داستان «اهل هوا» نویسنده «عباس زال زاده»

چاپ تاریخ انتشار:

abas zalzadehh

تک‌تک‌های زنانه و مردانه‌ی در، تِرِقی به ستاره‌ی زنگ زده‌ی زیرشان خوردند و مثل گوشواره‌های بی‌بی صفیه شروع به رقصیدن کردند، درب چوبی خانه با صدای بلند باز شد، بی‌بی که داشت سر تنور گِرده[1] میپخت مات‌ومتحیر به عادل نگاه کرد، بعد خنده‌اش گرفت، با پرمقنار[2] عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و با نوک انگشت آن را جا داد بالای سرش زیر سنجاق طلایی که از شب عروسیش تا حالا به سر داشت.

عالیه هراسان از چهار چوب در اطاق بیرون آمد، دستی به مقنارش کشید و سنجاق سرش را صاف کرد و بلند گفت:

  • هان عادلو، چه آزارتن؟ نمره بیست آوردی سی مون؟ که اینقدر شنگلی! داشتی لنگه در را می کندی خو؟

عماد پرید وسط حیاط و یک تکه گُرز[3] برداشت و شروع کرد به جنگیدن با تنه‌ی درخت لوز پیر وسط باغچه:

  • عالیه! ببین حالا خودم ای غولک رو می‌کشم، تا راحت بشی و بتونی مثل قبل بخندی!

عادل خندید، کتاب‌هایش را گوشه‌ی حیاط گذاشت و رفت مستراح، عماد با لپهای گلی و عرق کرده نگاهی به عالیه انداخت و در حالی که ادای سوارکاری را در می‌آورد که چهارنعل می‌تازد، افسار اسب را کشید و گفت:

- عالیه! عالیه! امروز حالت خوبه؟! دیگه خواب غولک ندیدی؟!

عالیه نگاهش کرد، انگار چیزی یادش آمده باشد، همانجا در آستانه‌ی در نشست.

عادل دستش را با شلوار دیکیزش خشک کرد و رو به عالیه گفت:

  • عامو خلیل امشو از دریا میاد.

عالیه گفت:

  • راست می‌گی یا دوباره می‌خوای اذیتم کنی!
  • بخدا خودم بعد مدرسه رفتم گمرک، شنیدم شب لنجشون می‌رسه اسکله.

بی‌بی با خوشحالی سر از تنور بلند کرد و نگاهی به عادل و عالیه انداخت.

عالیه دستهای حنا کوبیده‌اش را به هم زد و گفت:

  • حتمی خسته هستند، بی‌بی! برم براشون رنگینک بسازم؟

عادل نخودی خندید و گفت:

  • خوب دلت خوش شد؟ کاظم میاد؟! برات سوغات میاره؟! نه؟!

عالیه خنده‌ای کرد، عماد خودش را در آغوش عالیه انداخت، او صورت غرق عرق برادر را با بال مقنارش پاک کرد و بعد از لپ‌های گرد و سرخش ماچ صدا داری گرفت و گفت:

- آخ قربون قدت!

با کف دست بر شکم چاق و گوشت آلودش کوبید.  

عماد که زیر چشمی به بی‌بی نگاه می‌کرد، نازی کرد وگفت:

  • حالا که ماچت دادم؟ یک لیوان شربت ویمتو میدیم؟!

عالیه خنده‌کنان گفت:

  • ها بیو داخل اتاق تا برات لیوان پر کنم کوکا!
  • می‌خوای برم برات حنا بخرم؟

عالیه بازماچ آبداری از صورت گرد عماد گرفت و دوید به سمت اطاق و گفت:

  • گمپلِ خودم! کوکای خودم!

عالیه همیشه همین‌طور قربان صدقه عماد میرفت.

بی‌بی برای بچه‌ها هم بی‌بی بود، هم زن عمو، هم مادر و برای عالیه هم مادر شوهر آینده، آنقدر که برای کاظم سختگیری کرده بود، نگذاشته بود آب توی دل این سه یتیم تکان بخورد. ناخدا خلیل، عموی بچه‌ها و شوهرش بود، یک دل و یک نفس بچه‌ها را بزرگ کرده بودند. از کودکی علاقه پسر عمو، دختر عمو معلوم بود. فقط دو سال اختلاف سن داشتند.

عالیه تازه شانزده ساله شده بود، اولین خواستگار که جلوی ناخدا را گرفت، او سر سفره شام سر بحث را باز کرده بود، رنگ از روی عالیه پریده بود و رگهای گردن کاظم ورم کردند، غذا نخورده از سر سفره بلند شده بود و گفته بود می‌رود اسکله به لنج سر بزند! بعد از شام، بی‌بی با ناخدا خلیل پچ پچ کرده بودند و موقعه شستن ظرف‌های شام بی‌بی سر حوض یواشکی از عالیه پرسیده بود راضی به ازدواج هست یا نه؟ عالیه با چشمان پر ازاشک سربه زیر گفته بود:

- هر چه عاموم بگه. 

بی‌بی پرسیده بود:

  • اگر کاظم را بگه چه؟

وعالیه خندیده بود و صورت پیرو چروک بی‌بی را غرق بوسه کرده بود. بی‌بی همان موقع، عالیه را همراه عادل، با یک ظرف پر از دوپیازه‌آلو فرستاده بود اسکله، عالیه پایین لنج ایستاده بود، دمب مقنارش را باد تکان میداد، آنچنان صاف و مستقیم ایستاده بود، گویی طنابی باریک از روی اسکله به آسمان کشیده شده، نور ماه روی صورت سبزه استخوانیش انعکاس پیدا میکرد، اما در دل ذوق عجیبی داشت، از روزی که عقل رس شده بود می‌فهمید کاظم، اول و آخر، شوهرش است. نه چون پسر عمویش بود، چون از چند سال پیش هر وقت کاظم صدایش می‌کرد دلش میلرزید، گونه‌هایش سرخ می‌شد و از پسر عمو رخ می‌گرفت.

عادل مثل گربه از لنج بالا رفته بود و بعد از لحظه‌ای کاظم خنده بر لب روی عرشه آمده بود و  از آن بالا گفته بود:

  • عالیه! خوب کردی اومدی!

هردو پایین آمده بودند وعالیه قابلمه پارچه پیچ را به سمت کاظم دراز کرده بود، آن شب تمام شده بود اما عادل همیشه می‌گفت کاش سنگ به دریا نمی‌انداختی، عالیه خودش هم می‌دانست از همان شب کابوس‌هایش شروع شده بود.

وقتی برادر بزرگ خلیل جوان مرگ شد، سه بچه قدو نیم قد، بی پناه روی دستشان ماند.

بی‌بی صفیه و بچه‌ها تا حالا که قرار بود عالیه عروسشان بشود، همگی با هم زندگی کرده بودند، عادل و عماد که بزرگتر شدند اطاق خودش وعالیه را از ناخدا خلیل و پسرها جدا کرد. هنوز هم هر شب  صفیه و عالیه کنار هم می‌خوابیدند، گهگاهی که عالیه به یاد مادر سر را به جای بالشت روی بازوی خسته‌ی او می‌گذاشت، صفیه تا صبح موهای عالیه را بو میکرد. هنوز هم بوی همان شب اولی را می‌داد که وقتی پدر و مادرش مردند، او را بغل کرده بود و اشکهایش را پاک کرده بود و کنار خودش خوابانده بود.

عادل و عماد گوشه اطاق خواب بودند، بی‌بی ملافه را روی شکم عماد کشید، خنده‌ای کرد و دستی به موهای فرفری و سیاه عادل کشید و از در اطاق خارج شد. مشغول کارهایش بود که صدای لنگه دراطاق آمد و عادل با چشمان گرد شده بیرون پرید، هراسان به بی‌بی نگاه کرد. بی‌بی بند دلش پاره شد. عادل با نگرانی اطاق را نشان داد و گفت:

- عالیه!

سطل شیر روی خاک افتاد، اصوات عجیبی از اطاق می‌آمد، بی‌بی که بالای سرعالیه رسید، چشمانش گرد شده بود و کف از دهانش بیرون می‌زد.

صفیه خشکش زد، با دو دست به سر کوبید و به عادل تشر زد:

  • بدو بدو ماماصغری را صدا کن.

عماد خشکش زده بود، بی‌بی فریاد کشید:

  • عادلو! بدو پسرو.

بی‌بی فهمیده بود چه شده، به سرعت پرید و کوزه آب را آورد و با کنار ملافه‌ای که روی عالیه بود صورت دخترک را نم دار کرد و عرقهای گلوله شده روی صورتش را پاک کرد. دختر سرش را با شدت تکان داد و دوباره تشنجش کرد.

عادل هراسان دمپایی‌های لاانگشتی را پا کرد، عماد بلند بلند گریه می‌کرد، عادل دوید توی کوچه، وقتی با ماماصغری برگشت، مات جلو در اطاق ایستاد، نور آفتاب از شیشه‌های رنگارنگ هلال بالای در، روی صورت عالیه افتاده بود، چهره رنگ پریده عالیه با رنگهای سبز و زرد و قرمزی  که به آن می‌تابید جادویی و وحشتناک به نظرش رسید، عماد ترسیده بود و از پشت در  به بی‌بی و ماماصغری که بالای سر عالیه با هم پچ‌پچ می‌کردند نگاه می‌کرد.

صفیه گفت:

  • چند روز است که می‌گفت خواب‌های بدی می‌بیند و دائم صداهای عجیبی در گوشش می‌شنود، غذا هم نمی‌خورد، امروز حالش خیلی بد شد، نزدیک صبح انگاری خواب میدید کلمات عجیب و غریبی میگفت و الان هم این روزگارش است!

ماماصغری به او گفت که نگذارد عالیه از اطاق بیرون برود و وقتی ناخدا خلیل و کاظم رسیدند هم به او کاری نداشته باشند تا از همین امروز او را در حجاب[4] کند، ماماصغری به او گفت:

  • ازغذای خودتان به دختر ندهید تا خودم غذا بیاورم، غروبی قبل از اینکه ناخدا و کاظم برسند عادلو را بفرستد پای اسکله که آنها را با خبر کند، حالا هم عادلو بدو برو عطاری پماد ویکس بخر، صفیه الان یکبار خودم چربش می‌کنم، امشو هم تو به سر و گوشش پماد بمال.

بی‌بی سرش را به دیوار تکیه داد، فهمیده بود عالیه زارش گرفته، او زار گرفته زیاد دیده بود.

ماماصغری که می‌رفت به عماد و عادل اشاره کرد که دیگر داخل اطاق عالیه نروند، بچه‌ها نگاهی عمیق به ماما و بعد از پشت شیشه قرمز در به صورت عالیه انداختند و اشک از گوشی چشمان دو برادر جاری شد. عادل همراه ماماصغری رفت تا برای عالیه غذا بیاورد و عماد برگشت روی سکوی جلوی اطاق چمباتمه زد و به در چشم دوخت.

نزدیک غروب بی‌بی، عادل را روانه اسکله کرد، به او گفت که یکباره ماجرا را به ناخدا نگوید، اول کاظم را در جریان بگذارد که عامو حالش بد نشود. اما گفتن این ماجرا به کاظم خود ماجرایی بود که انجام آن برای عادل بسیار دشوار بود. 

 عادل بی‌قرار روی اسکله  منتظر ایستاد، لنج که پهلو گرفت کاظم از روی عرشه برایش دست تکان داد. عادل بغض بچه گانه‌اش را قورت داد و از روی نردبانی که به کناره اسکله گذاشته بودند راهی کشتی عمو شد، جاشوها مشغول شستن عرشه بودند، کاظم به طرفش آمد و بغلش کرد و گفت:

  • ها پهلوان! اومدی دنبال سوغات؟!

 اما نگاه عادل مثل همیشه شاد نبود، کاظم تعجب کرد، عادل آرام‌آرام اشک می‌ریخت، داستان را تعریف کرد.

کاظم چفیه‌اش را از روی سر برداشت و نشست، ناخدا خلیل هنوز روی عرشه نیامده بود، عادل گفت:

  • بی‌بی گفته قبل از رفتن به خانه، خودت ماجرا را برای بوات تعریف کن.

ناخدا خلیل خیس عرق شده بود، قطره‌های عرق مثل باران وسط باد لیمر از سر و صورتش پایین می‌ریختند، نگاهش به جاشوها بود، با دو دست نرده‌های لبه عرشه را گرفت با خودش گفت:

  • دیشو خواب طوفان دیدم، تعبیرش همین بوده! عامو، همین!

وقتی به خانه رسیدند بی‌بی داشت ماماصغری را بدرقه می کرد، وقتی نگاهش ناخدا افتاد گفت:

  • عالیه حجاب رفته، پماد مالیدمش، فردا برایش بازی می‌گیرم.

کاظم عماد را بغل کرد و در ایوان نشست. عماد به او چسبیده بود و اشک می‌ریخت.

عالیه از خود بی خود شده بود، زن پیری را میدید که با دستان پیر و چروکیده گلویش را میفشارد، هر چه فریاد می‌زد کسی صدایش را نمی‌شنید و عالیه از درد بخودش می‌پیچید.

عماد ترسیده بود و بیشتر خودش را به کاظم می‌چسباند.

کاظم قبلاً هم زار زده را دیده بود، اما اینبار عشقش درد داشت اما او باید محکم می‌بود، به ناخدا قول داده بود که قوی باشد و بچه‌ها را آرام کند، او به آرامی دستش را در یکی از کیسه‌هایی که همراهش بود کرد، دنبال چیزی می‌گشت، عماد گفت:

  • عالیه شنید امشو میرسی! گفته بود از سوغات‌هایش به من هم می ده! اما من نمیخوام همه سوغات‌ها مال خودش، فقط خوب بشه!

همینطور که صاف‌صاف به کاظم نگاه میکرد قطرات اشک از روی لپهای سیاه و برجسته‌اش سرازیر شدند، کاظم دست انداخت و موهای فرفری او را گرفت وسرش را روی شانه‌های خودش گذاشت.

عادل کنارشان نشست و هر سه به در اتاق خیره شدند.

 عادل گفت:

  • نذرش کردم برای عاشـورا سی سلامتیش شَدّه[5] بــزنـم. 

عماد سری تکان داد و با پشت دست اشکها و بینی‌اش را یک جا پاک کرد. کاظم دست روی شانه‌اش انداخت و گفت:

  • ایشالله پهلوان

بعد به کیسه سوغاتی که پایین عماد افتاد بود با ابرو اشاره‌ای کرد، عماد کمی مکث کرد و با آرامی  کیسه سوغاتی رابرداشت و باز کرد. در تاریکی شب چشمانش برقی زد، با ذوق گفت:

  • کاظم چنن؟!

وبعد دستش را با سنج طلایی براقی که در کیسه بود بیرون آورد، آن را محکم بوسید و به بغل چسباند و مستقیـم به آسمان نگاه کرد:

  • یا امام حسین، عالیه خوب بشه مونم روز عاشور توی دسته دمام‌ برات سنج می‌زنم!

و دانه‌های اشک مثل باران روی گونه‌هایش سرازیر شدند.

فردا وقت مراسم بازی عالیه بـود، آن روز صبح زود سر و روی عالیه را حسابی بستند و ملافه بلنــدی به سرش انداختند و به چادری که ماماصغری برای بازی بر پا کرده بود بردند.

ماماصغری سراندر پای عالیه را که بی هوش و حواس افتاده بود و کف بالا می‌آورد با پماد هفت گیاه بی خار و خاک هفت مسیر، چرب کرد.

عالیه را وسط اهل هوا[6] که از قبل آگاه شده بودند دراز به دراز خواباندند و انگشتان بزرگ پایش را با طناب موی بز به هم بستند، ماماصغری او را روی شکم خواباند، پمادماهی را از کیسه‌اش بیرون آورد و زیر بینی عالیه مالید و مراسم را شروع کرد.

ناخدا خلیل اجازه نداده بود دو برادر وارد چادر بشوند، می ترسید دهان باز کنند و زار به جانشان بیفتد. کاظم هم قول داده بود هر چه شد زودتر از هر کس به آنها بگوید، می‌ترسیدند کار بیخ پیدا کند و چندین جلسه بازی به درازا بکشد.

 بی‌بی، روی پاهایش بند نبود می‌ترسید جنی که به جان عالیه افتاده کافر باشد و بازی زار کارساز نباشد و او را طرد کنند.

ناخدا دست بی‌بی را گرفت و به چادر آورد و نشاند یک گوشه خودش هم رفت بالای چادر که بیشتر مواظب عالیه باشد. کاظم رنگ باخته و مضطرب چشم انتظار شروع مراسم نشسته بود، تا امروز که عالیه را از حجابی که درخلـوت اطاق برایش گرفته بودند، ندیده بود. طاقت دیدن دختر عمو را در این حال نداشت، تکیده و رنگ پریده شده بود، انگار زار به جگر خودش فرو رفته باشد.

هر تشنج تن عالیه را حس میکرد، دردل آرزو کرده بود کاش زار به تن خودش می‌افتاد و عالیه را رها میکرد.

نذر کرده بود که اگر عالیه خوب شود هفت مرده را غسل و کفن کند.

مراسم شروع شد، ماماصغری باصدای بلند شروع به خواندن شعرهایی کرد، چوب خیزرانش را تکان می‌داد و زار را تهدید می‌کرد که از بدن عالیه خارج شود. او خواند و خواند و خواند، تشنج سرتاسر بدن عالیه را گرفته بود، دخترک خودش را به زمین می‌کوبید، ناگهان عالیه نشست و از ته دل صدای گوش‌خراشی از گلویش خارج شد، صدای جیغ و زوزه، همراهان ماماصغری کندروک سوزاندند، مراسم اوج گرفت، صدای دمام بزرگ بلندتر و بلندتر می‌شد.

ماماصغری می‌خواند، با هر ضربه دمام عالیه که حالا دیگر عالیه نبود، شوریده‌تر می‌شد و مثل ماهی هامور که از آب بیرون افتاده باشد در جایش می‌غلطید.

 ماماصغری  چند دمام اضافه هم خواسته بود که اگر مجبور شد همان لحظه مشایخ  بنوازند. ماماصغری و دوستانش عالیه را به  تشت پر خونی که از قربانی کردن بزی آماده کرده بودند نزدیک کردند. جرعه جرعه خون به عالیه خوراندند، ناگهان عالیه بیهوش شد، او را نشاندند، ماماصغری از زاری که درون بدنش رفته بود سوال و جواب می کرد:

  • مال کجا هستی؟ رهگذری؟ چه می‌خواهی؟

عالیه فریاد می کشید، با اشاره‌ی ماماصغری صدای دمام‌ها بیشتر شدند و تمام بدن عالیه و اهل هوا را تکان می دادند.

 بی‌بی با ریتم تند دمام خود را تکان میداد، او از خود بیخود شده بود و زار از دهان عالیه حرف میزد به ماماصغری  گفت، که چه میخواهد. ماماصغری، آنچه او خواسته بود را از سر سفره  جدا کرد اما زار هنوز میخواست، طلا میخواست، ماما به ناخدا خلیل نگاه کرد و بی‌بی النگوی عروسیش را از دست کند و به دست ماماصغری داد. او به  زار گفت:

  • طلا آوردم!

ماما النگو را روی پای عالیه انداخت و ناگهان عالیه دوباره فریاد کشید و از هوش رفت و زار، راکبش را رها کرد. 

اهل هوا شادی‌کنان مراسم را تا پایان ادامه دادند، ازاینکه زار راکب را رها کرده خوشحال بودند.

عالیه را بی‌هوش به خانه رساندند، ماماصغری به ناخدا گفته بود، بگذارد دخترک بخوابد، باید چند روزی استراحت کند تا به زندگی باز گردد.

تمام محل را بیرق زده بودند، پرچم‌های عزاداری، صدای یزله که از سر کوچه بلند شد، بی‌بی وعالیه با لباسهای مشکی جلوی مسجـد بودند.

شش ماه از ماجرا گذشته بود، اما چهره‌ی عالیه هنوز تکیده و رنگ پریده بود، عبای سیاه به رنگ پریده‌ی چهره‌اش معصومیتی دلنشین می‌داد، بی‌بی طناب بز را محکم دور دستش پیچیده بود و حیوان گویی ترسیده باشد در تقلا بود، او طناب را دور درخت گل‌ابریشم بزرگ روبروی مسجد بست، بی‌بی می‌خواست وقتی دسته‌ی عزاداران رسیدند بز پاکستانیش را قربانی کند.

کوچه شلوغ و پر سرو صدا بود همه منتظر رسیدن دسته به مسجـد بودند. صدای دمام‌ها و سنج‌ها شنیده می‌شد، دسته که از سر پیچ کوچه پیدا شد، عادل زیر شدّه بود و کاظم یاحسین گویان جلوی بُر یزله شور گرفته‌ بود و سر تکان می‌داد، صدای دمام‌ها به دیوار خانه‌ی حاج جواد می‌خورد و در آسمان گم می‌شد، عزاداران کوچه به کوچه توقف کرده بودند تا به اینجا برسند، سنج‌زن‌ها با شدت هرچه تما‌م‌ سنج‌هایشان را به هم می‌کوبیدند و عماد با ریتم خاصی بدنش را پیچ و تاب می‌داد و سنج را در هوا می‌چرخاند و به هم می‌کوبید، عالیه را که دید سنج‌ها را محکم‌تر به هم زد، انعکاس نور سنج چشمان عالیه را خیره‌ی خود کرده بود، وقتی که سینه زنها  جلوی در مسجد رسیدند، ماماصغری اسپند در منقل ریخت و دود اسپند به هوا رفت در یک لحظه صدای دمام، زنگ سنج عماد و علم‌گردانی عادل و شور گرفتن کاظم همه به چشم بی‌بی آمد، دست عالیه را آرام بلند کرد و به در چوبی مسجد چسباند، ناخدا سر بز را ‌برید خون که جاری شد بی‌بی زیر لب نجوایی کرد و اشک از چشمانش جاری شد.

 

[1] نوعی نان محلی

[2] گوشه روسری

[3] چوب دخت نخل

[4] حجاب: نگهداری بیمار زار[4] گرفته در خفا و دور از ارتباط عمومی تا روز انجام مراسم زار. بیمار از موادغذایی؛ تجویز شده توسط بابازار یا مامازار[4] تغذیه میشود.

پماد هندی: ترکیب هفت گیاه و ادویه؛ جهت مالیدن به بدن بیمار زار.

[5] بیرق‌آهنی

[6] هوا: زار گرفته های شفا یافته ؛ افـرادی که در مراسم زار شرکت می کنند.

داستان «اهل هوا» نویسنده «عباس زال زاده»