داستان «بیست سال دیگر تو راخواهم دید» نویسنده «سمیه جعفری»

چاپ تاریخ انتشار:

Somayeh jafari

در کافه بازشد و زنی حدودا پنجاه ساله وارد شد.راهش را از بین خریداران طبقه ی اول باز کرده واز پله ها بالا رفت.برای پیشخدمت سری تکان داده و پشت میزهمیشگی اش نشست.کتابش رااز کیفش بیرون کشیده و روی میزگذاشت.

به پشت سرش نگاهی انداخت و با دیدن کتاب های ردیف شده احساس راحتی کرد.مرد جوان جلو آمد و از او پرسید که چه میل دارد واو قهوه ی ترک سفارش داد.با رفتن پیشخدمت،کتاب رابازکرده و عینکش را به چشم زد.رازمیک از پشت دستگاه قهوه ساز او را می دید که روی کتاب خم شده،چینی به پیشانی اش انداخته وهرازگاهی لب هایش تکان می خورد.پیشخدمت قبلی در آخرین روزکاری اش به آن زن اشاره کرده و گفته بود:«این زن تقریبا بیست ساله که به اینجا میاد،فلسفه می خونه و فقط قهوه ی ترک می خوره!»

آن زن همیشه در انتظار بود،در انتظار دایمی! و وقتی چشم هایش را از روی کتاب بلند می کرد،می توانستی درآن غم و اندوه،تعجب وحیرانی رو ببینی،انگار که او سوالی داشت که هرگز به جوابش نرسیده بود!گاهی کلافه می شد و زیر لب با خودش حرف می زد وگاهی فقط به در ورودی خیره می شد و آه می کشید.رازمیک متوجه شده بود که هر وقت در باز می شود،همراه آن زن هوای سردی وارد می شود،انگار او زمستانی بود که به شمایل انسان درآمده است!

یکبار پدربه کافه آمد وبا دیدن این زن گفت:«بله رازمیک ...این زن رو قبلا هم دیدم...همون زن مسلمانیه که هر شنبه به کلیسا می یاد و شمع روشن می کنه...همونی که در محضر مسیح می ایسته و با چشم های بسته ساعتها زمزمه می کنه!»

رازمیک فنجان قهوه را در سینی گذاشته و تکه کیکی هم به آن اضافه کرد.فنجان را به آرامی روی میز گذاشت وکیک را نزدیک کتاب هل داد تا به چشم بیاید.زن سرش را بلند کرده وبا لبخند گفت:«ولی من که کیک سفارش ندادم!»

رازمیک سری تکان داد و گفت:«بله بله البته...این کیک رو مهمون من هستین!»

زن خودکارش را لای کتاب گذاشته و آن را بست.عینکش را برداشته و سری تکان داد.رازمیک کمی این پا و آن پا کرده و بی  مقدمه پرسید:«پدرم شما رو تو کلیسا دیده،میگه که شما همیشه ازش شمع می خرید،درسته؟»

زن در سکوت به او خیره شد،سپس نگاهش را از او گرفته و فنجان قهوه اش را به لبهایش نزدیک کرد.کمی از آن چشید و با ظرافت زنانه ای دوباره فنجان را سرجایش برگرداند.دختر وپسر جوانی با شوخی و خنده وارد شدند ودومیز آنطرف تر را اشغال کردند.رازمیک عذرخواهی کرده و سراغ آنها رفت.پسرجوان سیگاری اتش زده و زن می توانست از لابه لای دود آن،چهره ی جوان وسرزنده ی دختر را ببیند.آهی کشیده و کتابش را باز کرد.جمله ای از سیمون دوبوار جلوی چشم هایش می رقصیدند:«ما باید همزمان دو عمل تقریبا ناممکن را انجام دهیم،خودمان را همچون موجوداتی که توسط شرایط محدود شده اند دریابیم و در عین حال پروژه های خودمان را دنبال کنیم،گویی که به راستی کنترل شرایط دست ماست...»

سرش را بلند کرده و به کتاب های آویزان شده از سقف نگاهی انداخت.این جمله ی دوبوار مانند شعر رومانتیک یا موسیقی نوستالژیک همیشه اشک به چشم هایش می نشاند.سرش را برگرداند و ناگهان گریزلی را مقابلش دید.متوجه آمدنش نشده بود!او مثل همیشه با قدم های آهسته و بی صدا آمده بود.مردی که در اولین دیدارشان گفته بود که با وجود سی و دو رابطه ی ناموفق همیشه مانند گریزلی منزوی و تنها بوده است وزنی را پیدا نکرده که او را درک کند.زن قهوه اش رامزه مزه کرده و پرسید:«تو اینجایی؟»

رازمیک ومشتری های دو میز آنطرف تر نگاه معناداری با هم رد و بدل کردند.

«بله اینجا هستم پری دریایی!»

«منتظرت بودم....منتظر!»

گریزلی سری تکان داد.زن در سکوت تمام قهوه اش را خورد و رازمیک نفس راحتی کشید.گریزلی مثل همیشه لم دادوبه چشم های زن خیره شد و گفت:«همیشه می خواستم بدونم....»

«بیست سال گذشته!»

دختر جوان خنده ی کوتاهی کرد وبا اشاره ی سر زن را نشان داد.

گریزلی دستی به ریش سیاهش کشید و چانه اش را خاراند و گفت:«چرا؟چرا بدون گفتن حداقل یه دلیل منطقی گذاشتی رفتی؟تو مراسم ختم پدرم چه اتفاقی افتاد؟چرا یکدفعه غیبت زد؟»

«باید می رفتم گریزلی...باید می رفتم!»

گریزلی با سماجت پرسید:«چرا...چرا باید می رفتی؟»

«تو از خیلی چیزها خبر نداری!»

رازمیک با تعجب به زن نگاه می کرد و از خودش می پرسید که چه کسی در صندلی روبه رویی آن زن نشسته است؟سعی کرد تا از پشت پیشخوان نگاهی بیاندازد،ولی ستون چوبی عریضی جلوی دیدش را گرفته بود.پسر جوان  هم سیگار دیگری آتش زده وسعی می کرد تا جلوی خنده اش را بگیرد.

«خب تعریف کن...بهم بگو...سالهاست که منتظر جواب این سوالم!»

«خب...من...اونی نبودم که تو فکر می کردی...»

«منظورت چیه؟»

«دختری که قوی و مستقل بود،همونی که فکر می کردی قراره بهترین همسر دنیا بشه!»

گریزلی در سکوت به آن زن خیره شده و از جایش جم نمی خورد.رازمیک بادستهای لرزان به رییسش زنگ زد .رییسش او را متقاعد کرد که ان زن بی آزار است و تا چند دقیقه ی دیگر خواهد رفت.

زن کمی لبش را جوید و چینی به پیشانی اش انداخت:«مادرم....مادرم...همه می گفتن که دیوانه است...با خودش حرف می زد،با در ودیوار حرف می زد...ساعت های زیادی تو تاریکی می نشست و می گفت که بهش وحی میشه...غذا نمی خورد و در دفاع از خودش می گفت که غذاها به سم آلوده شده وقصد دارن تا مسمومش کنن...وقتی هفت سالم بود...توی خونه زندونیم می کرد و مدام می گفت که به زودی بهم تجاوز میشه!»

چشم های گریزلی دیگر برق نمی زدند.زن با صدای لرزانی ادامه داد:«فکر کنم بدونی که چقدر سخت بوده و چه جوری بزرگ شدم...»

گریزلی بازهم حرفی نزد اما در نگاهش ترحم دیده می شد.زن با عصبانیت ادامه داد:«از ترحم  خوشم نمیاد...»

صدای زن از زمزمه بالاتر رفته وباعث شد تا رازمیک و مشتری هایش سرجایشان صاف بنشینند.گریزلی باز هم حرفی نزد.هرسه با چشم  های گرد شده به هم نگاه کردند . رازمیک سری تکان داد که یعنی:«نگران نباشین!»

زن دستش را دور فنجان قهوه حلقه کرده و به تفاله ی ته آن خیره شد:«اون روز...اون روزتو ختم پدرت...مادرت رو دیدم...زن مهربانی که در عزای شوهر مرحومش لباس بسیار شیکی پوشیده بود و آرایش موی بسیار زیبایی داشت...و بعد به همه ی زن ها نگاه کردم....زن هایی که به معنای واقعی زن بودن...و بعد به دور وبرم نگاهی انداختم و از خودم پرسیدم که من اینجا چه غلطی می کنم؟مادرت رو تماشا می کردم و مدام این سوال در سرم می چرخید که ایا این زن زیبا و با فرهنگ اجازه میده که دختر یک زن اسکیزوفرن عروسش بشه؟پشتم عرق کرده بود،کف دستهام هم همینطور! و وقتی در لباس عزای پدرت کنارم نشستی...مطمئن شدم که هیچ وقت عروس این خونه نمی شم...از خودم می پرسیدم که چطور جرات کردی؟احمق چطور جرات کردی؟اگر می فهمیدی که مادرم بیماره،آیا تو هم ترکم نمی کردی؟آیا وقتی مادرت....مادرم رو با اون چشم های بیحالت و قدم های خواب زده می دید،خونه ی ما رو ترک نمی کرد؟»

زن با انگشت اشاره اشک گوشه ی چشمش را گرفت.گریزلی باز هم حرفی نمی زد.رازمیک جعبه ی دستمال کاغذی را روی میز زن گذاشت،اما آن زن در دنیای دیگری بود:«تو ایستگاه قطارپیاده شدم و برات دست تکان دادم،می دونستم این آخرین باریه که تو رو می بینم،مطمئن بودم که هرگز فراموشت نمی کنم....مردی که به من گفته بود آزاد زندگی کرده و یک اگزیستانسیالیست هست!»

گریزلی لبخندی زدوگفت:«همیشه می گفتی که سارتر با خوش باوری و ساده لوحانه به قضایا نگاه می کنه!»

زن آهی کشید و سری تکان داد:«برای دختری در شرایط من آزادی در انتخاب بی معنی بود...می دونی...به خاطر مادرم هیچ وقت دوستی نداشتم...یکبار وقتی نه سالم بود،یکی از همکلاسی هام اصرار کرد که تا خونه همراهم بیاد،از اینکه قرار بود دوستی داشته باشم خیلی خوشحال بودم،با هم راه می رفتیم وبرای هم قصه تعریف می کردیم،همه چیز داشت عالی پیش می رفت تا اینکه به کوچه امون رسیدیم...مادرم با موهای آشفته و لباس خانه وسط جمعیت معرکه گرفته و ادعای خدایی می کرد،باهر جمله ای که می گفت جمعیت با صدای بلند می خندید،دوستم رو فراموش کردم،کیفم رو زمین انداختم و به سمت مادرم دویدم...فکر می کنی بعدش چی شد؟اون دختر دیگه با من حرف نزد!نمی خواستم این اتفاق با تو هم تکراربشه!»

گریزلی دست به سینه شده و کمی خودش را جمع وجور کرد:«من که یه دختر بچه ی دبستانی نبودم!»

زن دستهایش را بلند کرده و سعی کرد تا از خودش دفاع کند:«ترسیده بودم...اون دختر بچه همیشه در من زندگی می کرد....بعدش تو اومدی...تو سی سالگی تنها تصمیم شجاعانه ام رو گرفتم و اون تو بودی!تا قبل از تو دختر تنهایی بودم که اسیر دست دیوی به اسم اسکیزوفرنیا بود،دختری که هیچ کس نجاتش نداد،من و مادرم مثل جزامی هایی بودیم که دیگران می ترسیدن تا به ما نزدیک بشن،انگار که فقط ما دونفر به ویروس کرونا مبتلا شده باشیم و نزدیکی به ما خطر مرگ رو به دنبال داشته باشه!»

«از کجا می دونستی که چه تصمیمی می گیرم؟»

دخترجوان کمی خم شد تا روبه روی زن را ببیند.زن مضطربانه موهای سفیدش را داخل روسری اش جا می داد و زیر لب حرف می زد.دخترجوان فنجان قهواه اش رو بلند کرد و با چشم به زن اشاره کرد و با خنده گفت:«به سلامتی ساقی خوب!»

«چیزی نمی دونستم،فقط...فقط برای اولین بار مردی بهم گفته بود که پری دریایی هستم،گفته بود که زیبا هستم،برای اولین بار احساس کرده بودم که جدا از مادرم هستم،برای اولین بار تصمیم گرفتم تا تمام جسارتم رو جمع کنم وسرنوشتم رو تغییر بدم،داشتم تمام تلاشم رو می کردم تا بیماری مادرم تاثیری روی رابطه ام نذاره،تو اومده بودی!تو سی سالگیم!همینجا می نشستی و قهوه ی ترک می خوردی  و من به یقین رسیده بودم که خدایی هست!»

«به جای من تصمیم گرفتی!»

«کار دیگه ای از دستم برنمی اومد،سالهای سال شرم حضور مادرم رو به دوش کشیده بودم،همیشه در مورد ما قضاوت شده بود،مردم تو فیلم ها می دیدن که بیمارای روانی تبدیل به قاتل های سریالی میشن ویقین داشتن که آخر و عاقبت مادر من هم همین خواهد شد،من هم دختر این زن بودم و تقدیرم از قبل رقم خورده بود،من فقط دختر یک زن دیوانه بودم و هیچ کس اعتقاد نداشت که من هم می تونم مادر یا همسر خوبی باشم،این جامعه اهمیتی به احساسات من نمی داد ،حتی کسی اسمم رو نمی دونست و دیگران موقع صحبت از من می گفتن«دختر اون زن دیوانه!»،تو تنها کسی بودی که دوستم داشتی و دلم نمی خواست تا این شرم و حقارت رو بهت تحمیل کنم،نمی تونستم تو رو وارد زندگی فلاکت بار خودم بکنم،حتی تصور روبه رو شدن مادرت با مادرم وحشتناک بود،می دونم خودت رو طرفداراگزیستانسیالیست می دونستی،ولی مادرت نبود،من نبودم،و این جامعه از من می خواست تا برای رسیدن به یک زندگی عادی،از هفت خوان بگذرم و می دونستم که از قبل محکوم به شکستم!من زندگی با یک مادر اسکیزوفرن رو انتخاب نکرده بودم،ولی باید تاوان سختی بابتش می دادم!نمی خواستم تو رو هم جلوی همه خجالت زده بکنم،رها کردن تو بهترین و دردناکترین کاری بود که کردم،هیچ کس از من مراقبت نکرده بود ولی دلم می خواست از تو محافظت کنم،محافظت در برابرمردمی که هیچی نمی دونستن ومثل آب خوردن قضاوت می کردن!»

زن به آرامی گریه کرد.شانه هایش می لرزیدند وآرایش چشم هایش به هم ریخته واو را ترسناک کرده بود.رازمیک به مشتری ها نگاه کرد.هردو متعجب بودند و با ترحم آن زن را تماشا می کردند.زن اشک چشم هایش را پاک کرد وبا بغض ادامه داد:«ازقطار پیاده شدم و به خونه رفتم،تا صبح تو حیاط قدم زدم،زمستون بود،برف می بارید،به مادرم نگاه کردم وبه مادرت فکر کردم،به تو و به مادرت،به خودم و به مادرم،به مادرم و مادرت،توی تاریکی بزرگ شده بودم ونمی خواستم تو رو هم به ظلمات بکشونم،ترسیده بودم،عاشق بودم،به تو فکر می کردم و زیبا می شدم،و بعد رویای دختر کوچولویی به من هجوم می آورد،دختری که پدرش تو بودی،ولی ....وقتی صبح شد ،به خودم اومدم و دیدم که کنارحوض یخ زده امون کز کردم و مادری نیست تا بهش پناه ببرم،تصمیمم رو گرفتم،تصمیم گرفتم تا زنی باشم که هیچ مردی عاشقش نیست،تو با زن دیگه ای آشنا می شدی وزندگی به روال سابقش برمی گشت،اما برای من...زنی شدم که هر روز برای تو تکه شعری بنویسه و به در و دیوارخونه بچسبونه...وقتی دراز می کشم این تکه شعر چسبونده شده رابالای تختم بخونم که«گر نشانی ز جفا چون مژه تیرم درچشم،دیده ی من نشکیبد ز لقای تو هنوز»،یا وقتی انگشتم را روی کلید برق میذارم،این شعر جلوی چشمم بیاد«بی تو تاریک نشستم تو چراغ که شدی؟»،یا وقتی صورت خیس از اشکم رو توآینه می بینم،بخونم که«انسان به محبوب هایش چیزهای زیادی هدیه می کند و تو ارزشمندترین همه ی این ها را به من هدیه دادی:فقدان»،یا وقتی منتظر دم شدن چاییم هستم،از بین شعرهای مختلف بالای اجاق زمزمه کنم«شانه هایت بوی مزرعه ی قهوه می داد وتمام بی خوابی های من تقصیر توست!»،تنهایی سرنوشت من بود و دیر یا زود باید تسلیمش می شدم!»

زن دوباره با صدای بلند گریه کردومشتری ها ترسیدند.سراسیمه از جایشان بلند شدند،صورت حساب را پرداخت کردند وتقریبا از آنجا فرار کردند.رازمیک صلیبی کشید وزیر لب گفت:«ای پدر ما که در آسمانهایی...»

«انتخاب کردم تا زن تنهایی باشم که بیست سال تمام در سکوت و تنهایی صبحانه می خوره،زنی که بیست عید وبیست زمستان رو منتظرمی شینه،زن تنهایی که بیست سال تمام لابه لای کتاب های پل سارتروسیمون دوبواریا هایدگر خودش رو گم می کنه تادرک کنه که اگر مرد محبوبش قضیه ی مادرش رو می دونست چه واکنشی نشون می داد؟مردی که با عشق بزرگ شده بودوخودش را طرفدارفلسفه می دونست!و مطمئن بودم که این مسئله برای تو اضطراب آورخواهد بود!»

«چرا بهم نگفتی؟ سزاوار یه نامه هم نبودم؟»

زن سری تکان داد:«نمی تونستم،می خواستم تنها چیزی که از من به یاد میاری،یه زن زیبا و قوی باشه،می خواستم با احترام از من یاد کنی،درسته،ممکن بود به من اتهام بی وفایی یا بی مسولیت بودن رو بزنی،ولی در نهایت تحسینم می کردی،و همین دلگرمی بزرگی برای من بود،علاوه براین،تو همه جا بودی،لابه لای تمام کتاب هایی که تو این سالها خوندم،وهربارکه یک فنجان قهوه ی ترک خوردم،همون پری دریایی شدم که عاشقش شده بودی!»

«می دونم که ترسیده بودی،ولی بایدبهم یه فرصت می دادی!»

«و خودم رو تحقیر می کردم؟اونم جلوی مردی که عاشقم شده بود؟»

«انقدر عاشقم بودی؟»

«روزی که این تصمیم رو گرفتم،می دونستم چه سالهای سختی در انتظار منه،می دونستم و باز هم انتخاب کردم!»

رازمیک سرگرم تمیز کردن میز مشتری های قبلی بود.زن دستهایش را بلند کرده بود وسعی می کرد در مابین اشک ریختن ها چیزی را توضیح دهد.رازمیک به سرعت پشت پیشخوان دوید.قلبش به شدت می تپید.روی صندلی نشست ویک لیوان خورد.چند دقیقه گذشت واحساس کرد که صدای گریه قطع شده است.با احتیاط سرش را بالا آورده ونگاهی به زن انداخت.آن زن دستمالی برداشته و چشم هایش را پاک می کرد.گریزلی رفته بود و زن دیگر او را نمی دید.از جایش بلند شد وزیر لب گفت:«درسته میگن که انسان در نهایت شبیه به معشوقش میشه،گریزلی شدن سرنوشت من بود عزیز دلم،گریزلی من بودم!»

با دستهای لرزان چند اسکناس روی میز گذاشت،کتاب و کیفش را برداشت و با شانه های افتاده از پله ها پایین رفت.رازمیک با احتیاط از پشت پیشخوان بیرون آمد،سر میز زن رفت و با دقت به صندلی خالی روبه روی زن نگاه کرد.شانه ای بالا انداخت.دوباره به سمت میز برگشت.تکه کیک دست نخورده بود!

داستان «بیست سال دیگر تو راخواهم دید» نویسنده «سمیه جعفری»