داستان «تنقلاتِ نامرد» نویسنده «یوکابد جامی»

چاپ تاریخ انتشار:

ukabed jamii

صدای ساز و دهل که از رادیو آبی رنگ پدر به گوشمان خورد، همه ما از شدت شادی و نو شدن سال به هوا پریدیم. گوینده رادیو با صدایی زمخت و بی انرژی اعلام کرد« سال 1348 مبارک. مردم تربت جام[1] سال نو مبارک. سالی پرخیر و برکت برای شما عزیزان آرزومندم. ایام به کام» مادر پیچ رادیو را چرخاند و صدای گوینده را تقریبا به صفر رساند.

بعد از آن، با یک سینی شربتِ بهار نارنج و گلاب به اتاق مهمان خانه آمد و ما را برای جمع شدن کنار همدیگر فراخواند.

ما بچه ها لی لی کنان و آواز خوان، خود را به اتاق رساندیم و به مناسبت نو شدن سال، همدیگر را به آغوش کشیدیم و سال جدید را تبریک گفتیم. پدر قرآن را از روی طاقچه برداشت و به رسم همیشگی دور او نشستیم و منتظر ماندیم تا آیاتی از قرآن را تلاوت کند. قاسم، سینی شربت را از مادر گرفت و به هرکداممان لیوانی کوچک از شربتهای خوش عطر داد و بی هیچ وقفه ای تمام محتویات داخل لیوان ها را سر کشیدیم.

نوشیدن شربتها که تمام شد، من و معصومه و طاهره و زهره زیر طاقچه جا خشک کردیم و بی صبرانه انتظار شیرینی های زبان مادر را کشیدیم. پدر نگاهی از سر تایید به هر 4 نفرمان انداخت و با صدایی نسبتا بلند شروع به تلاوت قرآن کرد. دقایق یکی پس از دیگری می گذشتند و ما در سکوت به آیات آشنای قرآن گوش می دادیم و نگاهمان را به در اتاق دوخته بودیم تا مادر بدون وقت کُشی به اتاق برود و از داخل کمد، شیرینی ها را بیرون بیاورد و چشممان را به جمالشان روشن کند.

به محض تمام شدن تلاوت قرآن، از سر و کول یکدیگر بالا رفتیم و شروع کردیم به در گوشی صحبت کردن و با انگشت، کمد داخل اتاق را نشان یکدیگر دادن و ریز و نخودی خندیدن. مادر، خیالش که از پایان یافتن قرآن راحت شد، دست به کمر، از روی زمین برخاست و به سمت اتاق راهی شد. مقابل کمد پا سست کرد و بشقابی کوچک از شیرینی های ریز و خوشمزه را برداشت و از پدر خواست تا تنها دو دانه شیرینی، یکی زبان و دیگری کشمشی میان مشت هرکداممان بگذارد و اولین کسی باشد که در سال نو دهانمان را شیرین می کند.

خوردن همان دو دانه شیرینی آنقدر زمان برد که اگر قطعا تشرهای پدر میان لذتمان راه نمی یافت، سر و ته قضیه را به این زودی هم نمی آوردیم. دیگر داشت باورمان می شد عمر لذت بردن از شیرینی های خانگی مادر تمام شده و بایستی خود را برای رفتن به خانه تیمورخان، همسایه دو کوچه پایین تر آماده کنیم. مادر همچون حاضر شدن قبل از هر مهمانی دیگری، ما را روانه حیاط کرد و از آب داخل حوض که چند ماهی قرمز کوچک هم درونش شناور بود، صورتمان را با همان وسواس همیشگی شست. سپس به اتاق مهمان خانه رفتیم و منتظر ماندیم تا مادر پیراهن های نخی زیبایی که چندین هفته قبل با دستان مهربانش کوک زده بود را تنمان کند و به یاری شانه و آب قند، شکلی زیبا به موهایمان هدیه دهد.

*****

حاضر شدنمان نیم ساعتی زمان برد اما نتیجه کار بهتر از هر وقت دیگری به نظر می آمد. 4 دختر قد و نیم قد، دست در دست یکدیگر، به سمت خانه تیمورخان قدم درون کوچه گذاشتیم. هوا، طراوت و تازگی بهار را در آغوش داشت و شکوفه های رنگی و سرزنده، روی شاخه درختان به چشم می خوردند. بادِ نوپای بهاری اندام درختچه ها را به رقص درآورده بود و منظره ای رویایی را به تصویر می کشید. تمام مسیر تا رسیدن به مقصد، من و طاهره زیر لب یک صدا می خواندیم«عمو نوروزه، سالی یه روزه» و در دل از خدا می خواستیم تا واقعیت مهمانی، همچون تصوراتمان برای تنقلات مختلف و خوش طعم باشد.

 تیمورخان با صورتی سرخ، چشمانی گرد و ریز و ابروهایی در هم گره خورده که زیر چین و چروکهای کهنه پیشانی اش جا خشک کرده بودند، در را به رویمان باز کرد و خوشامد گفت. اول از همه پدر را به آغوش کشید و بعد پیشانی تک تکمان را بوسید و ما پشت سر پدر و مادر، با هل دادن همدیگر و خنده های ریز، وارد حیاط شدیم. همسر تیمورخان نیز، چادر به سر میان چارچوب اتاق با قدِ دیلاق و اندام نحیفش ایستاده بود و با لبخندی مصنوعی و کمرنگ ما را به آغوش کشید و با لبهای خیسش گونه هایمان را بوسید.

صحبت میان پدر و تیمورخان و مادر و شهناز خانم گل انداخته بود و ما را لحظه به لحظه بی قرارتر می کرد. مثل کرم خاکی کنار یکدیگر وول می خوردیم و دهانمان با تصور خوراکی های خوش طعم آب افتاده بود. با صدایی آهسته به زهره گفتم «به نظرت کی اون پارچه قرمزه رو از روی خوراکی ها برمیدارن ؟» زهره نگاهی به شهناز خانم انداخت و با صدای بلند گفت«من خیلی گشنمه مامان» و زد زیر خنده. مادر هاج و واج نگاهمان کرد و گوشه لب گزید. شهناز خانم اما برخلاف بیشتر اوقات، به زهره لبخند زد و پارچه قرمزِ روی خوراکی ها را کنار زد و چشممان را به دیدن تنقلات رنگانگ روشن کرد. با دستهای مشت کرده به پهلوی همدیگر سقلمه می زدیم و دهانمان را مزه می کردیم. کاسه های رنگی  نشسته در یک امتداد، قیصی، کشک های شور تازه، کشمش های سبز چاق، تخمه های کدو، هندوانه و آفتابگردان، نقل و خرمای خشک و شیرینی زبان و مشهدی هوش از سرمان برده بودند.

شهناز خانم که متوجه انتظارمان شده بود، شروع به تعارف کردن تنقلات کرد و با آغاز پذیرایی، همه ما به غیر از قاسم و پدر و مادر، گویی از بند رها شده باشیم، بی هیچ حجب و حیایی، از درون کاسه ها، به اندازه گنجایش مشتهایمان بشقابهایمان را رنگین می کردیم.

لحظات با شادی و شوری خاص که به یقین تکرارشان برایمان تا سال دیگر اتفاق نمی افتاد، به سرعت عبور می کردند. همگی در آن لحظات زیبا، نهایت سعیمان را می کردیم تا طعم تنقلات و خشکبار را به خوبی در ذهنمان به خاطر بسپاریم. من اما متفاوت از دیگر خواهرها و بردارهایم، لذتی بی اندازه می بردم و نگاهم را سمت آلوها، تخمه ها و کشک و نقل ها و شیرینی های درون بشقابم دوخته بودم و سعی می کردم عمر مزه ها زیر زبانم طولانی تر شوند. فکر اینکه چنین لحظات شیرین و خوش طعمی شاید تا مدتها سراغم نیاید، مرا وا داشت تا برای رسیدن به خواسته ام، دست به کاری بزنم که عاقبت تلخی داشت.

جانم برایتان بگوید، قضیه از این قرار بود که با هر بار برداشتن تنقلات و خشکبار، دانه ای دیگر را بدون آنکه کسی متوجه شود، درون دامنم پنهان می کردم و طوری وانمود می کردم که گویی اتفاقی رخ نداده.

نیم ساعتی از حضورمان در خانه تیمورخان می گذشت و همگی مشغول تخمه شکستن و نقل مکیدن بودند. من اما، دامنم از تنقلات و خشکبار احساس سنگینی می کرد و ترس برم داشته بود تا کسی از این ماجرا بویی ببرد. پدر و مادر و تیمورخان گرم گفتگو با یکدیگر بودند و خواهرهایم گاه میان صحبتهایشان پابرهنه وارد می شدند. بحث میانشان آنقدر جذاب به نظرم آمد که من نیز بعد از گذشت چند دقیقه، حواسم را به کلی سمت گفتگویشان راهی کردم و متاسفانه اتفاقی که نباید رخ داد.

 ساعت 1 ظهر را نشان می داد و پدر خسته از صحبت کردن، به مادر فهماند که وقت رفتن فرا رسیده. مادر، نقلی خرد به دهان گذاشت و دست به زانو، از جا برخاست. به دنبال آن، تعارفهای تیمورخان و شهناز خانم برای ماندنمان به میان آمد. در نهایت با گفتن«بیشتر از این زحمت نمی دیم و انشاالله در فرصتهای بعدی مزاحم میشیم و سال خوبی داشته باشین» از اتاق مهمان خانه بیرون رفتند. من اما، با نگاهی حسرت بار به تنقلاتی که از خوردنشان سیر نشده بودم، کشکی کوچک توی مشتم پنهان کردم و از جا برخاستم. اما چشمتان روز بد نبیند. از جا برخاستنم همانا و ریختن تمامی تنقلات و خشکبارهایِ پنهان داخل پیراهنم روی زمین همانا.

در یک چشم بر هم زدن، تمامی نقل ها و کشک ها و آلو خشک های چاق و درشت و تخمه های کدو و هندوانه، فارغ از کشتن آبرویم پخش زمین شدند و نگاه همگی روی من ثابت ماند. از شدت خجالت سرخ شدم و تمام امیدم در یک لحظه به یاس تبدیل شد و دلم شکست. دنیا روی سرم خراب شد و غمی بزرگ وجودم را فرا گرفت. دانه های اشک، پشت سرهم پهنای صورتم را طی می کردند و زیر چانه ی لرزانم، همدیگر را به آغوش می کشیدند.

آن لحظه کسی چیزی نگفت. حتی وقتی در مسیر رسیدن به خانه هم بودیم باز هم کسی حرفی نزد اما به محض رسیدن به حیاط، پدر کنار در ایستاد و همگی که داخل خانه رفتند، دستم را گرفت و توی چشمهایم زل زد. از شدت ترس، دستهایم یخ کرده بود و دهانم خشک شده بود. مِن مِن کنان تا آمدم حرفی بزنم و علتی را برای توجیح کارم به زبان بیاورم، مرا به آغوش کشید و گفت«من می فهمم چرا امروز اون کارو انجام دادی. نگران نباش چون اتفاقی نیفتاده و کسی درباره تو فکر بدی نکرده. همه می دونن بچه ها تنقلات خیلی دوست دارن. تو هم امروز اونارو برداشته بودی تا بعدا با خواهرات بخوری. می خوام بهت خوش خبری بدم که امروز عصر می ریم مغازه حسنی و یه کم از شکلاتها و کشکهایی که تو خونه تیمورخانم بود رو می خریم. میتونی بری این خبرو به خواهراتم بگی. حالا برو تو خونه که هوا خنک شده. سرما می خوری» و پیشانی ام را بوسید و مرا به آغوش کشید.  

 

یکی از شهرستانهای استان خراسان رضوی[1] تربت جام

داستان «تنقلاتِ نامرد» نویسنده «یوکابد جامی»