و به سمت خانه راه افتادم. قیمتش از آخرین باری که نان گرفته بودم یعنی تقریبا یک هفته قبلش دوبرابر شده بود.آخرین باری که مقدار آب آبگوشت را تخمین زدم هنوز آب داشت.به خانه که رسیدیم بوی سوختگی نمی آمد.در قابلمه را که برداشتم به خودم بالیدم.یک دلیل آشپزی خوب من همین تخمین درست بود.سمیرا به میز خیره شده بود و سیگار می کشید. هانیه روی کاناپه افتاده بود و صورتش مثل صورت یک مرده رنگ پریده و بی روح بود.همان طور که نان را تکه تکه می کردم نگاهی به سینک ظرفشویی انداختم وغرغر کنان گفتم:«تا جایی که یادم میاد قراربود تو این خونه من آشپزی کنم شما تمیز کاری. ناسلامتی بعد ناهار کلی آدم میان اینجا.هانیه چته ؟مثل مرده ها شدی.ما که هنوز ناهار نخوردیم.»کسی چیزی نگفت.فقط سمیرا به پاکت سیگار نگاه کرد و گفت:«دوتا مونده.» لبه ی سفره را کشیدم روی نان ها دوباره رفتم سراغ آبگوشت.کمی چشیدم.طعم کلوناز پام می داد.مهم نبود.من قبلا کلوناز پام زیاد خورده بود.عوضش بعدش لازم نبود به این فکر کنم :«ناهار چی درست کنم؟».نمک را به آبگوشت اضافه کردم و ظرف ها را هم شستم.همان یک پیازی را که مانده بود پوست گرفتم و نصف کردم.روی بشقاب گذاشتم و یک بسته پروزاک هم کنارش خالی کردم.همه ی چیزی که توی خانه داشتیم همین ها بود. برای خودم وهانیه دوکاسه،دو قاشق،دو لیوان گذاشتم.بعد نوبت ظرف غذای سمیرا شد.سمیرا وسواس داشت و با ظرف های  مخصوص خودش غذا می خورد،کاسه ی قهوه ای با حاشیه ی سیاه رنگ، قاشق دسته پهن ولیوان لعاب کشیده ی سیاه بدون طرح و حتی دستمال کاغذی تا زده . تا آبگوشت کاملا جا بیفتد توی خانه چرخیدم و دستی به سر و گوشش کشیدم.لباس ها را هم از روی بند رخت جمع کردم.درست است کارها را تقسیم کرده بودیم.اما عملا همه ی بار خانه روی دوش من بود.رفتم توی آشپزخانه و  سفره را روی میز پهن کردم و آن را باسلیقه چیدم.نان های تکه تکه شده ،پیاز و پروزاک،یک تنگ آب،کاسه ها وقاشق ها و لیوان ها.نگاهی به آبگوشت انداختم.جا افتاده بود.در اثر تجربه و بدون چشیدن دیگر می دانستم نمکش نه زیاد است و نه کم.قابلمه را روی میز گذاشتم و گفتم:«بچه ها بیاین آبگوشت کلونازپام سرآشپزمریم!»درقابلمه را برداشتم.سرم را توی قابلمه فرو کردم و بخارش را بو کشیدم وگفتم:« ام م م ...چه بویی !»سمیرا ته سیگارش را روی جا سیگاری پر چپاند و گفت:«تموم شد.»آمد توی آشپزخانه. صندلی را عقب کشید و بعد تکه نانی برداشت و کنار دستش گذاشت.پیاز و پروزاک خودش را هم جدا کرد. ظرف هایش راهم یک بار با دقت نگاه کرد.هانیه که رنگش مثل مرده ها سفید شده بود سرش را خاراند و گفت:«بوی آبگوشتت  آدم رو سر اشتها میاره.»واقعا آشپزی من مثال زدنی بود.با یک تکه استخوان و مشتی نخودویک سیب زمینی جوانه زده و دو تا پیاز چروکیده و سی تا کلونازپام ،آبگوشت بی رنگی درست کرده بودم که حرف نداشت. همین قدر بگویم که سر سفره کسی چیزی نگفت .فقط  با ولع می خوردیم.خلاصه ته قابلمه را درآوردیم.از پیاز چیزی نماند و پروزاک ها را هم با تلیت لقمه کردیم و خوردیم.دیگر همه ی چیز های توی خانه تمام شده بود.یواش یواش سنگینی بعد از آن همه پرخوری به سراغمان آمد و سه نفری تایید کردیم که هیچ چیز به  انداز ه ی چرت بعد از یک آبگوشت مشتی                 نمی چسبد.سمیرا روی کاناپه نشسته بود و می خواست به زور    چشم هایش را به میز جلو مبلی خیره کند. اما همان طور نشسته خوابش برد.هانیه هم روی  کاناپه ی مقابل افتاده بود .سفید بود سفیدتر هم شده بود.من اما همان جا جلوی در آشپز خانه دراز کشیدم و جلوتر نرفتم.قبل از اینکه چشمانم را ببندم داشتم فکر می کردم دیگر لازم نیست به این فکر کنم که :«ناهار و شام چی درست کنم؟»   

داستان «ناهار چی درست کنم؟» نویسنده «زینب مهدی زاده»