چشم که بازکردم از دیدن آن همه گل در فضای نیمه تاریک باغ، هم به شوق آمدم و هم حیرتزده شدم. وقتی چند روز پیش سر از پیله در آوردم، هنوز قادر به پرواز نبودم، اما بعد از چند ساعت آرام آرام بالهای نرم و مرطوبم، خشک شدند و حالا میتوانم بر فَراز گلهای این باغِ تاریک پروازکنم.
از اینکه هنوز هیچ پروانهای مثل خودم را، توی این باغ ندیدهام کمی غمگین هستم؛ اما اینجا پُر از گلهای زیبا و رنگارنگ است، چشمهای من، حتی توی تاریکی هم قادر هستند اطراف را به خوبی ببینند و من حالا سرمست از بوی این همه گلِ زیبا توی این فضای مُعطر، به همه جای این باغ سَرَک میکشم و با بالهای سَبُکم میچرخم و گاهی هم از شهد گلها میخورم و باز پرواز میکنم، اما نمیدانم چرا مدتی پیش همینطور که در میان باغ میچرخیدم، ناگهان سایهای دیدم که از سایهی گلهای باغ، بسیار بلندتر و تیرهتر بود، خیلی ترسیدم بدون اراده سرم را برگردانم تا سایه را نبینم. اما حالا آن قدر غرق در سُرورم، که اصلاً به آن فکر هم نمیکنم، فقط تنها آرزویم این است که همهی عمرم را در همین باغ و با این گلهای پر از شهد بگذرانم ...
از روی گلیکه روی آن نشسته بودم پرواز کردم؛ تا روی گل دیگری که شبیه گل نیلوفرِآبی بود بنشینم و از همنشینی با او لذت ببرم، ناگهان آن سایهی بدترکیب دوباره در مقابل دیدگانم، قَد کشید و مانند چادر سیاهی در فضا به رقص در آمد ...
نمیدانم چرا از دیدن دوبارهی این سایه دلم هُری پائین ریخت، از ترس بالهایم را جمعکردم وخودم را پشتِ ساقهیگلی مخفیکردم، از ترس میلرزیدم، جوریکه شاخکهایم به طرف سایه سیخ شده بود. سایه، چرخی در هوا زد و به شکل عمودی در آن فضای نیمهتاریک ایستاد، و من احساسکردم با چشمهای ناپیدایش مرا میپاید. چرا باید از این سایه میترسیدم، خودم هم نمیدانم، سایه، وقتی که از هم باز شد و تمام قد، در فضای باغ ایستاد، شبیه آدمی بود که سراپا سیاه پوشیده باشد. اما چرا از او میترسیدم؟ آیا من او را میشناختم؟ ...
ناگهان سنگینی سایه را روی همهی تنم احساس کردم و همهی تنم از سرمای آن سایه به لرزه درآمد. ساقهی گل را در آغوش گرفتم تا از من در مقابل آن سایة سیاه حفاظت کند، در همین موقع بود که یک جفت چشم دیگری در من باز شد و یا من خیال کردم چشمهایم جور دیگری میبینند.
پلکهایم را چند بار بر هم گذاشتم و دوباره باز کردم و در آن تاریکی به دنبال خودم گشتم. آدمی را دیدم روی تختِخواب نشسته و توی آن تاریکی به دنبال چیزی میگردد ...
با خودم فکر کردم، حتی اگر آنچه را دیده بودم خوابی بیش نبوده باشد باز هم جای شک و تردید زیاد است.
البته اولین حِسّم این بود که خواب بوده، یعنی حس میکردم خواب دیدهام پروانهای هستم که در باغی بزرگ و تاریک، از روی گُلی به گُلی دیگر میپَرَم و این حس آنچنان قوی و واقعی بود که از دیدن دستوپایم متعجب شده بودم و آرزو میکردم هرچه سریعتر از این خواب بیدار شوم و دوباره خودم را پروانهای ببینم رها از هر قید و بندی، تنهای تنها میان یک باغ بزرگ و ساکت، اما تاریک، مشغول پرواز از روی گلی به گلی دیگر. آن فضا مرا مَسحورِ خودش کرده بود. سکوت عمیقِ باغ و بوی عطری که در فضا شناور بود آنقدر تُند بود که عقل آدم را هم مسحور خودش میکرد، چه رسد به پروانهای مثل من!
اما حالا وقتی چشم باز کردم، چشمهاییکه پروانهای نبود و دیدم یک آدم هستم و پروانه نیستم، بسیار غمگین شدم، چون در حین پروازم بر روی گلها و با شوقِ وصفناپذیرم، برای لحظاتی کوتاه حس کرده بودم یک آدم معمولیای بیش نیستم، و در حال خواب دیدن هستم، بله، اینها را در هنگام پروازم حس کرده بودم. شاید این آرزویی بود که در اعماق درونم خفته بود و در هر لحظه بیاختیار بهدنبال تحقق آن بودم، این فقط حسی بسیار کوتاه و گذرا بود اما وقتی چشم گشودم و دیدم یک آدم معمولیای بیش نیستم که خواب دیده است، پروانه است، باز هم صدایی در درونم میگفت: "نه، این خیالی بیش نیست من پروانهام، پروانهای با بالهایی کهربایی "، برای همین با خودم زمزمه کردم: "ای پروانهی ساده دل، تو کجا و یک آدم معمولی کجا؟"
همین فکر مرا به وحشت میانداخت و در همان حین، که توی تخت نشسته بودم، احساس عمیقی از تُهی بودن کردم، یک جور احساس سبکیِ عجیبی داشتم، به سبکی یک پروانه، برای همین وحشتم دو چندان شد، باید به خودم ثابت میکردم آدم بودنم توهمی بیش نیست برای همین از تخت پائین پریدم و دَرِ اتاقِ خواب را باز کردم، از پذیرایی گذشتم و درِ هال را باز کردم و سرانجام قدم به باغِ کوچکِ پشتِ خانه گذاشتم، با لباس خواب و پاهای برهنه و مویی آشفته، آنهم در نیمههای شب. آن فکر عجیب و حیرتانگیز دست از سرم برنمیداشت و مرا در چنبرهی خود میفشرد، جوری که حتی شهامت آنکه آن را نزد خودم هم اعتراف کنم، نداشتم ...
وقتی به باغ پُر گلِ پشت خانه رسیدم، چراغهای دیواری باغ را روشن نکردم و همانطور با لباس خواب و سرورویی آشفته و پاهایی برهنه شروع به قدم زدن در میان باغ کردم، تا شاید از آن فکرِ هُولآور رها شوم، اما هرچه در تن و جسم خودم احساس سبک بالی و سر خوشی میکردم آن فکر بیشتر قوت میگرفت. برای همین حیران و سرگردان در میان باغ روی تخته سنگی نشستم و در فضای تاریک، میان گلهای عطرآگین؛ غرق در حیرتی باور نکردنی شدم، کم مانده بود بالهایم را باز کنم و برفراز آن گلها به پرواز در بیایم و این خیال از ذهنم گذشت که:
" من پروانهای هستم و خیال میکنم، آدمی عادی هستم" بله حتماً همینطور است و برای همین بود که بالهایم را گشودم و برفراز گلهای تاریک باغ از گلی به گلی دیگر به پرواز درآمدم ...
اما نمیدانستم من آدمی معمولی هستم که خواب دیدهام پروانهام یا پروانهای هستم که دارد خواب میبیند آدمی معمولی است!